"یکی از اون هشت نفر " / داستانی از علی اکبر جانوند

تاریخ ارسال : 28 اسفند 92
بخش : داستان
یکی از اون هشت نفر
علی اکبر جانوند
خیلی تقلا کردم. دستهای یخزدهاش صاف نمیشد. از خواب بیدار شدم و بلادرنگ سرجایم نشستم.آهسته از بهاره پرسیدم:
- خبری شده؟
- نه چطور مگه؟
- چشات خیلی هراسانند. هنوز هم مردمک چشات به اینطرف و اونطرف میرن! خیلی دگرگونی. ترسیدی؟
- من؟ یا خودت؟
- تو چشام نگاه کن. حالا بگو چیزی نیس. خبری شده؟ خبر نیاوردن؟
- عزیزم!
- دستهای سردش پس گردن و پشت گوشهایم را نوازش میکرد. فکر میکرد ناآرامم. چیزی نمانده بود گریه کنم. باز هم نشد.
- بغض کردی؟ چرا گریه نمیکنی؟ گریه کن سبک بشی!
- کاملا با حرکات من آشنا بود. خیلی زود همه چیز لو میرفت. بهتر از خودم حرکاتم را معنا میکرد.
- دوباره پیشگویی کن. نترس. کسی مرده؟ خبر بدی داری؟ بگو. نترس!
- پیش حمید بودم.
- خوب؟
- توی سنگر تنگ، هشت نفری نشسته بودیم. وقتی حمید کنارم بود آرامش داشتم و خیالم راحت بود. وقتی از سنگر بیرون میرفت تا بر میگشت، دل تو دلم نبود. دلشوره امانمو میبرید. با اون دوچرخه بیگلگیر و ترمز بیمحابا کل گردان را میچرخید سر به سر همه میذاشت.
از مرخصی که برگشت، اونو با خودش آورده بود. تا یک هفته معرکه داشت و انگار نه انگار تو منطقه عملیاتی بود و بارون گلوله میبارید. امدادگر، نامهبر، تدارکاتچی، معاون، مسئول غذا، همه شغلی داشت و همه جا و پیش همه کس میرفت. ساکشو که همه میدونستند چیزی بجز چند جلد کتاب توش نیست، برداشت و از سنگر پرید بیرون.«خونهی جدید، صابخونهی جدید، اسباب کشی جدید! رفتم که رفتم. سنگر جدید سلام» ساک رو روی دوچرخه گذاشت در حاليکه لبخند رو لباش بود شروع کرد به رکاب زدن. رفت.
- بهار! دیشب رنگش با بقیه فرق داشت. جنس جسمش هم فرق داشت. چیزی مثل سایه با تیکههای نور مهتابی، قاطی با رنگ سبز و بنفش. همه نشسته بودیم. هشت نفر دور یه قبر تازه! خاکش خیس بود. هیچکس گریه نمیکرد. اصلا صدایی از کسی در نمیاومد. شاید فقط من میدونستم که اون قبر حمیده! شاید حمید هم خودش میدونست. بقیهی جمع همه وانمود میکردن اومدن که به حمید سر بزنن. نمیدونستن چی باید بگن. یکی از اون هشت نفر آروم شروع کرد به صحبت کردن. فقط مرتب لباش باز و بسته میشد. کسی چیزی نشنید.
سعی کردکتابها و ساک حمید رو به دیگران نشون بده. کسی توجهای نکرد. خیلی تلاش کرد. همه بی تفاوت بودن. من خبلی دیر متوجه شدم. مال خودش بود.. سعی کردم اونجا گریه بکنم. باز هم نشد که نشد.
- اصلان! الان داری فکر میکنی؟
- آره.
- فکر میکردی داری با من حرف میزنی؟ درسته؟
- آره.
- مردمک چشات، حرکت گردنت، ایما و اشارههای کوچیکت خیلی چیزها رو گفتند. صدایی ازت در نیومد.
- صدای زنگ تلفن سکوت را شکست. بهاره رفت تا گوشی را بر دارد.
- بفرمایید. بله. درسته. بله. بله. گوشی خدمتتون! آره. خود آقای قزللو تشریف دارن.
- گوشی خدمتتون باشه... اصلان !
- آقای قزللو شما برادر حمید هستید؟
- بله.
- بنده یکی از اون هشت نفر هستم. یادتونه؟
- کدوم هشت نفر؟ کنار قبر؟
- کدوم قبر؟ سنگر تنگ! یادته؟
- بهاره من هنوز برا کسی تعریف نکردم. الو... مگه واقعیه ؟
- اصلان داری با تلفن صحبت میکنی یا با من؟
- بله متاسفانه. میتونم خدمت برسم؟ چند ساله یه ساک امانتی پیش منه. خبلی وقته دنبال شما میگردم. میخوام ببینمتون.
لینک کوتاه : |
