داستانی از حسین حسنی زاده
23 اسفند 94 | داستان | حسین حسنی زاده داستانی از حسین حسنی زاده
"لباسای سربازیت؟ همی روزان که پسر ِ سِیُمیت ام ببرن سی خدمت، ئو وقت تو ازمُو لباسای سربازیتِمیخوای که نمی دونُم مال عهد دقیانوسهَ ن یا دوره ی تیرکمون کَرکاب به قول چه گفتنی؟" ...

ادامه ...
داستانی از حسن حسنی زاده
28 اسفند 92 | داستان | حسین حسنی زاده داستانی از حسن حسنی زاده
علی داد داشت وسط حیاط کراواتش را سفت می کرد که روکرد به نوریجان و مثل برق گرفته ها گفت:" دَدِ باورت نمی شه که بگم. همچی کاکام علیخان با پاشنه ی دستش کوبید به کله قند که از ته قهوه خونه پرید تو پارچه فروشی ِ حیم یهودی، اگه سرشو قایم نکرده بود باورکن باید می بردیمش خُمبِه. ...

ادامه ...