داستانی از مانی پارسا


داستانی از مانی پارسا نویسنده : مانی پارسا
تاریخ ارسال :‌ 28 اسفند 92
بخش : داستان

با تواَم ای يار،
نعش کِشِ شب های تار،
تيماردارِ خود بيمار؛
آتش ببار بر دلِ ناهُشيار؛
ببار و آتش ببار از در و ديوار


مانی پارسا
برای کامران سلیمانیان


بوی مطبوعِ آدامسِ نعنايی که چِلِپ چِلِپ می جويدم، با بوی تندِ عرقِ کشمش که آن طور بی محابا پِيک پِيک رفته بودم بالا درمی آميخت. آدم فکر می کند بوی مطبوعِ نعنا، آدامسِ نعنايی، بوی تندِ عرقِ کشمش را محو  می کند. زهی خيالِ باطل! خرجِ اَتِينا شده است آدامسِ نعنايی که اگر به جا جويده می شد، بی چون وچرا نشانه ی آقامنشی و ادب و متانت می بود. غافل كه طرف، علي‌الخصوص اگر دلبر باشد، از ميانِ دو بوی به هم درآميخته، بوی خشن تر، بوی گند، را زودتر، فی الفور، تشخيص می دهد. و بوی خوش ناچار رانده می شود به هرزه گی. گافِ هولناکی داده يی. دلبر همين را می کند پيرهنِ عثمان که رفته يی باز الواتی و زِرتَ‌ت قَمصور شده  برگشته‌يی چِلِپ‌چِلِپ فکَ ت را بالاپايين می کنی دندان های زردِ يک درميان کرم خورده ات را چِرِق چِرِق می کوبی به هم که حالی م شود به فکرم   بوده يی آدامسِ نعنايی سَق می زنی که می دانی خوشَ م می‌آيد از بویَ ش؟ کور خوانده يی. بله، تو، کور خوانده يی.
    اما شايد آن قدرها هم بد از آب درنيايد. شک نکن که بوی خشنِ الکل راهِ خودش را به زور هم که شده باز می کند، و همين که دهان باز کنی کوبيده می شود تو صورتِ يار، يگانه ترين يار، که اگر يگانه باشد عقلَ ش تيزوبُز حکم می کند کمی آرام تر باشد، اخم وتَخمَ ش را محتاطانه تر نشان دهد و راهی بگذارد برای آشتی و در نهان، به حُکمی غريزی و زيرپوستی، توجهَ ش جلب شود به بوی نازک و مطبوعِ نعنا که آن پشت و پَسَله نرم به خواب رفته و نفسَ ش آرام راه می‌گشايد به پَرّه های حساسِ بينیِ آن چهره ی از عشق گل کرده ی سرخ تاب و در تاريکی تابناک، و چنين بينديشد با خود که به خوفَ ت ببخشد اين بی مبالاتی را، که خوف خوفِ عاشقِ هواخواه است از معشوق، و خوب اگر بروی تو نخَ ش همين است حکايت؛ دلی که می لرزد  آشکار اما استوار است در نهان. چشم هات بايد به نگاهِ سرسریِ اول خوفی را عيان کند کمابيش آميخته به پشيمانی، اما در پسِ مِهِ غليظی که پرده کشيده بر مردمکانَ ت، خُردک‌نوری سوسو بزند که اگر پا سست کرده يی بدان سبب بوده است که خوفَ ت را به رخ بکشی، و تا هنوز جانی در بدن داری چنين می کنی. پس تا آمد گلايه آغاز کند بيتی بخوان با مضمونِ مستی و رندی، با همين لحن که داری با خودت حرف می زنی. مُهر می شود بر لبانَ ش، ادامه ی شعر از او بيتی، ادامه از تو بيتی ديگر...
خُب؛ وقتَ ش رسيده که پِيکَ ت را برگردانی ديگر. ساقی گلايه می کند، بله، اما تو بايد بروی. هنوز جا داری برای يکی  ـ دو پيکِ ديگر. اين را به ساقی بگو تا بداند با آن که دلَ ت می خواهد هم چنان بنشينی و بنوشی و با او باشی، اما ناچار بايد بروی. جوری نگو که دَمَق شود برود تو فکر که دور ريخته است دوستیَ ش را برای توِ گربه صفت، توِ قدرنشناس. اگر گمان ببرد که آن همه ريخته و نوشيده يی و حرف زده و شنيده يی اما دلَ ت با او نبوده و هوش و حواسَ ت پیِ ماجرايی ديگر می رفته، هرطور شده نگهَ ت می دارد برای يک ـ  دو پيکِ ديگر و بيش تر و باز هم بيشتر. آن وقت، می دانی که، نه يک بسته، هزار بسته آدامسِ نعنايی هم، افاقه  نمی کند ديگر. ماجرا فقط وقتی آن جور که تو می خواهی پيش می رود، که ميانِ بوی خشن و گندِ عرق و بویِ مطبوع نعنا همان تعادلِ ظريفی برقرار باشد که پيمانه کرده يی به دقت. يک پِيکِ ديگر اگر بنوشی  همه ی حساب و کتاب ها به هم می ريزد. نعنا در کشمش محو می شود به کل، و ظرافتِ شکننده، ظرافت که ذاتن شکننده ست، خُرد می شود؛ و می دانی که اين يعنی چه؟ يعنی کلاغ  پر، سنگ پر، عشق پر، همه چيز تو يک چشم‌به هم زدن پر...
اما ساقی تو لب رفته است و کاری هم از تو ساخته نيست. خودت هم جایِ او بودی اين بود حال و روزت. بگو فقط يک پيکِ ديگر، به سلامتیِ تو، ولی نه بيش تر. بگو، به ش قول بده، نوبتِ بعد آنقدر می نوشی که عرق از هفت چاکَ ت بزند بيرون. حتمن همين را بگو. معجزه می کند. و پيکَ ت را يک نفس برو بالا. نفسَ ت را حبس نکن. نگذار شکمَ ت جمع شود. بو نبايد بپيچد تو دماغَ ت. می دانی که؟ اگر بالا بياوری، تعادلِ بوها به هم می خورد. بوی استفراغ از آن جور بوهاست که می ماسد، غشايی نامرئی می شود؛ مانعی لرزان و منعطف بر سِيلِ آرامِ بوهای ديگر. اگر کمی، کمی فقط، احساسِ سرما کنی، کمی فقط اگر هوایِ سردِ عرقِ سردی که رو پيشانی ت دويده بپيچد زيرِ پوستَ ت کار تمام است. پس اول عرقِ  پيشانیَ ت را خشک کن، بعد پيکَ ت را با آرامشِ خاطر برو بالا. خوب است، همين طوری. شاهکار کردی. فقط از يک عرق خورِ کهنه‌کار برمی آيد اين همه مآل انديشی. آفرين بر تو! آفرين!
از اين جا به بعد همه چيز سايه وار در هاله يی از دود و ابهام فرومی رود. ساقی می زند زيرِ آواز. تو سيگاری روشن می کنی، دودش را نرم می دهی بیرون، تصاوبر را در پيچ وتاب های خلق الساعه ی دود دنبال می کنی، از تصويری به تصويری ديگر. تصويرهای از وسط جِرخورده، تصويرهای محوشده ، انگار درِ تاريک خانه باز شده يک لحظه و نور بلعيده تصويرِ در حالِ ظهور را بر کاغذ. و، خُب، يک سری هم تصويرِ شفاف، که تعدادشان رفته رفته کم تر می شود. دلبر باز می کند در را. تصويرِ از وسط جِرخورده. آن نيمه از صورتَ ش که هست تاريک است. عميق نفس می کشی. تصويرِ تو محو است، مثلِ کشتیِ خميده بر تورّبِ دوردستِ دريا. همين بيتی را بخوان که ساقی به آواز خواند الآن. شفافيتِ تصويرِ ساقی در پسِ دود رشک برانگيز است، بله، همين است که گفتی، رشک برانگيز. بویِ خشنِ الکل شلاق است. اما مگر با شلاق نمی شود نوازش کرد؟ بعدش، بوی لطيفِ نعنا می نشيند بر پوستِ شلاق خورده و رنگ به رنگ می شود. بيتِ بعدیِ ساقی را تو بگو ای يار. تصويرِ محوِ يار در پسِ نورِ خزيده به تاريک خانه. لبِ سرخی که می جنبد. صدای کش آمده، انگار نوار پيچيده باشد. صدای ساقی شفاف است، تصويرش هم. بيتِ بعدیِ ساقی را تو بگو. تصويرِ از وسط جِرخورده، نيمی از کلمات به گوش می رسد، نيمِ ديگر در کائنات گم می‌شود. يک پيکِ ديگر؟ بله، چراکه نه، يک پيکِ ديگر. مهم نيست. هرجور دلَ ت می خواهد برو بالا، بی اراده، دستَ ت را رها کن، بگذار کارِ خودش را بکند. در دودِ سيگارِ ساقی و آوازی که تو می خوانی تصويری نيست. آواز که می خواند آدم چشم هاش را می بندد. يار در تاريکی، نورِ چراغِ سردرِ خانه در تاريکی. صدایِ خودت را نمی شنوی. سوزِ کهن آوازی که می نالی می خراشد شب را. يار می گويد بيا تو، بيا زودتر، و زيرِ شانه ت را می گيرد و کشان کشان می بردت تو. بيت از دهانَ ت نمی افتد. رشته می شوند کلمه ها، تار به تار، پو به پو، چهره به چهره، رو به رو، پرده به پرده، نخ به نخ، موووووو به موووووو. نفس نفس می زند يار. تنِ سنگينَ ت را کشيده از آن همه پله بالا. می داند همين که بيفتی رو تخت کز  می کنی يك گوشه می شوی يک تکّه سنگ و نمی‌شود تکانَ ت داد ديگر. نفس تازه نمی کند. تا سنگ نشده يی جابه جایَ ت می کند. کفش هایَ ت را درمی آورد، لباس هایَ ت را درمی آورد، تو می خوانی تار به تار، نخ  به نخ، تو می خوانی، و به يار می گويی بخواند. يار می خواند. عريانی حالا. يک تکّه گوشت. و نفس نفس می زند يار. پوستِ خوی‌کرده ش پوستَ ت را خيس می کند. زلف آشفته است، اما، اما، نه انگار خندان لب. گريان لب هم که نداريم. چی ست پس؟ مست هم که نيست. از کجا می دانی؟ شايد کمی. و پيرهنش کو؟ چرا ساکت است؟ چرا غزل نمی خواند؟ صُراحیَ ش کو؟ صدای ساقی را می شنوی تار به تار، نخ به نخ، که می گويد شکست صُراحی، شکست صُراحی، و مو به مو، مو به مو، ساقی می گويد که عربده‌جو نبود، شايد هم بود؟ نمی دانم، نرگسَ ش، نرگس، بله نرگس، و افسوس کرد، ساقی می‌گويد، لبَ ش، لبَ ش افسوس کرد، و آمد، همين ديشب، يار می خوانَد، چهره به چهره، روووووو به روووووو

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :