داستان هایی از علی عبداللهی
تاریخ ارسال : 29 اسفند 92
بخش : داستان
دو داستانک
نوشته ی علی عبداللهی
پیرزال- ماهی
دو پیرزال کنار ساحل مشغول ماهیگیری هستند. مدتهاست به همین گُله جا میآیند. یکی چاق است و خپله و دیگری لاغر و استخوانی. از جایی که من ایستادهام نمیشود دریا را دید. دیواري سفید و سیمانی بین ساحل و دریا درست کردهاند و جابهجا روزنه اي دايره مانند تعبيه كردهاند براي کلهکشیدن و دیدن دریا یا برای رد کردن قلابها، تورهای ماهیگیری و وسایل شنا و آببازی.
ساعتهاست دو زن قلاب انداختهاند ولی چیزی گيرشان نيامده و سطلهای پیش پایشان هم خالی است. مدتی با هم حرف میزنند. زن لاغر معلوم نیست از کدام یک از روزنههاي روی تن دیوار، خودش را میرساند به پشت دیوار، به کنار آب. صدایش را از پشت دیوار میشنویم، بعد سکوتی عمیق همه جا را در خود میگیرد. چيزي نمیگذرد که زن خپله تكاني به خود ميدهد میخندد و بعد با تمام توان، هنوهنكنان قلاب را میکشد.
سر قلاب از روزنهی مدور بیرون میزند. طعمهی سر قلاب به دهان پیرزن لاغر مردنی گیر کرده!
بعد از آن ماجرا، دیگر لب به ماهی نمیزنم، و به فرض هر وقت مجبور شوم در غذاخوریهای ساحلی که فقط ماهی سرو میکنند، خوراک ماهی سفارش بدهم، قبل از صرف آن اول از صاحب آنجا مشخصات و نوع ماهی را میپرسم، ابعاد استخوانها را وارسي ميكنم، تکهای از گوشت ماهی را خوب مزه مزه میکنم و آن وقت با احتیاط میخورم.
دوستم که هیچ خبر از ماجرا ندارد، همیشه میگوید کنسروهای تن ماهی، همه از دَم گوشت پیرزال-ماهی هستند و اگر از گشنگی بمیرد، حاضر نیست لب به آن بزند!
سالروز
دریا موج میزند، درست مثل سه سال پیش. غروبی آفتابی است، با آفتابی کم رمق. دو سه تکه ابر بازیگوش هی نزدیک میشوند و هی دور میروند و نمی بر زمين نميبارند.
زن با پیراهن ارغوانی كه خيلي دوستش داشت و روزهاي اول آشناییشان از مرد هديه گرفته بود، روی ماسهها لمیده؛ پاهای خود را رو به دریا دراز کرده و تکیه داده به دو دستش؛ تمام تنش دستخوش بادی نرم است و به دوردستها نگاه میکند. چند مرغ دریایی بالای سرش قیقاج میروند، میآیند و دور میشوند، گاهی غریو میکشند و چنان نزدیک میپرند که میشود صدای برهم خوردن بالشان را شنید. دو کشتی در دو جهت مخالف آرام روی دریا میرانند. خبری از قایقران و ماهیگیر نیست، شاید فصل صید نباشد. خبری از ساحلگردها هم نیست، شاید وسطهای هفته باشد وهمه دنبال گرفتاریشان باشند.
مرد از پشت ديوار سيماني كوتاه ساحل بيرون ميآيد. با دستهاي قلابشده به پشت و قدمهاي مردد و آهسته. گاهی صدای مرغها او را متوجه آسمان میکند و گاهی گره دستها را موقتاً باز میکند و با ساعد دست چپش، نم خفیف را از روی پیشانی پاک میکند تا از ابرویش پایین ندود و روی چشمهایش نریزد. او هم پیراهني آبی به تن دارد كه از زن هديه گرفته بود.ولي سوت نمیزند و شلنگ انداز راه نمی رود. توی دست قلاب شدهاش گل سرخي ندارد؛ چیز سیاه رنگي را که نوکش رو به پایین است محکم گرفته توی دست لرزانش.
با قاطعیت نمی توان گفت که همه چیز مثل قبل است، ولی آدم فقط ميتواند امیدوار باشد چند دقیقه بعد حدسش درست از آب در نیاید.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه