داستانی از محمدرضا پورجعفری
28 اسفند 92 | داستان | محمدرضا پورجعفری داستانی از محمدرضا پورجعفری
اول گفتم بروم یکراست توی داستان . درست سرِ همان صُفّه ای بنشینم که استادم خواجه ابوالفضل بیهقی آن را دیده ست و توصیف کرده . اما نتوانستم . صُفّه که سایبانی هم ندارد وسط بیابانی بَحت و بسیط افتاده ست . آدم های زیادی از هرجا و از هررنگ براین صفه نشسته اند و فرمان رانده اند و فرمان بُرده اند . حالا کسی آنجا نیست . امروزه این صفه ها کاربرد چندانی ندارند . حافظه ی خواجه ابوالفضل هم اندکی کند شده . ...

ادامه ...