داستانی از حسن حسنی زاده


داستانی از حسن حسنی زاده نویسنده : حسین حسنی زاده
تاریخ ارسال :‌ 28 اسفند 92
بخش : داستان

دعوا که فقط فحش دادن نیست !


علی داد داشت وسط حیاط کراواتش را سفت می کرد که روکرد به نوریجان و مثل برق گرفته ها گفت:" دَدِ باورت نمی شه که بگم. همچی کاکام علیخان با پاشنه ی دستش کوبید به کله قند که از ته قهوه خونه پرید تو پارچه فروشی ِ حیم یهودی، اگه سرشو قایم نکرده بود باورکن باید می بردیمش خُمبِه.
نوریجان نگاهش کرد و ابروهایش را درهم کشید
- ناغافل نَقل ِ ده دوازده سال قبل اومده پیش نظرت؟! ای چیزی که می گی فقط آقات کل ظُهراب دیده بود و صَفی و سَلبعَلی که از بارونگرد سی کاکات علیخان پیغام عروسی آورده بودن. حتی محمد یا خداداد هم اونجا نبودند. تو و بقیه از زبون کل ظُهراب و صفی و سلب علی شنیدید.
علی داد مکث کرد و وقتی خودش هم سر در نیاورد، حرفش را تمام کرد.
- ضربِ شست ِ کاکام علیخان عین ِ شصت تیر می مونه.
بعد گفت:" نه حسین ؟!"
حسین حواسش به راه آب ته حیاط بود که توپ تخم مرغی توش گیرکرده بود. علی داد گفت:" بگو ببینم چی گفتم ؟"
حسین گفت:" میخوایم بریم سینما با پیرهن شب نما."
نوریجان گفت:" اینم از کلک های توئه علیداد. همینطور همینطور از بچه های کاکات علیخان هم مثل خودت قرتی قِرشمال درست می کنی آ. اگه می خوای تف و لعنتم دنبالت نباشه، حالا هم که می خوای ببریش سینما، جلو این بچه گَنِدِ خوری نکنی آ. 
علیداد هم نگاهش به توپ تخم مرغی بود که توی راه آب گیر کرده بود. اول زهرا با گوشه پا حبسش کرده بود گوشه دیوار. بعد حسین که فرق باز می کرد وسط موهاش و می خواست عین علیداد فوکلی ش کنه، زهرا پایش را روی توپ تخم مرغی کشید. توپ مثل تیر خورد به دیوار روبرویی، بعد برگشت و لنگ لنگان و بد صدا، با صدای کیپ و تو دماغی و تِک تِکو رفت طرف راه آب. زهرا برگشت و به حسین که می خواست حـرف بـزنـد گـفت: "بعداً برات می خرم."
نوریجان به علیداد گفت:" خب این اولاً. دوماً دولا می شی و این توپ تخم مرغی رو در میاری. گلوی راه آب از حلقوم مرغ هم تنگ تره. آخر عاقبت هم یه بار آب بارون خونـه خراب مـون می کـنه."
علیداد به دور و برش نگاه کرد و شانه بالا انداخت. کت و شلوار سفید نازک تن کرده بود و پیراهن نارنجی پوشیده بود و کراوات آبی خال دار بسته بود. به خودش که ادکلن زد، سبیل باریک بالای لبش را هم خیس ادکلن کرد و بعد دستش را یکبار توی موهای حسین کشید و گفت:" هنوز اونی که می خوای نشده!"
بعد رفت به سمت پله های پشت بام و تکه گونی ای را از گوشه پله ها برداشت و آمد بالا سر راه آب ایستاد و گفت:"یه دفعه بگو لازم نکرده بریم سینما، ها دَدِ غیر از اینه ؟"
بعد گونی را گذاشت کف حیاط و زانویش را به دقت رویش قرار داد و کراواتش را هل داد زیر ِ پیراهنش و خم شد. کراواتش از زیر پیراهن بیرون لغزید و آویزان شد. علیداد کراوات را انداخت روی شانه اش و به نوریجان نگاه کرد و گفت " ها دَدِ ؟"
زهرا آمد توی درگاه اتاق و از همانجا داد زد:" ننه کراواتش رو بگیر."
نوریجان گفت:" ترس برت نمی داره یه وقت یکی بندِ خَرت رو بکشه و خفه ت کنه ؟"
بعد سر کراوات را گرفت و بالای سر علیداد خم شد که سر کرده بود بیخ راه آب و داشت با انبر ِ ذغالی توپ تخم مرغی را می گرفت. حسین را هم داشت می دید که هنوز می خواست موهایش را یکور بخواباند. زینب پشت سر زهرا پیدا شد و گفت:" ننه، مهندسی علیداد به درد خودش می خوره. بهش بگو اگه راست مـیگه گلوله های حسیـن م دربـیـاره."
نوریجان گفت:" بدبخت پری هم گولِ همین فوکل کراواتِ مهندسی شو خورده دیگه."
توپ تخم مرغی از بیخ راه آب تو سربالایی حیاط جستی زد و ایستاد. حسین توپ را برداشت. یکطرفِ توپ تخم مرغی له شده بود. علیداد بی آنکه نگاه کند، گفت:" بذار تو جیبت تا بعد برات بگم."
علیداد سه چهار تا تیله شکسته را هم از توی راه آب بیرون کشید و بلند شد. نوک کراوتش که هنوز دست نوریجان بود او را عقب کشید. دخترها خندیدند. 
علی داد گفت:"دد ِ همه یِ دَک و پُزم ِ زدی ناکار کردی آ ، دیگه سگ م نگام نمی کنه! " 
و دستش را زیر شیر آب گرفت. 
- مگه قراره کسی نگات کنه .. چیه ، جای پری رو خالی دیدی ؟
علیداد گفت:" شوخی هم نمی شه کرد." و به حسین گفت:" می ریم سینما با پیرهن شب نما، ها؟"
حسین جواب داد:" ها!"
نوریجان گفت:" ارواح خاک مرده هات که مرده های خودمم می شن یه وقت تا سینما هوس الواتی نزنه به کله ت و این بچه هم از حالاگی آموخته این کارا کنی!"
علیداد گفت:" خیالت تخت! "
نوریجان گفت:" بدبخت پری. په نمی خوای بری شارازَن و پری رو بیاریش ؟"
علیداد از پله ی شش و بش داخل راه پله جواب داد:" بذار حالا سیر کَس و کاراش ِ ببینه تا بعد. خودم نرم، کاکاش مش مم رحیم میاردش."
- په لابد دلت م تنگ نشده براش ؟!
علیداد هنوز روی پله شش و بش بود. حسین از کنارش رد شده بود و روی آخرین پله، کنار در خانه داشت نگاهش می کرد.
- چی بگم دَدِ. ببین خودت فکریم میکنی آ!..
- نه تو رو ارواح خاک مرده هات.
علیداد بالا آمد. سراغ بند رخت توی حیاط رفت و عینک آفتابیش را که به بند رخت آویزان کرده بود از کنار لباسهای روی بند رخت برداشت، روی چشم گذاشت و توی راه پله های خانه سرازیر شد. نوریجان و زینب و زهرا نگاهش می کردند. 
زهرا و زینب با هم گفتند:" روی پله شش و بش بود علیداد."
نوریجان گفت:" از وقتی که بشیر به این پله ی نمیدونم چندمی اسم گذاشت همه یا یادشون به مستراح میفته یا مثل علیداد فوکل کراوتش کم میاره ." و بلند تر گفت :" روی پله شش و بش بودی علیداد ؟"
- ها دد ِ . آدمی که به عشق اولش نرسه ، درد بی درمون برش می داره و همیشه ی خدا روی پله شش و بش می مونه.
نوریجان گفت:" خدا به خیر کنه. غلط نکنم سر حسین یه شیره ای می ماله و میره از اون گه سگی میندازه تو خندق بلاش." 
علیداد پائین کنار حسین رسده بود. نوریجان گفت :" راستی کاکات علیخان گفت بشیر یه کیو دیده که تو قهوه خونه سرک کشیده بود که نشونیاش با همون عزیر که خودت میدونی یکی بوده. گفتُم که حواست باشه، گمونُم از زرگری فیروزی یا از حیم یهودی سر از کارت در آورده باشه و بدونه پیش کاکات علیخان نیستی و بازار سیف تو قهوه خونه غلومعلی کار می کنی. " 
علیداد سرش را بالا کرد و جواب داد.
- خب که چی؟ اگه اون عزیز ِ منم علیدادُم نه برگ چغندر . بشیر باید یقه اون الدنگ رو می گرفت می داد دست کاکام علیخان تا یه بیست و چار عباسی میذاشت بیخ گوشش تا به گربه بگه ابوالقاسم.
حسین حالا تو کوچه ایستاده بود و داشت قد و قواره علیداد را با کت و شلوار سفید و عینک آفتابی و کراوات خال خالیش توی درگاه چوبی راه پله نگاه می کرد که یکور ایستاده بود و داشت جواب می داد.
نوریجان گفت:"خب حالا نمی خواد تاریکی برقصی. اگه دیدیش خودت بهش بگو که مشغول ذمه خودت نشی. بهش بگو اون ممه رو لولو خورده و پری حالا صاحب داره . میگی ؟
- ها که میگُم!
نوریجان سرکرد توی راه پله ها و گفت:" په یه وقت از اون گه سگی نندازی بالا که با یه هل گوز قلتون بشی آ"
علیداد و حسین رفته بودند. نوریجان رو کرد به حیاط و گفت:" ای وسط بلایی سر حسین نیاد خوبه!"
زهرا بلافاصله برگشت و رفت داخل اتاق و از پنجره بیرون را نگاه کرد. علیداد و حسین از زیر پنجره رد می شدند. دو قدم آنطرفتر علیداد نگهش داشت و موهایش را کمی پیچ و تاب داد و یقه پیراهنش را درست کرد. حسین چشمش به زهرا افتاد که از پنجره نگاهشان می کرد. زهرا بی صدا و فقط با تکان دادن لب و دهانش گفت:" می خوایم بریم سینما با پیرهن شب نما. " در همانحال توپ تخم مرغی سالمی را توی هوا تکان تکان می داد.
حسین توپ تخم مرغی له شده را نشان داد و پرسید:" این درست می شه ؟"
علیداد گفت:" متخصصش اینجا نیست. وقتی رسیدیم سیف بگو تا یادم بیاد. "
لب شط که رسیدند، علیداد دستش را دراز کرد و از درخت گل ابریشم یـکی کـند و داد بـه حسین.
- بو کن . اگه عطسه ت نگرفت جایزه داری.
حسین گفت: " خُمبِه کجاس که گفتی اگه کله قند می خورد به کله حیم باید می بردیمش خُمبِه."
- خب آدم که زخم و زیلی بشه کجا می برنش ؟
- دکتر یا شیر و خورشید یا..
علیداد گفت:" یا خُمبِه. دوا درمونای اصل ِ کاری تو خُمبَه س . از زمان انگلیسیا که ساختنش همین جوری بهش میگن خمبه. لابدم هندیا میگفتن خمبه که روش مونده خمبه . حالا فهمیدی خمبه چیه ؟"
حسین گل ابریشم را بو کرد و به عطسه افتاد. 
علیداد پرسید :" بوش خوبه ؟"
حسین جواب داد :" ها خوبه ! عزیز کیه ؟" 
علیداد گفت:" یه قرمساق ِ..هیچی. فحش دادم؟ تو که نشنیدی، شنیدی چی گفتم ؟" 
- گفتی قرمساق ِ..
- خب دیگه نمی خواد بگی،اگه می خوای مثل ما کور و کچلا نشی فحش یاد نگیری بهتره. 
حسین گفت: " آقامم میگه قُرم پُف!"
- کاکام علیخان لابد عصبانی بوده. تازه قرم پف فحش که نیست،آدم وقتی نمی خواد فحش بده می تونه بگه قرم پف . ولی تو همینم نباید بگی!
- په اگه تو کوچه دعوام شد چی ؟
- خب دعوا کن . دعوا که فقط فحش نیست. هست ؟
حسین ساکت شد. سر برگرداند و به تعدادی جاشوی آفتاب سوخته را که همه شان لُنگ بسته بودند نگاه کرد که پائین اسکله سوار بلم می شدند تا خودشان را به لنج شان که وسط شط لنگر انداخته بود برسانند. از کنار شهربانی گذشتند و علیداد برای پاسبانی دست بلند کرد، بعد شانه بالا انداخت و گفت:" فهمیدی سلام سلامتی میاره ؟"
حسین گفت :"آره." 
کمی بعد که از نهر چاسبی و محله طاق و کوچه ادیب رد شدند،حسین پرسید:"به سیف نرسیدیم ؟" 
علی داد به جایی چند قدم آنطرفتر اشاره کرد و گفت:" اینم آرایشگاه ممد رشتی، متخصص ِ همه ی توپ تخم مرغیایی که لهِ شون کرده باشن. اینو می دونستی ؟"
حسین جواب نداد. توپ تخم مرغی را از جیبش در آورد و توی مشت نگه داشت. 
آرایشگاه خلوت بود. علیداد نشست مقابل آینه. ممد رشتی پیشبند به دست مانده بود چه کند. پرسید :" چکار کنم ؟" 
- نمی دونم. 
ممد رشتی نگاهی به دور و بر کله خوب شانه خورده علیداد انداخت و کف دستش را روی جعدهای کوچک آن کشید و پیشبند را انداخت روی دسته صندلی و با دو دست صورت علیداد را لمس کرد و گفت:" مگه می خوای بری خواستگاری ای همه صاف و صوف کردی ؟"
علیداد توی آینه نگاهش کرد. 
ممد رشتی اضافه کرد:" ها یادم اومد. ماهی یه بار از غلامعلی مرخصی می گیری تا مراسم سینما و یه تک پا اختصاصی هم پیش سورن یا ماسیس سر بزنی. قبلاً هم گفتم آدم یا نبایس سینما بره یا عین علیداد بره"
علیداد از توی آینه به حسین نگاه کرد که سر پا شده بود و به او زل زده بود.
علیداد گفت:" منظور ممد آقا فیلم ماسیس ِ نه ممد ؟"
ممد رشتی شانه بالا انداخت. علیداد دستش را دراز کرد. حسین پیش آمد و توپ تخم مرغی را گذاشت توی دست علیداد. ممد رشتی بلافاصله توپ را از روی دست علیداد برداشت و سوت بلندی کشید.
- ای که جنازه س!
حسین به صندلی علیداد چسبید و سعی کرد دستهای ممد رشتی را ببیند.
- ای یه قُل قُل می خواد و یه تَقِه. 
بعد برگشت و دستهای خالیش را به حسین نشان داد. حسین سرتاسر آینه را نگاه کرد تا چشمهایش رسید به چشمان علیداد که باو زل زده بود و می خندید. ممد رشتی شانه باریکی برداشت و یه مشت پنبه را شانه زد تا ته شانه یک ردیف پنبه نشست. بعد شروع کرد دور و بر سر علیداد گشتن و شانه زدن. 
علیداد گفت :" نترکه! "
ممد رشتی شانه را داد دست علیداد و رفت سراغ کتری روی چراغ سه فتیله و دست کرد توپ تخم مرغی را در آورد و لای دو دست گرداند و گرداند و تقه زد. بعد توپ تخم مرغی سالم را کوبید روی میز آینه جلوی علیداد. توپ چند بار تا سقف بالا و پائین رفت و بعد زیر دست ممد رشتی ریز ریز صدا کرد و نشست.
دوباره که راه افتادند، حسین پرسید:" میریم سینما ایران ؟" 
علیداد گفت:" سینما میهن ." بعد دست روی شانه حسین گذاشت و کشید گوشه دیوار و گفت:" یه تُف بنداز روی آسفالت ببینم!"
حسین گفت :""ها؟!"
علیدادگفت :" تو بنداز"
حسین تف کرد. علیدا د گفت:" چشمت به اینجا باشه و جم نخور . مو میرُم همین تو ، هنوز تُفِت خشک نشده میام پیشت . نمی ترسی که ؟
- نه.
حسین برگشت و علیداد را نگاه کرد که پشت شیشه های تا نیمه رنگ شده ای داخل رفت. در که باز و بسته می شد بو کشید. شانه بالا انداخت و نگاه کرد به آسفالت . علیداد که بیرون آمد، ایستاد و نفس عمیق کشید و عینک آفتابیش را که زده بود به حیب کتش در آورد و گذاشت روی چشم و گفت:" بریم."
حسین گفت:" دو بار دیگه هم تف کردم رو زمین . اون که میخوردی چی بود ؟"
علیداد پرسید:" مگر تو دیدی؟"
حسین گفت:" ها!"
- گه سگ بود. همون که ننه ت، ددم نوریجان بهش میگه گه سگ. چطور دیدی؟ 
- وقتی در می اومدن یا می رفتن تو . یکیشون هم که جلوت نشسته بود یه بار داشت گریه می کرد. 
علیداد گفت :" آ ، بدبختِ عزیر " بعد اضافه کرد:" مردیک قُرم پُف."
حسین یادش آمد که همان مرد پرسیده بود ای که رفت تو علیداد بود ؟ و او جواب داده بود ها علیداد بود.
علیداد دست حسین را گرفت و از خیابان رد شد و قاطی جمعیت توی بازار سیف راه افتادند تا قهوه خانه غلامعلی که کیپ تا کیپ آدم نشسته بود و صدای قلیان و استکان نعلبکی قاطی شده بود با صدای گزارشگر که فوتبال گزارش می کرد. 
علیداد تا رسید، سینه به سینه غلامعلی شد و خودش را خالی کرد.
- مردیکه قرم پف زن داری بلد نبوده،حالا یادش افتاده پری رو دوست داره . عین ساوکیا و جانی دالر بو کشیده تا پیدام کرده، هُل گذاشته پیش ماسیس، زهرمارم کرد یه استکان گه سگی رو ، که بیا طلاق بده. 
- خب؟
- خب چی ؟.. گفتم بیاه!
انگشت شستش را نشان داد. غلامعلی گفت:" خب تا بعد. می بینی چه غُلغُله ایه . بجنب دو سه دور چای بگردون.
- یعنی اومده بودم ای بچه رو ببرم سینما. پسر کاکام علیخان ِ.
غلامعلی گفت:" سلام پسر عمو علیخان " و دست بردتوی موهای حسین و بهم ریخت و گفت:" بشین رپرتاژ تاج شاهین گوش کن تا علیداد دو سه دور چای بگردونه. ها ماشاالله ..تا بوق سگم سینما هست. نیست علیداد؟"
علیداد گفت:" موهاشو خراب کردی " بعد پرسید :" بازی چند چندِه ؟"
غلامعلی گفت :" گمونم جفت جفت برابر، از کریم بپرس. "
کریم با سه طبقه استکان نعلبکی روی دستش جلو آمد و گفت:" تو هم وقت گیر میاری ، درست وقتی آف میکنی که اینجا میشه بازار مس گرا . دو یکن . تاج جلوئه."
علیداد گفت :" عمراً تاج ببره!"
کریم گفت:" رو ریبن ت شرط می بندی ؟" در همانحال روی میزها چای می گذاشت. 
چهار پنج تاجی دیگر هم قاطی صحبت شدند :" ها علیداد ؟ رو ریبن ت شرط؟"
علیداد دوباره شانه غلامعلی راگرفت و گفت:" مردیکه الدنگ یقه مو چسبیده میگه میدونی ای ریبنی که رو چشاته از کجا اومده. میگم ها از کجا اومده؟ میگه یه وقت رو چشای مو بوده. اصل اصل ِ ، جیرینگی جاش پول دادم، حال پول فدای سبیلت، ولی مال مونه که روی چشای توئه. حالا پری چه جوری روش میشه به چشای تو نگاه کنه و چشای منو پشت ریبن خودم نبینه! " 
غلامعلی سر تکان داد. علیداد گفت :" گه به قبر هر چه ریبن و ریبن سازه ایتالیایی! "
غلامعلی گفت :" خیلی برزخی، بگو قبول شرط رو ری بن."
علیداد گفت:" عمراً ! حکایت ای عینک، حکایتِ عشقه!"
بعد از روی دست کریم استکانی چای برداشت و جایی برای حسین باز کرد و استکان چای را جوری مقابل حسین روی میز نشاند که حسین شمرد و فهمید نعلبکی پانزده بار چرخید و چرخید و بعد یکهو استکان نشست توی نعلبکی.
- نترس . می ریم سینما میهن.
بعد به کریم گفت:" شانس گُه ِ من، باید با کت و شلوار سفید بیام گیر تو لامروت بیفتُم . به مو چی بازا مسگراس . باشه بابا ، دوتا و سه تا میشه پنج تا قند پهلو. کریم داشته باش دو تا هم قلیون."
حسین گوشه کت علیداد را گرفت و گفت:"اگه اسمش عزیز ِ داره میاد."
علیداد برگشت و عزیز را دید که مقابل قهوه خانه ایستاده و او را نگاه می کند. عزیز دست بلند کرد و بعد همانجا کنار پیاده رو جا گیر آورد و نشست. کریم بلافاصله استکان چای داد دستش و گفت:" تاج جلوئه!"
عزیز گفت :" تاج همایونیه دیگه!"
علیداد رفت ته قهوه خانه و وقتی با سه ردیف استکان چای بر می گشت،جلوی غلامعلی را گرفت و حرف زد و با اشاره چشم و ابرو و استکانهای سه طبقه ش عزیز را مقابل قهوه خانه نشان داد. بعد که فارغ شد برگشت تو و با قلیان برگشت بیرون و درست مقابل عزیز از بالا توی حلقوم قلیان با فشار فوت کرد و آب پاشید بیرون مقابل پای عزیز و پخش شد به لباسهاش. بعد سرقلیان را برایش گذاشت و راست شد و به لباسهای خودش هم نگاه کرد. عزیز که داشت لباسش را دست می کشید و می خندید ، علیداد هم به شلوار سفیدش که لکه لکه شده بود نگاه کرد و دست کشید. 
عزیز گفت:" فهمیدم رو ریبن ت شرط بستی. لااقل رو مال مردم شرط نبند مرد حسابی!" 
علیداد مقابلش روی زمین چمباتمبه زد و فحش داد و گفت:" مردیکه قُرم پُف اگه زن داری بلد بودی نگهش میداشتی و کارت به طلاق نمی کشید. تا اونجا که خبردارم یا توی دوب بودی آبادان یا کویت. فکر کردی فقط با عطر و ادکلن ِ سوقاتی میشه زن داری کرد. اصلاً حرف حسابت چیه ؟!"
- هیچی ولله. همینجوری خوشم اومده ازت. همین.
علیداد بلند شد، رفت ته قهوه خانه. بعد برگشت طرف حسین، برایش چای گذاشت و پرسید:" تو میگی چند چند می شن ؟"
حسین شانه بالا انداخت و پرسید:" قرار ِ دعوا کنین ؟"
علیداد گفت:" هنوز معلوم نیس."
بعد غلامعلی جلو آمد و گفت:" قرار ِ خودم ببرمت سینما. آپارتچی رفیق شش دونگمه . میذارمت لژ بشینی. برای خودت فیلمتو نگاه کن. نمی ترسی که ؟ بعد میام برت می گردونم تا دم بازار صفا . خوبه ؟با اگه خواستی تا دم خونه تون می رسونمت."
علیداد از کنار شانه غلامعلی که خم شده بود و حرف می زد، به حسین زل زده بود . حسین نگاهش کرد. پرسید :" په قراره دعوا کنین ؟!"
- نه ، هنوز معلوم نیس.
غلامعلی گفت:" حالا کو تا دعوا . شب درازه و آدم قلندر عین ای دوتا و ماسیس و سورن تا کله سحر بیدار." 
حسین دید عزیز هم او را نگاه می کند و می خندد. علیداد برگشت و گفت:" هی نمی خوام جلو تو فحش بدم آ.."
حسین گفت:" خب دعوا که فقط فحش دادن نیست. راسته قرار ِ دعوا کنین ؟"
علیداد گفت:" هنوز معلوم نیس. بقول غلامعلی شب درازه و قلندر بیدار، کـاش به قول ننه ت ای یه استکان گه سگی رو هم نخورده بودُم. خب چی میگی می خوای بری لژ بشینی و تنهایی فیلم ببینی یا نه ؟"
حسین گفت:" هنوز معلوم نیس. "
علیداد گفت:" ها، حق داری، می فهمُم . عین خودُم می مونی. موندی تو شش و بِش که چه کنی. میل خودته ، اگه می خوای بمونی هم بمون، شایدَم دعوا کردیم."
- هنوز معلوم نیس ؟
- نه هنوز معلوم نیست، می گُم کاش ای گه سگی رو نخورده بودُم لااقل. 
- په حالا دعوا نمی کنین دبگه!
- نمی دونُم.
- شایدم برین با هم دیگه به جای دعوا از اون گه سگی بخورین ؟
- نمیدونُم، هنوز معلوم نیس.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :