تصادف / داستانی از اسماعیل صابر
28 اسفند 92 | داستان | اسماعیل صابر تصادف / داستانی از اسماعیل صابر
پیش از آنکه مادرش از راه برسد ، مادر امیر رسیده بود. معلوم بود که به او زودتر خبر داده بودند. قبل ازآن نسرین هنوز جرأت نکرده بود چشم‌هایش را بازکند. با اولین تلاشی که بعد از به هوش آمدن برای بازکردن چشم‌ها به خرج داده بود مشتی سوزن ریز طلائی رنگ به چشم‌هایش فرو رفته بود و او تندی آن‌ها را بسته بود، با فشار بسته بود طوری که به نظرش می‌رسید چند تا تخته سیاه بزرگ را که انگاری کسی نوشته‌های روی آن‌ها را هول‌هولکی پاک کرده باشد، جلوی چشم‌هایش به این سو و آن سو می‌برند. ...

ادامه ...