داستانی از ابراهیم دمشناس
تاریخ ارسال : 29 اسفند 93
بخش : داستان
یک دست و چند دل
ابراهیم دمشناس
_جريك جريكو
خودش و خواهرش صندلي جلو نشسته بودند، بغل دست راننده كه راه و چاهِ مرا توي آينه ميپاييد، جريك جريكو را ميگويم. داشتم طبق يك برنامهي روزانه از معشور كهنه و خاكي به كُواتِر ميرفتم؛ ناحيهي صنعتي را ميگويم، نو و پر زرق و برق زنده. دست خودم نبود شب خرد و خسته خودم را توي همان معشور ميديدم، حرصم درميآمد. به اين داشتم فكر ميكردم چه به دستم است كه در را محكم بستم. راننده چشم از آينه برداشت و سربرگرداند گفت: حقِ در بستنو خوب ادا كردي!
همه برگشتند نگاهم كردند. من به دستم نگاه ميكردم كه قدرتش به خودش برگشته بود و آزار ديده بود. انگشتانم را جمع كردم و باز آنها را پراكندم.
همه با هم گفتند: دروازهي يهود هم، اينطور بستن ندارد.
مگر اين، دروازهي كجاست كه اين حرف را زدند؟ اين فكر از كدام كلّه تراوش كرده بود؟ كاش ميدانستم. آنها نميخواهند قبول كنند كه دست خودم نبود، مثل فريادي كه آدم از درد و سوزش ناگهاني ميكشد. همگي گفتند: دروازهي يهود هم اينطور، بستن نداره.
ولي من اين يكي را ميدانم كه چه دردشان است. واقعاً ميدانم وقتي كه ميگويم ميدانم. پچپچكنان ورد ميخواندند. من ششمي بودم. كسي خدا را شكر كرد كه امروز پنجشنبهست. ميدانستم. شهرهاي كوچك، گلخانهي دنجي براي هرزگي داناي کل است؛ هركسي ميداند در تنگناي بويناك ديگري، چند بته علف سياه روييده. همه خيلي راحت موي دماغ يكديگر ميشوند؛ مويي كه هيچ تنباكوي تندي نميسوزاندش. من اگر اين مو باشم، ... اين جمله ناتمام بماند بهتر است، گفتن ندارد.
من با اين آدمها فقط توي تاكسي جمع ميشوم. حتا اگر پيش از همه سوار شده باشم اگر بخواهند مرا در شمار بياورند ششم ميشوم. وقتي دست مشت ميشود كه مثلاً به دهان كسي يا تختهي سينهاش بكوبد يا بكوبد بر سر پياز يا ملايم به هواي بالاي سر بخورد، من بيرون ميمانم. توي مشت كسي قرار نميگيرم. هيچكدام از اينها نميتوانند بگويند مرا توي مشت دارند. خمير اسباببازيشان نيستم. نيروي خودم هستم، سستي آنها؛ اما بدخواهشان نيستم. دلخور و كينه به دل هستند كه حتا براي كوبيدن يك سر پياز، حال مرا مراعات ميكنند؛ آنها بيشتر حال خودشان را مراعات ميكنند. وقتي قرار باشد مشت محكمي بر دهان نااهلان بزنند، چه ميشود؟ من نااهلي آنها هستم. اگر ديگران با جوراب و پاپوش، اسلاف مرا انكار ميكردند، لطف گرماي جنوب نميگذارد، اينها با دستكش و دستپوش، سرم را زير آب كنند. چرا نه يكي بيشتر؟
من ميدانم چرا، ولي چه بگويم؟
-دِدو جريكو
همه ميخواهند واكنش از سر درد را تحقير و بازخواست كنند ولي كجا ميدانند چه دردي، اين جاهلان كل؟ مثلاً همين راننده كه گوشش به صداي افتاده دردر است، صداي بوده در آن؛ در اين در كنار من. ميدانم چه ميكشد. هنوز كه هنوز است مجرد است غوره است به قولي هنوزاهنوز. هم خطيها خيار تَرَك صدايش ميزنند، امتداد رجالهگياش است. دو به شك شده، در خلوت و در ملاء عام مدام دست ميكشد. پرندوش سر راه خانه تصميم ميگيرد و اراده ميكند حرف مردم را توي شكم خودشان برگرداند و تك و تنها به خانه نرود. بهترين جايي كه ميتواند تور بيندازد جلوي خوابگاه آزاد است. از آنجايي كه قضيه هزينهبر بود، ناچار دوسه ساعتي بيشتر مسافر كشيد. حوالي خوابگاه دور زد، چشم چشم كرد بوق و راهنما زد. كسي را پيدا نكرد. آقاي دوكِیفه فقط پنج دقيقه ديرتر رسيده بود. در خيالش، در گفتارش، در كردارش، هميشه يك نارسي هست؛ چندبار كه با مسافري تك و تنها ميشد تا ميآمد سرصحبت را باز كند، حرفهايش را خاله زنكي تعبير ميكردند. همين بس بود كه آنها را پشت گوش بيندازند. سرانجام زني حرفهايش را دلالهاي تعبير ميكند و ميگويد خواهر و مادرش را بفرستد فلانجا تا خواهر مسافر را ببينند.
راننده ميگويد:تو خودت ما را بس.
زن ميگويد: حيا كن غربتي! حيا كن پاپتي! زن، مرد ميخواهد، نه خيار تَرَك.
- فاطي بلندو
يا همين دراز بيخواص كه كنار راننده نشسته، صورتش درهم رفته مثل اينكه چند دانه بادام تلخ مسموم خورده يا اينكه در، سيخي شده به پهلوش خورده. زانويش زير چانهاش ميرسد. از بلندي هنوز اينقدر كم دارد كه بگذارد ناخنهايي كه فرو ميروند بلند شوند و لجن خشكه بگيرند. آقا پنج شش شب پيش، پسرش كه در نهستِ دائمي خدمت سربازي بود، نيمه شب از ديوار مردم بالا ميرود. زنِ خانه توي حياط آمده که اگر احتمال باران هست رختها را جمع كند. ناگهان گربهي دوپا را روي ديوار ميبيند. گربه دوپا نداشته باشد بهتر است از بهتر هم كه سبيل نداشته باشد و روي ديوار هم باشد. ترسِ افتادنِ گربهي بيسبيل، جنين پنج ماههي زن را انداخت. حالا بكش كه سنگين نيست. بزرگشان به آقا گفته او نميتواند هر روز براي آنها جلسه بگذارد و حل و فصل و عقد كند و فردا روزاز نو، روزي از نو. «خودت برو پول جمع كن.»
و حالا او دارد از اينجا به آنجا ميرود كه پيش درمداران آشنا دست دراز كند. علاوه بر اين تقاضا داده از صندوق بُنكو وام بگيرد. توي جمع مشورتي ريش سفيدهاي خانواده ديشب نتوانست حرفش را به كرسي بنشاند. سرانجام براي آن كه آنها را لُرغيرت بكند شانهاي طلبيد و رو به روي جمع سبيلش را شانه كشيد. آنقدر شانه كشيد تا دو لاخ مو دندانههاي آن را گرفت. دو تار مو را گرو گذاشت اما دستش را پس زدند و شانه را خواستند. سر جاي خودش، حرفهاي ديگري هم دربارهي فاطي بلندویِ حاضري هست كه به وقتش بنويسم.
- پنجهي شهادت
اين منم كه شهادت ميدهم، ولي كي كه قبول بكند؟ چرا ندارد، گاو و گوسفند آن را چريدند. چه ترافيكي راه انداختهاند توي اين چار خيابان خلوت؟ كي ميداند چه اتفاقي افتاده؟ سر قرارم نميرسم. كافيست اين حرف را زبانزد كنم تا فوري زبان بكشند و بگويند مگر چشم معشور شور است كه ترافيك نداشته باشد؟من سر جاي خودم نيستم. وقتي ميگويم به وقتش، يعني اين، اين حرفها شاهد مناند؛ اين حروف. او چه دارد كه بگويد؟ خودش را نشان ميدهد، نه آنجا را. من خوب يادم ميآيد اول و آخر گناهسوزي، هلال ماه نو را كه نشان ميداد، من ميديدم طوري به ناخن بريدهي ماه اشاره ميكرد و خود مينمود كه چشمانمان لوچ ميشد. اين نرگسيسِ انجمنِ ما به جاي همه انگشت ميزند. قدرت در يد دستِ اوست، پنج تاي باقي، هيچ. او هنگامي ميتواند شاهد زيبايي باشد و شهادت بدهد كه عليه خودش هم شهادت بدهد. من هرچه بگويم خلاء اعترافاتِ خودش را پر نميكند؛ نمونهاش همين خانم فيس و افادهاي كه پشت راننده گرفته نشسته؛ نميخواهم از رابطهاش با فاطي بلندو فعلاً چيزي بگويم. خانم، شوهرش زير سرش بلند شده. خودم او را با يك مانتو ديگر ديدهام. شوهره، بچه را بهانه كرده. حالا خانم دارد ميرود خودش را به پزشك زنان نشان بدهد، نامه بگيرد پيش هوشبري برود و تاريخ عمل را تعيين كنند. اما... جريك جريكو و خواهرش، سر شوراي حل و اختلافات پياده ميشوند. چند بار به راننده يادآوري ميكنند. هربار كه دهن باز ميكنند، راننده ميگويد: شما ديگه چرا؟ آندو به او نگاه ميكنند و هيچ نميگويند. راننده ميگويد:شنيدهام سرايدار آنجا شدهايد؟
اين مسير است كه ميگويد كي پياده شود، كي سوار... مردي دوكاره سوار ميشود.
تاريخ عمل اهميتي ندارد. واي به رفتن! من كه ترسي ندارم. اين شوهر اوست كه حاضر نشده همراهِ او بيايد؛ خيلي روشن و زننده نميخواهد دست كسي به آنجا برسد؛ بدتر از آن با چاقو آن حرم امن را آش و لاش بكند. زن ميداند دكتر آنطور كه شوهرش ميگويد، نيست. بوي بهاري دكتر، اسب و كبوتر و نخل و گربه را دنبال خود ميكشد. دكتر او را آرام ميكند و نفَساش را مطمئن، به او قول ميدهد هيچ اتفاقي نميافتد به شرطي كه امشب او را داشته باشد. اگر نتيجهاي نگرفتند دست به چاقو ميبرد.
يا همين پنجهي آفتاب كه مثل انگشت ششم، خودش را به پنجه شهادت چسبانده، جفت من نشسته؛ بايد بگويم من جفت او نشستهام. اصلاً متوجه آمدنِ من نشد، اگر ميشد به راننده ميگفت من دو نفر حساب ميكنم. ولي ذهن من سريعتر از زبان او عمل كرد، در واقع من توي ماشين پريدم. من كه شوهر او نبودم كه به وسواسش توجه كنم و او به خود راهم ندهد. اين پنجهي ميمون آماده است كرايهي يك آدم فرضي را بدهد؛ روشن است چرا، آدم فرضي او را نجس نميكند.
پنجهي آفتاب سايهبه سايهي پنجهي شهادت ميرود كه شاهد پاكياش باشد. هيچ كاري كه براي او نكند، دست كم اگر شهادت از شوهرش يا شوهرش از او، جدا شد، پنجهي آفتاب، پنجهي شهادت را به وصال برادر بيوهي خودش ميرساند.
بين ما، من و پنجهي آفتاب، مجلهي زن روز حايل است، ديوار هايل است. به هرحال در اين مسير كسالتبار گرمسيري كه هيچ پيچ و خمي ندارد، گاهي پيش ميآيد كه من به او مايل شوم، گاهي او به من.
كي شهادت مرا قبول دارد؟ در اين باغ را بستهاند.
- شُشكُشِ نَعلَت
از اواخر روزهاي بوشهناز تا روزهاي بومصطفي، سري كه شپش ميزد، آن را توي نفت و بنزين ميآغشتند و شپشكشان راه ميانداختند. وسط حياط خانه زير تابش خورشيد گيسوانِ شپشين را شانهي چوبين ميكشيدند، ايستاده كنار منقلي پر از زغالهاي قرمز، چه چكچكهاي بلند ميشد. اگر اين غلغله بازار شام نميخوابيد، سر زن را قيچي مينهادند پسرچين ميكردند. سپس ماندهي شپشها را ريزهريزه ميگرفتند و ميان دو شست ميفشردند تا چقه بدهد. شپشجور با صبر و حوصله به جستجو ادامه ميداد و چشم تيز ميكرد هيچيك از آنها يا تخم و تركهشان از زير شستش در نرود. هربار دستش را روي منقل ميتكاند و باز ميجورد. در اين ميان سر شپشزده چه بسا ضربههاي بُن سري بخورد. دوباره نفت بمالند سر را... چه بهرهها ميبريم از نفت؟
مرد دوكاره همسايهي من است، اگر به سيچهل در و ديوار آن سوتر بشود گفت همسايه، كه ميگويند. مرد توي اداره متوجه جاي خالي برخي اموال و بعضي اسناد ميشود. هيچ ردي از هماهنگيهاي لازم وجود ندارد. باز بدون هماهنگي لازم، در سطح استان قضيه را رسانهاي ميكنند. از بالا به ايشان واگذار ميشود كه رسيدگي كند. از آنجا كه مرد دوكاره واقعاً دوكارهست و شپشكشي هم ميكند، آن مسأله را با جدّيت پيگيري نميكند.
سالها پيش دختر عمويش را كشت (گفته،) مثل شپش. و حالا دارد ميرود پيش پزشك زنان. وقتي سوار ميشد اگر به صندلي عقب نگاه ميكرد چه بسا سوار نميشد و پنجهي شهادت را پياده ميكرد. ناچار راننده هم دخالت ميكرد و توي راه ميمانديم. عربدههاي دوكاره را طاقت ميآورديم. پنجهي شهادت اشك ميريخت كه نگذارند او را مثل شپش... حق داشت زن برادرش بود. هرچند او و فاطي بلندو و پنجهي شهادت، جاهايي دستشان در دست هم است كه بزودي خواهم گفت.
دوكاره دو ساعت پيش از رسيدن بازرس جديد، وظيفهي محوّله را با جديت دنبال ميكند؛ مثل روز روشن ميشود همهي سر نخها به خودش ختم ميشود.
هنگام شانه كشيدن گيسوان شپشزده، بايد سخت مواظب بود موها موج برندارند شپش يا تخم آنها را آن سوي منقل بپراكنند.
- پنجهي اَفتو
من از اين پنج تن نيستم. آنها هم مرا از خود نميدانند؛ انگشت ششم هستم. نميدانم چرا اين لشكر سلم و تور تا حالا سر به نيستم نكردهاند، مدام ميگويند دستِ تو، دستِ تو. هيچ ضرري ندارم. فقط همهجا را آفتابي ميكنم من پنجهي اَفتو هستم، بگذار آنها آفتو بخوانند مرا. بيخ گوش آنها هستم. ميگويند آنچه كردهاند، نكردهاند؛ من از خيالات خودم نوشتهام آنها كردهاند. آنها نميدانند من هم كردهام چنان كه استادم ابوفاضل نوشته؛و تاريخها ديدهام كه بسيار پيش از من كردهاند. مگر ما با هم قلم برنداشتيم؟ بگويند نكردهايم، مگر همينها پنجهي شهادت و فاطي بلندو جمع نميشوند و ششكش نعلت را ميان خود گذر نميدهند و زن بارگيشان چشم فلك را كور ميكند.
يا همين فاطي بلندو همه را پس ميزند و خودش تك و تنها دنيا را پنجلي ميدهد.
همینها همگي يعني جريك جريكو، دِدو جريكو، فاطي بلندو، پنجهي شهادت، شُش كُشِ نعلت، مرا كه پنجهي اَفتو باشم همراه خود راست ميكنند و مشت ميشوند و شويم، و مثل سري از سرها تكان ميخورند و خوريم كه يعني با شدهاند و ايم. من انكار نميكنم كه دستهي خودم را ميبرم، كافور هستم، بگذار آنها زنگي بخوانند مرا. كافر آنها هستم، خاطراتِ نانويسشان را مينويسم؛ خوروخواب و خشم و شهوت.
درد اينجاست، درد آنها و من.
از كوي سعدي و مستغلات ميگذريم و از پلي كه بر لولههاي آب و نفت و گاز زدهاند، توي بازار پياده ميشويم. راننده سرش را از ماشين بيرون ميآورد، مرا صدا ميزند. من كرايه دادهام ديگر چه ميخواهد از من؟
ميگويد: داستان جريك جريكو چيه؟
ميگويم: چه داستاني...؟
«مگه نديدي با خواهرش رفت شوراي حل اختلاف؟»
«من از كجا بدونم؟»
«مثل اينكه نميخواي شبو برگردي خونه؟»
«خب اگه بخواي شب ميتونم جلو جمع، تو راه معشور تعريف كنم.»
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه