داستانی از بهاره ارشد ریاحی
تاریخ ارسال : 28 اسفند 93
بخش : داستان
سگها و آدمها
ساعت ده صبح بود. کار نوشتن یادداشتهای روزانه را که تمام کردم، رفتم به اتاق کار آقای اِم و مودبانه و آرام نشستم روی چهارپایه. بشکنی زد که جلو بروم. سرم را آرام از سایه بیرون آوردم و لبخند پهنی زدم. باید صبر میکردم سرش را از روی کاغذهایش بالا بیاورد و نگاهم کند. سرش را بالا آورد و لبخند زد. با دست اشاره کرد که جلو بروم. با خوشحالی و با قدمهای بلند رسیدم پای صندلی. ارتفاع پایهها از سطح سرم وقتی دوزانو مینشستم بالاتر بود. سرم را خم کردم. باد خنکی از پنجرهی نیمه باز میخورد به گردنم. آقای اِم دستی به موهایم کشید و من جریان گرمی را احساس کردم که از روی سرم پخش میشود در تمام تنام. انگار آب گرمی ریخته باشند رویم. از آن حمامهای پر از بخار و بوی خوب شامپوی میوهای که هفتهای یک بار بود و جایزهی آرام ماندن زیر دوش هم یک دونات شکلاتی بزرگ با چای عصرانه. باید همان طور آرام میماندم. آقای ام چندبار دیگر روی سرم ضربههای پیاپی آرام زد و باز مشغول خواندن شد. من همانجا دراز کشیدم و در حالی که پرزهای بلند قالیچه جلوی چشمهایم بود و پوست چانهام را کمی میخراشید، چرت کوتاهی زدم. از روی صندلی که بلند شد از جا پریدم. چیزهایی گفت که نفهمیدم. فقط میدانستم امروز خوش اخلاق است و لحن مهربانی دارد. با دقت چشم دوخته بودم به دهانش. آخر حرفهایش اسم خودم را شنیدم. گوشهایم تیز شد. گفت پسر خوبی باشم تا برگردد. لبخند پهن دیگری زدم و چندبار دور خودم چرخیدم. خندید و چیزهای دیگری گفت که احتمال دادم حرفهای محبت آمیز باشد. از در که بیرون میرفت، یکی از یادداشتها را برداشت. همان که حروف اسم خودم را نقاشی کرده بودم و با رنگ آبی دورتادورشان را هاشور زده بودم. در حاشیه ی کاغذ یک اِم بزرگ کشیده بودم و یک قلب کشیده بودم بینشان. یادداشت را انداخت رو ی زمین و خندید. گفت:
- پسر خوب. پسر خوب.
و همین طور که تکرار میکرد پسر خوب از در بیرون رفت. شنبه بود و تا شب در خانه تنها بودم. رفتم به سمت راهرو و از ظرف غذایم کمی ماکارونی سرد و پنیر خوردم. بعد هم رفتم زیر میز آشپزخانه و زیر پایهی بلند یکی از صندلیها روی شکم خوابیدم و پلکهایم کم کم گرم شدند.
با صدای چرخیدن کلید در قفل در از جا پریدم. تاریک روشن غروب بود. منتظر آقای اِم نبودم. زیر لب غریدم و دندانهایم را به هم فشار دادم. عصبی و بیقرار بودم. از زیر صندلی بیرون خزیدم. کسی در راهرو بود. به در آشپزخانه نزدیک میشد و خش خش لباس و بوی عطر شیرین و تندش، هر لحظه بیشتر. به درگاه که رسیدم، اسم خودم را با لحن زنانهاش شنیدم. سرک کشیدم. خانم جی بود. لبخند زد و بیآنکه حرف دیگری بزند ساک لباسهای کارش را برد به اتاق کوچک کنار کتابخانه تا لباش نظافتش را بپوشد. هنوز خواب از سرم نپریده بود. ولی ضعف داشتم. خانم جی آمد در آشپزخانه و یک بار زیر لب گفت پسر خوب. و بیآنکه حرفهای نامفهوم بزند از داخل قفسه غذای خشکم را که اصلاً دوست نداشتم بیرون آورد و ریخت داخل ظرفم. با بیزاری نگاهی به دانههای قهوهای بیمزه و بدبو انداختم. گرسنگی ضعیفم کرده بود. دستهایم کم کم داشتند سرد میشدند. میدانستم تا دیروقت شب خبری از غذا نیست و خودم هم دستم به در کمدها و قفسهها و یخچال نمیرسد. یکی دو دانه به دهان گذاشتم و آمدم توی هال. نشستم روی چهارپایه و با بیحالی به بیرون پنجره نگاه کردم. حسام و شادی را دیدم که روی چمنهای باغچهی جلوی خانه غلت میزدند. به سر و صدای داخل آشپزخانه گوش دادم. خانم جی دستش داشت ظرف های شب قبل را می شست. آرام و چسبیده به دیوار از راهرو رد شدم و از در نیمه بازی که خانم جی همیشه یادش میرفت چفتش کند، بیرون رفتم. هوای پائیزی سرد بود و سوز داشت. یقههای کتم را بالا دادم و با سری خم شده و دستهایی آویزان رفتم به طرف باغچهی پشت خانه. شادی و حسام نشسته بودند روی چمنها و بیدلیل میخندیدند. عادتشان بود. حسام دهانش را باز میکرد که چیزی بگوید؛ از همان حرفهای تک هجایی ناله مانند و شادی از دیدن دهان بازش به خنده میافتاد. شاید چون دهانش زیادی گشاد بود. یکبار که کفش بزرگ آقای سی را در دهانش چپانده بود و در عرض خیابان میدوید، برای یک لحظه کنارهی چروک خوردهی لبهایش را دیدم که از شیارهایش خون میآمد. هنوز متوجه آمدن من نشده بودند. شادی از خنده سرش خم شده بود و حسام قهقهههای صداداری میزد و حرف خخخ را بین صدای سوت از ته حلقش بیرون میداد. نشستم پشت سرشان و صبر کردم خندهشان آرام بگیرد. هردو هم زمان متوجه حضورم شدند. برگشتند و نگاه کردند. شادی نگاه مهربانی داشت و حسام اخم کرده بود. حسام گفت:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
جوابش را ندادم. به شادی سلام کردم و سین را آرام و بیعجله کشیدم. شادی جا باز کرد برای نشستنام. نشستم بینشان. حسام عصبانی بود. بارها گفته بود از لوسبازیها و شیرین زبانیهایم برای شادی خوشش نمیآید. شادی مثل هر روز از آقای بیگفت و اینکه خیلی دوست داشتنی است و چند وقتی است میگذارد روی قالیچهی ابریشمی جلوی در بخوابد. حسام قبل از اینکه دهانم را باز کنم و جوابش را بدهم، با لحن شادی گفت:
- چه خوب. چه خوب.
انگار بخواهد مثل آقای ام چندبار بگوید پسر خوب، پسر خوب. و آن قدر این حرف را تکرار کند که صدای باز و بسته شدن در بیاید و بفهمم رفته است. حسام نمیگذاشت فکر کنم. وسط فکرهایم با صدای بلند حرف میزد. خبر داشتم که آقای دی مسئول کتابخانهی مرکزی است و هرشب با خودش چندتا کتاب به خانه میبرد. حسام داشت میگفت آخرین کتابی که خوانده، روشهای تربیت انسان بوده و چندبازی و شیرین کاری که آقای دی از همان کتاب به او یاد داده. بعد هم بلند شد و سعی کرد روی سرش بایستد. نتوانست و زمین خورد. شادی شانهای بالا انداخت و گفت علاقهای به کتاب ندارد.گفت در عوض، آقای بی دوستان زیادی دارد و همهشان موزیک را با صدای بلند گوش میدهند. و با هیجان ادامه داد:
- حتی وقتایی که اون خانومی که از آدما میترسه نمیاد، اجازه میده تو اتاق بمونم و به رقصیدنشون نگاه کنم.
بعد در مقابل چشمان حیرت زدهی حسام اضافه کرد:
- البته به شرطی که ساکت باشم.
حسام گیج است. فکر نمیکنم آقای دی خیلی تلویزیون نگاه کند یا مهمان دعوت کند. حسام هیچ تصوری از موسیقی و رقص ندارد. از ۲۰ سالگی که از موسسه تربیتی برتر آوردنش به این خانه، از این خیابان بیرون نرفته. من هم فقط یک بار موسیقی گوش دادم؛ اتفاقی و زمزمه وار. از پشت دربستهی اتاق آقای ام. داشت با تلفن حرف میزد و موسیقی آرامی گوش میداد. با خودم فکر کردم الان وقتش است. باید کاری کنم حسام میدان را خالی کند. چشمهای حسام هنوز گرد بود. رو کردم به شادی و گفتم:
- میدونستی حس علاقه و وفاداریِ ما اختیاری نیست.
حسام انگار برق گرفته باشدش از جا پرید. شادی دستش را جلوی دهانش گرفت و جیغ کوتاهی کشید. حسام سرش را جلو آورد و گفت:
- حرفای آدمای ولگردو میزنی.
لبخند زدم و انگشتهایم را فرو کردم در خیسی چمنها.
- منظورم اینه که خوبه که اختیاری نیست.
شادی دستش را از جلوی دهانش برداشته بود و به نشان توجه و دقت اخم کوچکی افتاده بود بین ابروهایش. گفتم:
- ببینین! وقتی از همون بچگی به ما یاد میدن که فقط دوست داشته باشیم و وفادار باشیم و از هیچ حرکتی که صاحبمون میکنه ناراحت نشیم، انتخابو ازمون میگیرن. دیگه انتخابی واسه بد بودن و گردن کشی و تنفر نداریم. نه خیانت، نه دروغ، نه..
حسام دهان گشادش را با حالت احمقانهای جمع کرد و گفت:
- اینایی که گفتی چی هستن؟
شادی هم گیج اول به او نگاه کرد و بعد به من. چشمهایش برق میزد و توجهش حسابی جلب شده بود.
- اینو تو یه کتاب خوندم.
ابروهای شادی بالا رفت. ادامه دادم:
- مال آقای ام بود. میدونین که. استاد فلسفه است.
حسام شانههایش را بالا برد و رهایشان کرد.
- تو خودتم نفهمیدی چی گفتی.
شادی انگار چیزی به خاطرش آمده باشد کمی از جایش بلند شد و چینهای دامن صورتی و پف دارش را روی پاهای بلند و باریک و سفیدش مرتب کرد:
- من یه بار یه چیزی شبیه این شنیدم. از امیر.
حسامبا لحن سرد و پر از تحقیری گفت:
- همون آدم ولگرده؟
شادی براق شد:
- امیر ولگرد نیست. از خونه فرار کرده.
من گفتم:
- دیگه بدتر.
حسام سربرگرداند به سمت من و فریاد زد:
- همهاش تقصیر توئه دیگه. تو این مزخرفاتو شروع کردی.
شادی زد زیر گریه.
- دعوا نکنین.
گفتم:
- دعوا نمیکنیم شادی جان. این حسام یه کم تهاجمیه. میدونی که.
و چشمک زدم. شادی خندید. حدس زدم او هم یاد گازگرفتگی دزد خانهی آقای دی افتاده باشد که دکترها گفته بودند هیچ وقت خوب نمیشود. جای دندانهای حسام مانده بود روی گوشت رانش. نه جراحی کمک کرده بود، نه لیزر، نه هیچ چیز دیگری. البته آن روزها شادی حسابی ذوق کرده بود و حسام هم احساس قدرت میکرد. شادی همانطور که میخندید جایش بلند شد. گفت:
- راستی بچهها! یادم رفت بهتون بگم. آخر هفته با آقای بی میریم خونهی خانم اف. واسه جفتگیری با آرش.
و شین آرش را بیشتر کشید. من و حسام به هم نگاه کردیم، ولی چیزی نگفتیم. صدای ترمز ماشین آقایام آمد. با عجله از جایم بلند شدم و دویدم به سمت خانه.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه