داستانی از مائده مرتضوي


داستانی از مائده مرتضوي نویسنده : مائده مرتضوي
تاریخ ارسال :‌ 28 اسفند 93
بخش : داستان

دایره های بنفش

مائده مرتضوي

 

خودشه؟

می ترسیدم نگاهش کنم .

دوباره همان صدا گفت:

نترس ، فقط صورتش پیداس . اونم صحیح و سالمه . نگاه کن ببین خودشه یه نه؟

نگاه کردم ... خودش بود.همان صورت رنگ پریده ی همیشگی. این بار پریده رنگ تر . روی گونه هایش خشکی زده بود. حتما از سرمای سردخانه بود. از سرما متنفر بود. زمستان که میشد ، قوطی قوطی کرم می خرید ، به صورت و دستهای خشکش می مالید و سرما را نفرین می کرد. چشمهایش بسته بود .چشمهایش آنقدر سیاه بودند که مردمک چشمش معلوم نبود . کاش  باز بودند و بار دیگر آن سیاهی بی انتها را می دیدم. دور چشمهایش را انگار با پرگار دایره ی بنفش رنگی کشیده بودند، دست بردم ببینم رنگ است یا کبودی ، دستم را توی هوا گرفت ، مامور سردخانه.

ممنوع است.

دستم را که توی هوا مانده بود بردم توی جیبم. دستم مثل همیشه اول پرزهای مخملی داخل کتم را لمس کرد بعد زیپ جیبم را باز کرد تا جایش بیشتر شود و بتواند کش و قوسی بیاید .

مامور سردخانه رویش را دوباره پوشاند و برگرداندش داخل کشوی سرد. جایش خیلی سرد بود سردتر از همه ی سی زمستانی که تجربه کرده بود.

: بالاخره که باید می مرد ، یا خودت ... حالا خودش کار را تمام کرده.

رگ ات را زده بودی  ، هر دو دستت را،  می گفتند ، ندیدم.

: ازش بچه هم داری؟

سرم را تکان دادم

: فهمیده  بودی ،  به رویت نمی آوردی  نه؟

سرم را تکان دادم.

یاد روزی افتادم که برای اولین بار دیدمت . تنها فکر ی که به ذهنم نرسید این بود که روزی بهم خیانت کنی.

این آخری ها  خیلی سرد شده بودی، مدام توی خودت بودی  حتی یک بار که یواشکی نگاهت می کردم و حواست نبود شنیدم که با خودت حرف می زنی ، زیر لبی.

بر عکس همه ی بیکارها که خانه نشین می شوند ، از روزی که دفتر روزنامه تان را بستند ، فعالتر شدی. تا دیر وقت جلسه کاری داشتی و هر دفعه که می آمدی  می گفتی آخریش بود. حتما اون یارو هم توی همه ی جلسات بود .همون روشنفکره. همون که از من دورت کرد. از اون روزی که اومدی و گفتی یک همکار جدید اومده روزنامه  ، حس  بدی بهم دست داد. هر بار که ازش تعریف می کردی و می گفتی  : خیلی فرهیخته است ، خیلی می فهمد ، خیلی چنین  و چنان است  ، متنفر می شدم  نه از اون   نه از تو ،   از خودم  که اندازه ی اون نمی فهمیدم.کتاب هایش را می خواندی و به به چه چه می کردی ، مرا هم وادار می کردی بخوانمشان، مقا له هایش را از روزنامه های دیگر می بریدی و نشانم می دادی . گاهی از جلساتت دسته دسته کاغذ می آوردی و لای پوشه های رنگی می گذاشتی ، آنها را نشانم نمی دادی می گفتی  مربوط به کار روزنامه است ، چرکنویس مقالات است  . اوایل باور می کردم  اما کم کم کنجکاو شدم بدانم . یک روز که می دانستم دیر میایی پوشه های محرمانه ات را باز کردم ،  توی برگه ها پر از  تاریخ و ساعت و اسم  و آدرس بود، باز هم من خر نفهمیدم که چه کار می کنی.

بار آخری که جلسه داشتی  و قسم خوردی که آخریشه ، می خواستم باهات بیام ولی نگذاشتی ، گفتی یک نفرمان باید پیش یکتا بماند. من ماندم ...سی سال تمام.

 

زمستان سالی که رفتی اصلا سرد نشد . گرم بود . گرم  از  انفجار  از دود   از ازدحام .

شب ها صدای چکمه های سربازها سکوت کوچه ها را می شکست  .  خرابکار ها را می گرفتند ، می انداختند توی جیپ . به چشمهایشان چشم بند می زدند و می بردنشان . کسی نمی دانست کجا . خودشان هم نمی دانستند کجا  ، نمی دیدند ،.چشم بند ها را محکم می بستند آنقدر محکم که دور چشمهایشان کبود میشد . کبود... بنفش .

یک بار ریختند توی شب شعر سفارت ، یادم نیست سفارت کجا، همه را گرفتنند و بردند. تصویر روی برخی صورت ها زوم می کرد فکر کنم کله گنده هایشان را نشان می داد . روی تصویر همکارت که زوم کرد عرق سردی روی پیشانی ام نشست . خودش بود همون روشنفکره . همون که ازش متنفر بودم ، دستهایش را از پشت بستند با لگد زدنش و انداختنش توی ماشین و بردنش . بردنش تا نیست و نابودش کنند و بعد توی روزنامه های خودشان بنویسند "فلان نویسنده خاۀن به مملکت از عذاب وجدان تاب نیاورد و خودکشی کرد" باز هم متنفر شدم ، باز هم از خودم . همان شب کتابهایش را که بهم داده بودی بخوانم و من نخوانده بودم و به دروغ بهت گفته بودم خوانده ام ،از کتابخانه ات بیرون کشیدم و یک نفس خواندمشان تاصبح.

 نور کم جان سحرگاهی به زحمت از لابه لای لوردراپه نور باریکه ای روی فرش انداخته بود ، که تا صندلی ام می رسید. رنگش مثل نور باریکه ای که ظهر ها وسط هال می افتاد زرد نبود ، مهتابی بود، رنگ صورتت.

روز خاکسپاریت کسی نبود . من بودم و قبرکن. سپرده بودند شلوغش نکنیم  تازه جنازه ات را هم با بدبختی گرفته بودم . نمی دادند ، می خواستند جسدت را هم سر به نیست کنند مثل بقیه دوستات . می گفتند زن خاۀن که مراسم نمی خواهد. به هر کدامتان یه انگی چسبانده بودند، به یکی خرابکار، یکی  دزد ، یکی هم  خاۀن.

از خانه بیرون زدم . هوا کمی سوز داشت ، یقه کتم را بالا کشیدم تا گردنم یخ نکند. یک ساعتی پیاده روی کردم تا رسیدم . یک ماهی از رفتنت می گذشت و تا امروز جرات آمدن به اینجا را نداشتم. دفتر را پلمپ کرده بودند روی در فلزی دفتر برچسبی چسبانده بودند که بی درنگ کندمش :

تعطیل شد به علت اقدام علیه امنیت ملی.

 

برچسب را چباندم توی جیبم . کلید دفتر را داشتم . بعد آن همه زهر چشمی که گرفته بودند فکر نمی کردند کسی جرۀت چنین کاری داشته باشد و گرنه قفل ها را هم عوض می کردند.تازه کندن برچسب پلمپ هم جرم کمی نبود.در چوبی هم با دو سه لگد باز شد. روبه روی در اتاق تو بود . در اتاقت همیشه باز بود و از پشت میز تحریر چوبی ات معلوم بودی ، مثل همیشه داشتی با خودنویس سبز محبوبت سیاه مشق می کردی . تا مرا دیدی کاغذ هایت را گذاشتی توی کشوی میزت و برایم دست تکان دادی .

کشوی میزت را بیرون کشیدم داخلش به جز چند گیره کاغذ چیز دیگری نبود. روی میزت پر ازشیشه خرده بود . شیشه ی همه ی اتاق ها را شکسته بودند .قفسه ی آرشیو هم خالی بود ، یک مداد هم باقی نمانده بود . صندلی ها هر یک گوشه ای افتاده بودند انگار پرت شان کرده باشند ، پایه چند تایشان شکسته بود.همه جارا خاک پوشانده بود هم روی وسایل ، هم روی صاحبانشان.

دفن ات که تمام شد، دیگر شب شده بود . قبر کن انعامش را گرفت و رفت. آسمان سیاه بود بی حتی یک ستاره . سیاهی رو به زمین در حال غلتیدن بود مثل بهمنی سیاه همه چیز را در خود گم می کرد.به تل انبار خاک قبرت زل زده بودم جرات نگاه کردن به پشت سرم را نداشتم . به یورش بی امان سیاهی ،سیاهی شکم به تو.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :