داستانی از علیاکبرجانوند
تاریخ ارسال : 28 اسفند 93
بخش : داستان
تاکسی پیر
علیاکبرجانوند
به چراغ و بوقهای مکرر خودروهای تک سرنشین توجه نمیکرد. خیلیها برای سوار کردنش سمج میشدند. تکبوق، چراغ، تکبوق، چراغ! بیشتر از نیم ساعت کنار بزرگراه ایستاده بود. تا اولین ایستگاه راه زیادی در پیش داشت و ناچار بود همانجا منتظر بماند تا بلکه خودرو عمومی برسد. باد آلوده به دود به سر و صورتش میزد. پرِ رو سریاش را جلو بینی و دهانش گرفته تا دود کمتر استنشاق کند. تاکسی رنگ و رو رفتهای آرام آرام به سمت راست متمایل شد و بیست سی قدم جلوتر توقف کرد. رنگ و روی تاکسی فرسوده را که دید دودل شد. هر چند کند اما به طرف تاکسی کشیده شد. نمیخواست بیشتر از آن زمان کنار بزرگراه بماند. جای خطرناکی بود. بهتر دید که سوار شود. مهمتر اینکه تاکسی بود و خیالش از همه لحاظ راحت.
سلام پدر!
سلام. چرا اینجا؟ خطرناکه! کنار اتوبان چرا ایستادی؟
خونهی دوستم پاییندست بزرگراهه. چارهی دیگهای نداشتم.
خیلی زود هر دو ساکت شدند. در باند کندرو به آرامی در حرکت بود و تمامی خودروها بدون استثناء سبقت میگرفتند و رد میشدند. برای رسیدن عجله نداشت. دست و پاها کار خود را انجام میدادند و راننده مسن در افکار خود آنچنان فرو رفته بود که سرنشین خودرو را فراموش کرده و آرام آرام تصیف قدیمی را زیر لب شروع کرد« امشب در سر شوری دارم/ امشب در دل نوری دارم / باز امشب در اوج آسمانم/ رازی باشد با ستارگانم...»
مسافر با شنیدن زمزمهی دلنشین، به سمت راننده کمی متمایل شد جوری که بتواند صورت راننده را ببیند. نمیخواست حواس راننده را پرت کند و او را از حال و هوایش خارج کند. هر چند دلش میخواست موقع خواندن، حرکات لب و دهان و چشمهای مرد مسن را ببیند. برایش سوال شده بود که چرا مسافران دیگری که کنار ایستادهاند را سوار نمیکند. تصنیفش را تمام کرد. سالن یکپارچه از جا کنده شد و سرپا پیوسته تشویق میکردند. خواننده تا کمر خم شده بود و جلوتر از ارکستر ابراز احساسات جمعیت را پاسخ میگفت. با دست زدن ممتد حاضرین خواهان ادامهی برنامه بودند«دو باره دوباره» خواننده با حرکت دو دست از ارکستر تقاضا کرد دوباره بنشینند و قطعهی دیگری را به افتخار آنها اجرا کنند. «می زرده شب …»
هنوز تصنیف تمام نشده بود که افراد با دستههای گل از هر طرف به سمت سن حرکت کردند و طولی نکشید که جلو سن جمعیت صف کشیدند و شاخههای گل را به طرف خواننده و نوازندگان ارکستر پرتاب میکردند. گروه اندکی که معترض به نظر میرسیدند میخواستند نظم را بهم بزنند. عامه مردم برای خلاصی از مخمصه به درهای خروجی هجوم بردند.
-آقا بزن کنار!
خودرو کنترل ترافیک راه را بست. مردی پیاده شد و در تاکسی را باز کرد.
- لطفن کارت خودرو و کارت شناسای خودتون رو بدید.
- برا چی؟ شما؟
- خودرو شما فرسودهست و اجازهی تردد در این محدوده رو نداشتید. باید خودرو بره پارکینگ. شما هم کارای اسقاط رو انجام بدید.
- من ماشینمو تحویل نمیدم. دیگه تو شهر نمیآم. امروز حواسم پرت شد. دیدید که میخواستم دور بزنم.
- در هر صورت شما نمیتونید حرکت کنید. لطف کنید مدارکتون رو ارائه بدید.
- درسته عزیزم! گفتم که من نمیتونم این ماشین رو عوض کنم. دلیلشم شخصیه. فرسوده شده اما کارای منو راه میاندازه. من نمیتونم. این ماشین یک عمره که با منه! من و این ماشین ...
- یعنی چی؟ مدارک رو بدید!
- من متوجهام شما چی میگین. عرض کردم تو شهر نمیآم. من به این ماشین وابستهام. چطور شما متوجه عرض بنده نمیشین؟
- برادرا! ایشون رو پیاده کنید و خودرو رو انتقال بدید به نزدیکترین پارکینگ.
- شما نباید این کار رو بکنید. من اجازه نمیدم!
- پیادهاش کنید!
پیاده شد و به سرعت صندوق عقب تاکسی را باز کرد. چهار لیتری را برداشت در آن را باز کرد.
-اگر به ماشینم دست بزنید...
-آقای راننده مقصد من آزادیه! چرا توقف کردید؟
- به آزادی رسیدیم؟
- نه! نه!عرض کردم اگه ممکنه منو به آزادی برسونید.
- نه! نه دخترم من نمیتونم اونجا بیام. دیگه برای ما مسیر آزادی ممنوعه! ممنوعه! پیاده شید. پیاده شید!
اسکناسهایی که در دست داشت، داد و پیاده شد.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه