داستانی از احمد درخشان
تاریخ ارسال : 28 اسفند 93
بخش : داستان
بوي زهم آب
نور كدر لامپ، اتاقو روشن ميكنه. زن لباس خواب زرشكيرنگي به تن داره. سراسيمه بلند ميشه و موهاي پريشونشو پشت سرش صاف ميكنه. مرد هيكل درشتشو از پنجره آورده بيرون و يهريز فحش نثارم ميكنه.
- اگه دستم بهت برسه تولهسگ بيپدر.
از جلو پنجره ميرم كنار تو تاريكي اتاق قايم ميشم. بيهوش رو زمين ميافتم و وقتي به خودم ميآم كه آفتاب لب بومه.
با اون چشاي وقزدهَت طوري نگام ميكني انگار روح ديده باشي. گردن درازتو ميچرخوني و خودتو ميزني به نشنيدن. شايدم حسوديت ميشه.
چند روز پيش زنگ در به صدا دراومد. وقتي درو وا كردم ديدم زني پشت دره. خيلي جوون و قشنگ بود. گفت: «ميتونم سگِتو بغل كنم. هرروز صداشو از پشت در ميشنوم.» گفتم: «آره.» وقتي ميرفت يه جيغ بلندي كشيد، شبيه ببر ماده تو هواي بهاري.
- دلم ميخواد بازم بيام احساس آرامش ميكنم.
مجبورم مدام خونه عوض كنم چون همسايهها شاكي ميشن. صداشونو ميشنوم كه مدام ميگن: «آهاي لعنت به تو سگ عوضي. گوشمون رفت. نزديكه بزنم سرمو داغون كنم. كثافت تمومش ميكني يا نه؟»
به پليس زنگ ميزنن. اما اونا چيزي گيرشون نميآد. خيلي زرنگتر از اين حرفاس همين كه بوشون از دور به مشامش ميرسه فوري قايم ميشه.
یکی از زنام نه گذاشت نه ورداشت يهو گفت: «دیگه داری شورشو در میاری. فکرمی کنی من خرم. شبا وقتی میخوابم یا وقتی تو حمومم یا همین که پامو میذارم دستشویی تو شروع میکنی به پارس کردن. زن زيبايي نبود اما بانمك و صبور بود.
طاقتش طاق شده بود. شبا خوابش نميبرد. مجبور بود بيخيال ِزندگي خوب و بچهدارشدن بشه. گفت: «مسخره! دیگه حتی نمیتونم باهات یه لحظه هم بمونم، تو نجسی، میترسم این به بچهمونم منتقل بشه، خوبه هنوز بچهدار نشدیم امکان داشت اون هم یه سگ از آب در بیاد.» گفتم: «خوبه که، یه تولهسگ دورنگ. سفید و سياه.» وحشتزده چسبيد به ديوار و بيحركت زل زد به من. ديگه اون نگاه گاومانند تو صورتش نبود. ترسيده بود. همين تحريكم ميكرد. هاپ. هاپ. هاپ.
میخندی هان. فکر میکنی دستت انداختم. با پات داري شناي گرمو كنار ميزني. اون چنگال سفتتو فرو ميكني تو شن نرم و خراش ميدي. به نظر ميرسه چيزي اونجا قايم كرده باشي. لب و لوچهتو بازي ميدي و تهديدم ميكني. ميخواي همهش تو لاك خودت باشي.
مادرم زن نااميدي بود. ميگفت از بچهگي دلش ميخواسته طاووس باشه اما حالا كه پير شده و حتي يه دندون سالم تو دهنش نداره فكر ميكنه بيشتر شبيه خفاشه. همهي اينا رو ميانداخت گردن بابام.
ميگفت: «هميشه بوي مرغدوني ميدي.»
يه چشمش اشك بود يه چشمش خون.
يه روز به بابام گفت: «عين خروس ميموني. ولي يه خروس لكنتي. فيس. فيس. فيس.»
بابام عصباني شد شروع كرد دادوبيداد كردن اما صدايي كه از دهنش درمياومد بيشتر شبيه قوقولي قوقو بود.
مادرم گفت: «ديدي، ديدي، پيرمرد بدبخت.»
ميگن آواز بيموقع خروسا بديمنه. مادرم لباساي حنايي شب نامزديشو پوشيد بود كه گلاي درشت بنفش داشت. حسابي به خودش رسيده بود. رفت پشت بوم و پريد. نميدونم چقدر طول كشيد تا به زمين برسه اما انگار به حد كافي تو آسمون پر گرفته بود. صورت غرق خونش آروم بود و لبخند به لب داشت.
انگار داره بهت برميخوره هيكل گندهَتو ميندازي روي پاهاي كوچيكت و ميخواي بري طرف اون تاريكي بينهايت كه غرشش مدام تو گوشته. من از تاريكي و امواجش ميترسم.
زنم، يكي از زنام كه خاطرات خوبي باهاش داشتم، گفت: من احساس میکنم تو وجودم یه روباهه. یعنی نه این که خیال کنم... چطور بگم؟» تردید داشت. بهش گفتم راحت باش. من قبول میکنم.
شروع كرد تعريفكردن:«گاهی روباهه سرک میکشه و میخواد بیرونو ببینه. راستش تو اولين مرد زندگيم نيستي. يه حسي باعث ميشد اونا رو هم مثل تو گول بزنم. خندهم ميگيره وقتي ميبينم اينقدر ساده و خنگين.» ساعتا ميرفت تو گنجهي لباس و خودشو گموگور ميكرد. وقتي مياومد بيرون قشنگترين لباسش تنش بود. سرشو بالا ميگرفت و خرامان راه ميرفت و خودنمايي ميكرد. دوستداشتنی بود. كشيده و لاغر با چشمای آبی. موهاش عطر جنگلا رو ميداد. از كار كه برميگشتم خسته و كوفته ميديدم حاضربهيراق با لباساي رنگبهرنگش دم دره. ميگفت دوس داره يه دوري تو شهر بزنه. از اين پاساژ به اون پاساژ. رنگ لباس و آرايش تندش همه رو ميكشيد به طرفش. انگار نه انگار من باهاش بودم. ناز و كرشمه مياومد و پشت چشم نازك ميكرد. بوي ادكلناي تندش تموم مردا رو از اينور و اونور خيابون ميكند ميكشيد دنبالش. دلم ميخواست همهشونو لتوپار كنم. با دندونام تيكهتيكهشون كنم. ميرفتيم تو مغازهها لباس پرو ميكرديم و ميزديم بيرون. فروشندهها نه تنها ناراحت و عصبي نميشدن بلكه از لاسزدن با خانم كيفور هم ميشدن. خونه كه برميگشتيم لباساي نونوارشو تنش ميكرد و وادارم ميكرد نگاش كنم. بند دلم پاره ميشد. نميتونستم جلوشو بگيرم. ميرفت رو پشت بوم يه ريز عوعو ميكرد. ميگفت: «شنيدي؟» ميگفتم: «چيرو؟» ميگفت: «صداي پارس سگ مياد انگار.» ميگفتم: «اشتباه ميكني. من كه چيزي نميشنوم.» ميگفت: «من از سگا متنفرم.» ميدونست حسودم. بُل گرفته بود. هر دفعه ساز تازهاي كوك ميكرد. زن همسايه ميگفت هرروز ميبيندش كه از يه ماشين مدل بالا پياده ميشه. كافي بود بريم مهمونياي چيزي. يكي سيگار بهش تعارف ميكرد يكي كبريت ميكشيد يكي صندلي براش ميذاشت. همين كه سرم گرم ميشد ميديدم خانم غيبش زده. ميگفتم معلومه كجا بودي؟ ميخنديد و دستي به سرم ميكشيد.
- عزيزك حسود من بيا ببينم باز چته؟
داشت ميرفت طرف گنجه و ساتن قرمزشو از تنش درميآورد.
- اون جوونه كي بود تو مهموني شده بود سايهت؟
جورابشو انداخت رو در كمد. بوي تندش گيجم كرده بود. برگشت و نگاه جادوشو دوخت به من: «نميخواي حالا...» حرفشو بريدم و بيهوا گفتم: «منم یه سگ تو خودم دارم.» انگار يهو زير پاش خالي شده باشه. بند لباس خواب حريرشو محكم كرد و رو صندلي ميزتوالت نشست و به آينه زل زد. مثل اينكه با خودش حرف ميزد: «فکر کنم باید برم. یعنی میدونی دیگه نمیتونم اینجا بمونم. تو خطرناکی. یه سگ با یه روباه! آخه یه جوری امکان نداره.»
انگار از بلندي پرت شده باشم. خواستم التماسش كنم. اما صدايي كه از گلوم درمياومد زوزه بود تا ناله و زاري. رنگش پريده بود. همونطور با اون سر و وضع زد بيرون. تنها كه شدم خودمو رسوندم به حموم درو بستم شروع كردم عو عو عو عو. صدايي كه مو به تنم سيخ ميكرد.
با اون ادا اطوار و حركاتي كه به قمبلت ميدي میخوای بگی من روراست نیستم. حتی یه ذره هم صداقت تو وجودم نیست و همهي اينا سرپوشي براي كثافت كاريامه. يه جور دغلبازيه. مثل اون شب مهمونی واسه اينكه مخ دخترو بزنم اون همه خودشيريني كردم و آسمونريسون به هم بافتم. هر چي به فكرم ميرسيد از اين در و اون در گفتم. وقتي ديدم حسابي مجذوب حرفام شده گفتم شبا از دست سگم خواب ندارم. بعد شروع كردم به پارسكردن. زوزهي سگاي وحشتزده تو يه شب طوفاني كه انگار همزادشونو تو تاريكي ديده باشن.
اونقدر از این مزخرفات گفتم و زوزه كشيدم كه یهدفه جیغ کشید و خودشو انداخت تو بغلم گفت:«باهام عروسی میکنی؟» باباش كه پشت ميز روبهرو نشسته بود بلند شد زد زیر گوشم. دختره وقتي اين صحنه رو ديد جيغ كوتاهي كشيد افتاد رو زمين. تا صبح ميلرزيد و از دهنش كف لزج سفيدي بيرون مياومد.
بياختيار از رو صندلي بلند شدم و چهار دست و پا افتادم رو زمين. لهله ميزدم واسه كف لزج و ترشي كه از دهن دختر بيرون ميزد. شروع كردم به ليسيدن.
هر طور دوست داري فكر كن. حالا لب قرمز چسبناكتو ميكشي رو لباي باريك و زشتت و بدن سنگينتو ميندازي رو شناي نرم. بچههاي قد و نيمقدت صف ميبندن دمبالت و راه ميافتن سمت اون صداي ابدي. ميگي زندگي يعني همين. موجوداتي مثل من باعث ننگ و عارَن. ميگي تو مثل من بيبندوبار نيستي. اهل خونه و خونوادهاي. چرا نميگي تا حالا سر چند تا شوهرو خوردي؟ كه اينا دروغه. چندش ميخندي ميگي فايده نداره بقيه رو متهم كنم. تو زندگيتو گذاشتي پاي آيندهي بچههات. اما ما سروته يه كرباسيم. چرا از دختر عمهي ايكبيريم نميگم كه زد زير همه چي.
دخترعمهم يه روز صبحعليالطلوع از خواب پريد به شوهرش گفت: «راستی میدونستی خیلی شبیه خرسی.»
شوهرش مدیرعامل يه شرکت بازرگاني بود. خب چطور میتونست تحمل کنه. برگشت گفت: «تو هم مثل یه عنکبوتی، همهش دور آدم تار میتنی. دوست داری زندونیم کنی.»
دخترعمهم خیلی ناراحت شد. نمیتونست تحمل کنه. دوست نداشت یه عنکبوت باشه. به من گفت: «یادته یه زمون منو دوست داشتی؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «پس بیا با هم باشیم.»
گفتم: «باشه. واسهم فرقی نمیکنه.»
گفت: «احساس بدي دارم. دلم شور ميزنه.»
گفتم: «هيچ وقت نميشه فهميد چي درسته. منم تنهام. زنم گذاشته رفته.»
هنوز حرفم تموم نشده بود كه سگم شروع کرد به پارسکردن. ترسیده بود. چند قدم عقبعقب رفت پرید رو دیوار. همینطور چسبیده به دیوار گفت: «تو منو می ترسونی.» و از دیوار رفت بالا.
دیگه دارم گیجت می کنم؟ چه لاك سخت و سنگيني! لازم نكرده بازم حالت دفاعي به خودت بگيري. سگ من بيآزاره.تن لش و گندهَتو از رو شنا بلند ميكني و پشتتو ميكني به من. نبايد بري. بايد گوش بدي. ناچارم هي حرف بزنم تا كمي آروم بگيره. نمیخوای ماجرای دختر همسایمونو بشنوی؟
دختره به شوهرش گفت: «باید تو زندگي احساس مسئولیت کنی. به فكر منو بچههات باشي. اونا نون ميخوان آب ميخوان دون ميخوان. شوهره كوتاه نمياومد گفت: «من گرازم. یه گراز وحشی. دوس دارم به دشت و صحرا بزنم.»
ديگه هيچوقت پيداش نشد. زنه سه تا بچهي قدونيمقدشو تنها ميذاشت تو خونه و هر روز مينشست دم در تا شايد دوباره شوهرش برگرده. زل ميزد به كوچهي طاعونزده و آواز ميخوند. صداي غمگينش فاخته بود.
من پشت ديوار قايم ميشدم و به آوازش گوش ميكردم. صبح تا غروب آفتاب همونجا مينشست. همين كه نااميد درو ميبست ميرفت تو خونه، من هم خودمو ميرسوندم پشت بوم شروع ميكردم به پارسكردن.
ميبيني امشب چه شب قشنگيه! اون ستاره رو نگاه كن. جاي پاهاتو رو شنا ميبينم كه به طرف تاريكي ميري. تاريكي غليظ ميشه و هوا رو، بوي زهم آب پرميكنه. حنجرهم داره آتيش ميگيره. دست خودم كه نيست. اون ستاره داره مجبورم ميكنه. شايد همهي سگا يه ستاره رو نشون ميكنن. ستارهها وسوسهانگيزن.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه