داستانی از علیرضا فراهانی
تاریخ ارسال : 28 اسفند 93
بخش : داستان
ماهی
علیرضا فراهانی
نشسته بودم تو ساحل ... رو شِنایی که داغ نبودن ... باد خنکی از سمت دریا میومد ... بدن آدم مورمور میشد ... چشام دریا رو نگاه میکرد ... بیهدف ... اصلا نمیدونستم چرا اونجام؟ خوشحال بودم از اینکه قطرههای آب به تنم میخورد، یه دفعه یه موج سنگین به سمتم اومد، موج سنگینی که تکونم داد، تا بیام خودمو جموجور کنم دیدم یه ماهی قرمز کوچولو افتاده بین پاهام و داره وول میخوره. از سر و صورتم آبی که طعم شوری داشت چیکه میکرد. ماهی رو بین دو دستم گرفتم. وول میخورد. بالا و پایین میپرید. خواستم بلند شدم ماهی رو بندازم تو دریا. انگار چسبيده بودم به شناي نرم ساحل. تکون نمیخوردم. ماهی بین دو دستم نفسنفس میزد و وول میخورد. نمیدونستم چیکار کنم. بغض کرده بودم. حتی نمیتونستم جیغ بزنم. صدام در نمیاومد. همینطور نگاهم به ماهی و دریا بود.»
از لیوان دستهدار کنارش کمی آب خورد. گلویش خشک شده بود. عینکش را از چشم برداشت و با دستمال نرمی که از جلد عینک بیرون آورده بود، پاکش کرد و دوباره به چشم گذاشت.
از پشت سر صدایی میومد. اولش مبهم بود. میخواستم برگردم ببینم کیه! نتونستم. صدا هی تکرار میشد. هر قدر بیشتر تکرار میشد، بهتر شنیده میشد. ماهی کوچولو هنوز زنده بود. حس کردم باید برای چند دقیقه چشامو ببندم. بستم. حس کردم دستي زیر بغلم رو گرفته و داره بلندم میکنه. اصلا دست خودم نبود. همونطوری که ماهی کوچولو بین دستام وول میخورد، ایستادم. حالا دیگه میتونستم حرکت کنم. مه مثل پردهي شيري ضخيم پشت سرم رو پوشانده بود. نمیدونم چرا دیگه دلم نیومد ماهی رو تو آب دریا بندازم. يكنفس و بياختيار خيابان باريك شني را پشت سر گذاشتم و به خانه برگشتم. با خودم میگفتم از كي این شهر درندشت دریا هم داشت و ما نمیدونستم! غرش دريا از دور به گوش ميرسيد. درِ خونه باز بود. هر چی صدا زدم کسی جواب نداد. انگار مه تو خونه هم پیچیده بود. با عجله ظرف بزرگي رو آب کردم و ماهی رو انداختم توش. ماهی شروع کرد به تکون خوردن. همونجا وسط آشپزخونه نشستم و زار زدم. طوری که وقتی پریدم تموم صورتم و متکام خیس بود.
آبی که ته لیوان مانده بود را سر کشید. عینک را روی بینیاش جابهجا کرد. سیگاری روشن کرد و خیلی آهسته گفت: «میشه یه کم دیگه برام آب بیاری!»
***
زن دوباره زیرچشمی نگاه کرد. مرد متوجهاش نشد. حواسش و رد نگاهش بر کاغذهای انباشته و درهم روي ميز بود و آنها را زير و رو ميكرد و ميخواند. زن جواب آزمایش را از کیف درآورد و روی پیشخوان اوپن گذاشت. کنار تنگ کوچک ماهی.
مرد عینک را از روی چشمها برداشت و احساس تشنگی کرد. زن از توی آینهی ميزآرایش، مرد را دید که از پشت میز بلند شد و سمت آشپزخانه رفت . لیوان آب را که روی میز گذاشت، متوجه پاکت آزمایشگاه شد که روی اوپن بود. قبل از اینكه جواب آزمایش را ببیند با چشم دنبال زن گشت. تا آن لحظه متوجهی او نبود. زن از آینه نگاهی به مرد انداخت که برگهی آزمایش را طوری که انگار متوجه شود با نگاهش بالا و پایین میکند.
«کارت پیش میره؟ چشات بهترن؟»
مرد بدون اینکه به زن نگاهی کرده باشد، جواب داد: «فرقی نکرده، همونطوریه.»
دستش را از پشت روی شانههای زن نشسته مقابل آینه گذاشت.
«دکتر چی گفت ؟»
زن از تو آینه به مرد لبخند زد.
«فرقی نکرده. اينم گفت مشکل از منه دیگه! اما اميدوار بود ميگفت نبايد كوتاه بياييم، ميگفت: بازم سعیتونو کنید. خدا بزرگه.»
سعی کرد از پشت، گردن زن را ببوسد. زن خودش را رها کرده بود. در آینه پیچیدگی دو تن شکل گرفت. تیکتاک ساعت دیواری سكوت كشدار خانه را ميبلعيد.
***
چشمش را باز کرد. ساعت از 9 گذشته بود. از لای پنجرهی باز نرمه بادی به درون خانه میپیچید. سکوت سنگینی فضای خانه را پر کرده بود. فهمید زن جایی رفته است. قدری بین اتاقها چرخید تا وسایلی که جابهجا شده بودند را مرتب کند. عطر زن را چند بار در فضایی که در رفتوآمد بود حس کرد. ورقهای روی میزش قبل از آنکه بیدار شود مرتب شده بودند.
به سمت آشپزخانه که رفت، جای خالی تنگ ماهی روی پیشخوان اوپن توجهاش را جلب کرد. فکر کرد مثل بعضی وقتها زن تنگ ماهی را در یخچال گذاشته. با اضطراب و دلهره در ِ یخچال را باز کرد. تنگ ماهی آنجا نبود. یک لیوان آب برای خودش ریخت. جرعهای از آب را خورد و لیوان نیمهپر را روی اوپن گذاشت.
قدری آنطرفتر کاغذ سفیدی را دید که رویش انگار چیزهایی کشیده شده بود. هنوز در فکر تنگ ماهی بود؟ پيداش نميكرد. کجابود تنگ ماهي؟ در خواب هم صدایی از افتادن و شکستن نشنيده بود. کتری را از آب پر کرد و روی گاز گذاشت. میخواست از آشپزخانه بیرون بیاید که باز کاغذ روی پیشخوان اوپن توجهاش را جلب کرد. کاغذ را برداشت و مقابل چشمهایش گرفت. نقاشي زنش بود.
حس کرد سرش سنگین شده. پاهاش میلرزید. آرامآرام تا کنار مبل راحتی وسط هال آمد و روش نشست. کاغذ را این بار با دقت بیشتری مقابل چشمانش گرفت. نقش زنی با شکمبرآمده كه بيشتر شبيه تنگ ماهي بود. شكمبرآمدهي زن شكافي که از آن انبوهی ماهی قرمز بیرون ریخته بود. ماهیهاي قرمز کوچکِ درهمفرورفتهاي كه زنده و مرده بودنشان به وضوح مشخص نبود. تصویر چهرهی زن هم، زیبا کشیده شده بود. با خال ریزی در گوشهی پایین چشم چپ. نشانهای کاملا سرراست از خود نقاش.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه