داستانی از مائده مرتضوي
28 اسفند 93 | داستان | مائده مرتضوي داستانی از مائده مرتضوي
دستم را که توی هوا مانده بود بردم توی جیبم. دستم مثل همیشه اول پرزهای مخملی داخل کتم را لمس کرد بعد زیپ جیبم را باز کرد تا جایش بیشتر شود و بتواند کش و قوسی بیاید . مامور سردخانه رویش را دوباره پوشاند و برگرداندش داخل کشوی سرد. ...

ادامه ...