داستانی از ناهيد سامي‌فر


داستانی از ناهيد سامي‌فر نویسنده : ناهيد سامي‌فر
تاریخ ارسال :‌ 8 آبان 94
بخش : داستان

وقت قهوه

ناهيد سامي‌فر

آقای ف کلاه شاپویش را از سر برمی دارد و دستی به چند تار موی روی سرش می کشد و رو به زن کافه چی می گوید: دیگر زیادی پیشانی ام بلند شده است.

و نگاهش را می دوزد به زن کافه چی. زن فنجان سفید قهوه را جلوی مرد میگذارد: پیشانی بلند، نشانه بخت بلند است، آقا!

انگشتهای کشیده ی آقای ف،فنجان را سمت خودش میکشد ومیگوید:پس فکر کنم زیادی بختم بلند شده است.

زن ظرف کیک شکلاتی را کنار دست مرد میگذارد: چیز دیگری نمیخواهید؟

: نه ممنون؛راستی اینجا همدم سرو نمیشود؟!

ودندان های مرتب وسفید آقای ف ازبین پوست تیره ی لبش توی چشم میزند.

: راستش خیلی وقت است با کسی حرف نزده ام، امروز تصمیم گرفته ام بعد از مدتها بیایم بیرون با کسی صحبت کنم. قدیمها اینطوری نبود، هیچ چیز اینطوری نبود، آن موقع من هم اینطوری نبودم. آدمهای زیادی می آمدند که با من حرف بزنند اما حالا هیچ کس نیست. ساعت ها وقت میگذاشتند تا از آنها عکس بگیرم و آن عکس را قاب بگیرند گل دیوار وبگویند این منم. تو باور میکنی یک نفر به سن وسال من جز کمر درد مزمن همیشگی اش هیچ درد دیگری نداشته باشد؟! راستی اسمت چیست؟

دستهای زن کافه چی در حال آماده کردن سرویس مشتری مکث میکند.

: اینجا لاته صدایم میکند آقا، قهوه لاته های من حرف ندارند.

: لاته! من همیشه ترک سفارش داده ام.

آقای ف  فنجان قهوه را چرخ میدهد و به اطراف نگاه میکند. کافه تقریبا خالی است. نور زرد روی میزهای چوبی براق توی چشم آقای ف میزند. دو دختر کنار پنجره ی کافه، گرم صحبت اند. بویی گرم و تلخ همه جا را پر کرده است. گرمی رنگ قهوه ای سوخته ی  چوب با زردی نور به صندلی های لهستانی می خورد که با کفه های گرد وپایه های بلند دور میزها چیده شده بودند. مردی جوان وارد کافه میشود.

آقای ف میگوید: همراه میخواهم، لاته! امروز را همراهم شو، شاید آخرین روزم باشد. کسی چه میداند!

لاته به مرد که روبروی پیشخوان نشسته است نگاه می کند.

: اما من مشتری دارم، آقا! شما صحبت کنید، سعی میکنم گوش دهم.

: امروز را اگر با کسی حرف بزنم انگار همه ی دنیا برایم تمام میشود. احساس میکنم قرار است بمیرم، خیلی وقت است که این حس را دارم وحالا دوست دارم با کسی حرف بزنم.

 وخودش را روی صندلی پایه بلند به آرامی جابه جا میکند.زن کافه چی دو فنجان لاته را کنار ظرف کیک شکلاتی میگذارد روی یک سینی و از پشت پیشخوان می رود ووقتی سینی خالی را روی چوب براق پیشخوان می گذارد،دست آقای ف را میبیند که روی فنجان قهوه است وبخاری کم رنگ از لابه لای انگشتان کشیده اش بیرون میزند.

: دختر عجیبی بود. یک جورهای عجیبی، خاص بود. اگر میگفتی بهش بمان، میرفت واگر میگفتی برو، انقدر دم پرت میماند که روانی می شدی اما یک روز یکهو رفت.

لحظه ای مکث میکند ولبهایش راپایین میکشد: حتی نمیدانم زنده است یا مرده، شاید مرده! یکهو نیست شد.      وقت هایی که از پیشم میرفت میگفتم به جهنم! عین خیالم نبود اما به خودم می آمدم، میدیدم که دارم به او فکر میکنم!...

: آقا؟! دارید با خودتان حرف میزنید؟

 چشمهای قهوه ای مرد به سیاهی چشمهای زن خیره میشود.

: فقط قد همین یک فنجان قهوه، وقت دارم. میدانی همیشه من قهوه میخوردم، اینجا پیش تو؛ اما دلم خواست این بار خودم را یکجورهایی مهمان کنم، مهمان یک حال خوب، یک حالی که خیلی وقت است نداشتم. به حرفهایم گوش میدهی؟؟

زن کافه چی سیگاری روشن میکند وبا انگشتهای استخوانی اش به لب میگیرد و شانه بالا می اندازد: بگو ...

وتمام هیکل زن چرخ میخورد توی چشم آقای ف.

:جوان تر که بودم عاشق شدم، عاشق دختر خیلی جوان که شاید خیلی هم قشنگ بود.

: شاید؟

: تو با این سیگار نیمه روی لبت واین موهای آشفته وسیاه، زن جذاب و قشنگی هستی اما کس دیگری می آید و نظر دیگری میدهد. خب تو زیبایی از نظر من؛ آن دختر هم شاید خیلی قشنگ بود از نظر من.  نمیدانم وسط این همه آدم چرا یکهو او می آید توی ذهنم. آن موقع ها هم همین طور بود یکهو میدیدم جلوی چشمم است.

: دختری که عاشقش بودی؟

: نه، همان موقع ها،حدود چهل سالگی ام را میگویم، دختری بود که دوستم داشت. آدمهای زیادی میآمدند که جلوی دوربینم باشند. راستش برایم بود ونبودش مهم نبود. حتی بدم نمی آمد سربه سرش بگذارم، پیش خودمان باشد فکرهایی هم داشتم؛ لامروت هیکل قشنگی داشت!جایی خوانده بودم هیچ کس نمیتواند یک فنجان قهوه ی تلخ بخورد. برایم شبیه قهوه بود، تلخ! او هم یکهو رفت، یکهو حس کرد نباید باشد شاید!

: دختری که عاشقش بودی چه شد؟

 آقای ف قهوه را مزه میکند.تکه های ریز قهوه را با زبانش توی دهان میچرخاند.

: او هم آمده بود جلوی دوربین من بنشیند اما ماند. توی این سالها آدمهای زیادی جلوی دوربین من آمدند، نشستند، حرف زدند و حتی زندگی کردند و رفتند. عاشق هم شدیم و دنیا توی چهل سالگی برایم رنگ دیگری گرفت و کمی بعد دختری که عاشقش بودم، رفت.

: چرا؟ اذیتش کردی؟

: مثل همه ی مردهای دیگر! و حالا او مرده!

آقای ف تیکه ای از کیک را جدا میکند، دهانش میگذارد وگرمی قهوه را با خنکی کیک در هم میکند. قطره ای از لبه ی فنجان، آرام سر میخورد و خط قهوه ای کمرنگی روی سفیدی فنجان باقی میگذارد. آقای ف کمی به لکه ی قهوه نگاه میکند و فنجان را توی دستش میچرخاند. قهوه ی نیمه توی فنجان چرخ می خورد.

: قدیمی ها قصه ای میگفتند درباره ی عکس گرفتن که هربار جلوی دوربین بایستی و عکس بگیری، یکسال از عمرت کم میشود.

شانه بالا می اندازد و لب میفشارد:وقتی که تازه دوربین عکاسی بین مردم آمد، فکر میکردند روحشان توی کاغذ ودوربین گیر میکند ومیمیرند. شاید هم دروغ نبود؛ ما باور نمیکردیم. کم کم همه از پیشم رفتند. هم آن دختری که دوستم داشت و هم آن دختری که دوستش داشتم و همه مردند.

: از عمرشان کم شد؟

: فکر میکنم

: و عمر شما چطور؟

: کسی از من عکسی نگرفت که بخواهد عمرم کم شود!

لاته لبخند میزند: پس سن طبیعی دارید؟! چند سالتان است؟

: چند ساله به نظر می آیم؟

لاته از روی پیشخوان خود را میکشد سمت مرد و سیگار نیمه روی لبش با حرف زدن بالا و پایین میرود.

: چروک های روی صورتت و موهای سیاهت، یک حرف را نمیزند. پوست افتاده وچشمهای براق؛ هم پیری، هم جوان!  خودش را عقب میکشد: خودت بگو...

آقای ف لبخند کجی روی لبش می آورد. فنجان را روی میز میگذارد و کمی خودش را توی صندلی اش جابه جا میکند و بدنش به این طرف و آن طرف تاب می خورد.

: چقدر به من میخورد که صدو بیستو چهار سال سنم باشد؟! هنوز شبیه مردهای چهل ساله هستم؟؟ خودم که فکر میکنم توی چهل سالگی خودم گیر کرده ام. انگار ثابت مانده ام.

 زن کافه چی هیچ تکانی نمیخورد وچشمهای سیاه ودرشتش را به مرد دوخته و حرفهای او را گوش میدهد. انگار که مطمئن است که او مردی صدو بیستو چهار ساله است شبیه مردهای چهل ساله.

:فکر میکنم قدیمی ها درست گفته اند؛شاید هم نفرینم کرده اند. مسخره است، به نفرین اعتقادی نداشتم اما حالا که دارم باتو حرف میزنم، فکر میکنم احتمالا همان نفرین بوده که من انقدر زنده ام وگرنه زندگی خوبی نداشتم. غذای خوب وهوای خوب و از این خزعبلات! امروز هم بعد مدتها زده است به سرم و دلم خواسته با کسی حرف بزنم وگرنه ... زن کافه چی مینشیند پشت پیشخوان و دست زیر چانه میزند.

:می دانم. تو همیشه می آمدی اینجا، با همین کلاه شاپو وهمین پیراهن سفید. اینجا مینشستی روی این صندلی پایه بلند و یک قهوه سفارش میدادی. وقتی قهو ه ات را میخوردی خیلی راحت و ساده میرفتی و به هیچ کس نگاه نمیکردی وفرقی هم نمیکرد کسی نگاهت کند یا نه

: قبلا ها برای خودم برو بیایی داشتم و حالا توی کافه ای نشستم و با کسی حرف میزنم که بیشتر از یک سلام به او چیزی نگفته بودم!

صدای مردی می آید: لاته

زن کافه چی برای یکی از مشتری ها دست تکان می دهد که باشد، بگذار قهوه حاضر شود و رو به آقای ف می گوید: حوصله ندارم دوباره سرویس ببرم و آنها را تحمل کنم. بیخیال؛ امروز را بیخیال کار. حرفت را بزن، خیلی وقت است کسی برایم حرفی نزده است.

:بهتر است بروی

: می روم

: می دانی لاته من یک زمانهایی وقتی که می پرسیدم حالت چطور است؟واقعا سوالم این بودو یا وقتی در جواب کسی میگفتم سلامتی، واقعا خبرم همان سلامتی بود اما حالا وقتی می گویم سلامتی یعنی حوصله ندارم حرفی بزنم پس بهتر است فقط بشنوی سلامتی. وقتی می گویم حالت چطور است، توی دلم دارم می گویم خدا کند حرفی نزند، حوصله زرزرش را ندارم!آدمهای خوبی شده ایم لاته، آدمهایی که کار به کار آدمهای دیگر ندارند!

لاته سیگار خاموش را از روی لبش می گیرد و توی جاسیگاری شیشه ای جلوی دستش می اندازد.

: اما آدمها باید زندگی کنند. من از صبح اینجایمو فقط شب ها چند ساعت وقت دارم. دیگر وقتی نمی ماند برای دیگران،

آقای ف خیره به فنجانش می شود که حلقه های قهوه، سفیدی داخلش را پر کرده است.

:گیاه ها هم زندگی میکنند. اگر معنی کلمات را عوض کنیم آنوقت به جای زندگی می شود گفت زیست کردن. زنده بودن دو تا ادم کنار هم!

و خم می شود روی فنجان قهوه و شانه هایش می لرزد.

: آقا؟

کمی خودش را تکان می دهد و سربلند می کند .لبخند آرامی می زند و می گوید

: عادت نداشتم کلمه ها را معنی کنم. حتی هیچ وقت نمی فهمیدمشان اما او همیشه همه چیز را معنی می کرد. حرف ها، کلمه ها و حتی علامت سوال ها را و من همیشه بدم می آمد از این عادت مسخره اما حالا راستش دلم لک زده برای این کارهایش و بعد آن خنده های کمرنگش.

: درباره ی کی حرف می زنی؟

آقای ف کلاه شاپویش راکه کنار فنجان روی میز بودبا سه انگشت کشیده اش می گیرد و از جایش بلند می شود.

: لاته؛ ممنون قهوه ام تمام شد!

: آخرش چه می شود آقا؟

آقای ف کلاه را روی سرش می گذارد و رو به زن کافه چی می گوید

: آخرش؟! هیچ چیز.من یک روزی می آیم اینجا و به زنی که پشت پیشخوان است سفارش یک قهوه ی ترک می دهم.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :