داستانی از سعید تورک


داستانی از سعید تورک نویسنده : سعيد تورك
تاریخ ارسال :‌ 13 بهمن 94
بخش : داستان

خانه ی جدید

یکی، دوتا، سه تا و این هم چهارتا

چهارقاب عکس را برمی دارم به همراه عکس این مرده ها. نویسنده ها را می گویم، شاملو، فروغ، اخوان، نیما و صادق خان. دیگران را بیخیال می شوم. کیفیت عکس هایشان به خوبی این عکس ها نیست.

خانه ی جدید همیشه خوب است. از هر شکل و اندازه اش.

عکسی که کنار دریا گرفته ایم را به دیوار بالای سرم می زنم.

بی پولی بد دردی است. اگرپول بیشتری داشتم می شد خانه ی بزرگتری بگیرم، تا دل نگران جای این همه عکس و کتاب نباشم. مجبورم راهم را بکشم بروم انقلاب و هرچه کتاب اضافه دارم را بریزم کنار خیابان و بساطم را پهن کنم جلوی چشم های دریده ی مردمی که اگر تیغ هم بگذاری بیخ گلویشان، کتاب نمی خوانند. البته کتاب می خرند تا دلتان بخواهد ولی نمی خوانند. کتاب شکل خانه را زیباتر می کند مخصوصا خانه های اعیانی را، نه این چهار دیواری تاریک و نمور که من با شندرغاز پولی که داشتم خریده ام. بالاخره بعد عمری صاحب خانه شدم. ناراحت نیستم. کوچک است، تنگ است، تاریک و نمور است، بوی کهنه گی و خاک می دهد. ولی خب خانه است و سرپناه.

کتاب صد سال تنهایی را می گذارم کنار تخت پیش عکس شاملو و نیما. اخوان را می زنم بالای سرم کنار عکس خودم و خودت. از سیبیلش می ترسم.

خیلی تنگ است. نفس کم می آورم. نوری که از این روزنه ی کوچک می تابد کفایت شب های بدون چراغ را نمی کند. ولی از آلاخون بالاخون بودن رها شدم. تازه می فهمم صاحب خانه بودن چه حسی دارد، ولی... درست می شود.

از وقتی که تو رفته ای نوشتن هم رفته است، شاید این خانه ی کوچک کمک کند دوباره بنویسم. ای کاش تو بودی با هم این خانه را می چیدیم و تزیین می کردیم، توکتاب های خودت را انتخاب می کردی و با سلیقه ی خودت می چیدی. عود روشن می کردی و می رفتی از فروشگاه محل به اندازه ی یک سال شوینده می خریدی و می سابیدی و می سابیدی تا خانه برق بزند بوی نویی و تازه گی بدهد. بعد که کار تمام می شد و خسته می شدی می نشستی کنارم، دست هایت را می مالیدم، فشار می دادم، پماد می زدم، بو می کردم. وقتی بو می کردمت می گفتی نکن بوی بد می دهم، می گفتم همین بوی تو را می خواهم و این دوست داشتنی ترین حرفم بود. کاش بودی وباهم می رفتیم وکتاب های اضافی را می فروختیم و پولی هم دستمان را می گرفت .

اگر بتوانم این دیوار را کمی به عقب هل بدهم بهتر می شود اما نمی شود خیلی سفت و محکم است. نمی دانم این معمارها در دانشگاه چه یاد می گیرند، خانه به این کوچکی هم نوبرش است. تا جایی که یادم می آید خانه ی پدری ام هزار متر بود، درندشت و پردرخت، حوض پرآب وماهی. هر روز صبح با صدای خش خش جارو کشیدن مادر از خواب بیدار می شدم، حیاط تمیز و هوای خنک اردی بهشت  نفس آدم را تازه می کرد. اما اینجا چه؟ دل آدم بیشتر می گیرد. مجبورم دراز کش کار کنم. نمی دانم چرا آشپزخانه ندارد، پس غذا کجا درست کنم؟ چه بخورم؟ البته از وقتی که تو رفته ای من غذای خانگی نخورده ام . از بار اولی که مسیر خانه ی اجاره ای را تنها برگشتم دوازده سالی می گذرد. شکسته و پیر شده ام. و از آن روز دیگر غذای خانگی نخورده ام، قوت غالب ام سیگاربود و گاهی هم تریاک. شام هم خیلی اوقات ساندویچ همبرگر مانده ای گیرم می آمد که بخورم و سرم را بگذارم روی بالش تو. اما الان که بعد عمری صاحب خانه شده ام یعنی شده ایم دیگر بالش تو بدرد نمی خورد. باید بفروشم. کسی نمی خرد. بالشی که سال ها آب ندیده را چه کسی می خرد؟ من هم باشم نمی خرم.

اگر می توانستم برگردم به پشت سرم آن گلدان کوچک چینی که تو در روز تولد چهل سالگی ام داده بودی را می گذاشتم جلوی چشمم تا هر لحظه که می بینمش امیدی در جانم بدمد. مثل اینکه شب نزدیک است چراغ هم که ندارم. راستی آن چراغ قوه ی مشکی را کجا گذاشته بودی. من پیدایش نکردم  و الان به شدت لازمم شده است. اگر بود کارم را پیش می برد. عیبی ندارد نهایتش می مانم تا فردا صبح که آفتاب زد و نور داخل خانه را روشن کرد کارم را انجام میدهم. باید فردا بروم با مشاور املاک صحبت کنم. خانه بدون چراغ که نمی شود. هر چند دوازده سال است بدون چراغ می گذرد! تو چراغ من بودی روشنای زندگی ام بودی. ولی من چه کردم؟ نه چراغ ات بودم نه سنگی از پیش پایت برداشتم. چقدر سرطان لامروت پیرت کرد، خم ات کرد و آخر سر هم چراغم را از من گرفت، یک بار هم به روی خودت نیاوردی که کم آورده ای و من همیشه دم از بی پولی زدم و هزینه های گران بیمارستان ها و دکترها و شیمی درمانی و آخر سر هم به خاطر بی پولی رفتی و خاموش شدی و... خاموش شدی.

خانه چراغ می خواهد. باید به مشاور املاک بگویم با این شرایط قرار داد را لغو می کنم! حتما او هم می گوید بله خواهش می کنم شما حق دارید فردا تشریف بیاورید، وقتی می روم می گوید این هم قرار داد جرررر.! زکی با اردنگی از بنگاه پرتم نکند بیرون لطف کرده است. خیلی پول درشتی داده ام اعتراضم هم بجا باشد؟ اما اگرتوبودی حتما شیرم می کردی و می گفتی برو قرارداد را فسخ کن. همیشه پشت گرمی من بودی. با وجودتواز چیزی نمی ترسیدم.اما دیگر پیر شده ام عزیزکم. همین که این چهاردیواری تنگ و نمور را حفظ کنم شاهکار کرده ام.

این همسایه هم که واقعا شاهکار عالم است. چقدر سرو صدا! چقدر صدای بیل و کلنگ، با مشت بکوبم به دیوار صدایم را می شنود؟ حتما می شنود.

آهای عمو بس است دیگر... چه می کنی آقا؟ .... دیوار خانه ام ریخت!! راستی راستی دیوار دارد می ریزد. دیوار نیست، سقف است. این خاک ها از کجا می ریزند. آقا نریز، داداش نکن، آخ آخ آخ سرم شکست ....این سنگ اینجا بالای سرم چه می کند؟ ...آخر اینجا جای سنگ به این بزرگی ست؟ ... نمی دانم این املاکی ها این پول هارا چطور می خورند .

آقا نریز برادر نریز این یک تکه روزنه را نگیر....اینجا چراغ ندارد ...نور نیست...نکن برادر

مثل اینکه نمی شنود ...روی سقف خانه ی من چه می کنی؟ وقاحت در چه حد؟ ...چشم در چشم من ایستاده و دارد با بیل خاک می ریزد...این سنگ بد مصب هم قوز بالای قوز شده است. چرا نمی توانم بلندش کنم؟...چرا دست هایم گیر کرده اند؟ ...ای بابا... اینجا دیگرچه جور خانه ای بود که گیر من بد بخت افتاد؟ ....نریز آقا کورشدم...نکن این کار را ....من زنده ام...خاک نریز ...هنوز نمرده ام...چه کار می کنی؟... چرا کسی صدای مرا نمی شنود؟ ... دارم خفه می شوم...آخ آخ آخ سرم سرم ، سرم شکست ....نه مثل این که واقعی ست! ....راستی آ...آن کِت...کتاب...ها...هایم را،...خاک نریز...کتاب ...هایم را....بِد...بدهید ...به فروشنده های انقلاب....

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :