داستانی از سارا روحانی
تاریخ ارسال : 13 بهمن 94
بخش : داستان
بدن زندهات را دوست دارم
در آن بیستوسه روز او را مرده صدا نزدیم. هنوز نمرده بود. اما زنده هم نبود. هر روز شباهتش با زندهی خودش کمتر میشد. نمیشد گفت که همهی او زنده است. چیزهایی در او مرده بود. چیزهایی هنوز جان داشت. چیزهایی شناور بود و سوسو میزد. و چیزهایی بود که مطمئن بودم وجود دارند، اما دستم به آنها نمیرسید.
اگر کسبوکارمان به مرگ مربوط نباشد، کمتر پیش میآید که زمانی را با زندهی رو به مرگی زندگی کنیم. روزها کنار آشنایی زندگی کنیم که کمکم از آشنا بودنش کم میشود؛ و هر چه بیشتر به طرف مرگ خیز بر میدارد، غریبهتر میشود. همین صورت آشنا و عزیزی که هر روز روی ماهش را میبینیم. همین لبها که تمام چینوچروکهای دور آن را وقتی میخندد، میشناسیم؛ همین لبها، همین لبها که وقتی غصه دار میشوند، آویزان و بی رنگ میشوند، همین لبها که وقتی میگوید «دود»، یا «سوت»،گردی آنها آنقدر برایمان آشنا، عزیز، تکراری، خستهکننده یا فریبدهنده است. این لبها از همه چیز بدترند. وقتی آن زندهی آشنا مرده، یا دارد میمیرد، این لبها کمتر گرد، یا گشاد یا خندان یا سرخ میشوند. همین لبهایی که آدم مدام دوست دارد روی گونهها و پیشانیش کشیده بشود، آویزان و بی رنگ و غریبه میشوند. آدم کمتر دوست دارد لبهای غریبهها ببوسندش. مخصوصا وقتی سرد و کبودند. بدتر از آن، اگر خون از دهان آشنای مردهتان جاری شده باشد. آدم دوست دارد زود از شرشان خلاص بشود. از شر همان لبها.
«نمرده. نه؟»
دوباره با ترس میپرسد. زانوها را میان بازوانش گرفته، و با چشم های کوچک براقش به من نگاه میکند. در تمام این روزهای ناگهانی و کشدار، زندگی را فراموش کرده و سعی میکند فرق میان مرده و زنده را بفهمد. هنوز نمیداند مردهی این زنده چه تفاوتی با الانش دارد. مطمئن نیست که چه چیزی بعد از لحظهی مرگ او، منتظر ماست.
«ما هم میمیریم؟»
«آره. هممون میمیریم»
«کِی؟»
«کِیش معلوم نیست. هیچکس نمیدونه کِی میمیره»
«بعدش چی میشه؟»
بعدش؟ من از کجا بدانم وقتی که خودم هنوز زندهام. یک زندهی درست و حسابی که هنوز آن قدر عمر نکرده که به اندازهی کافی و دلخواه زنده باشد. من حتی هنوز یک مردهی واقعی را ندیدهام.
«تو دوست داری زنده باشی؟»
من میپرسم و یک تکه از موهای نامرتب سیاه و بلندش را دور انگشتم حلقه میکنم.
«نمیدونم. شاید مرده شدن بهتر باشه»
به او، که روی تخت فلزی بی حرکت خوابیده و گاهی ناله می کند، اشاره می کنم.
«دوست داری اون زنده باشه؟»
بغض میکند. انگشت کوچک پایش را محکم در دست میگیرد.
«آره. اگه مرده باشه دیگه پیشمون نمیاد»
زنده باشی که پیش دیگران بمانی. زنده باشی که نمرده باشی. زنده باشی که همین روزها و شبهای معمولی و دوستداشتنی عمر عزیزت، آهستهآهسته بدون این که خودت بفهمی، یا این که اصلا فهمیدنت مهم باشد، زندهات را با مردهات یکی کنند. هر لحظه که میخندی، لقمههای غذای خوشمزهات را که قورت میدهی، وقتی عشقبازی میکنی، ساعتهای سردرد و کلافگی، روزهای غافلگیری و بیحوصلگی، ظهرهایی که خوابیدی، خوابهایی که دیدی، حسرتهایی که خوردی. همهی این تکهتکههای لذیذ یا غمانگیز عمر، دست به دست هم میدهند و آرامآرام و با حوصله زندهها را میکشند. تمام این لحظهها هستند که آدمها را شکل میدهند. آن آدمها آشنایمان میشوند، به آنها عادت میکنیم، عاشقشان میشویم، برایمان تکراری میشوند، و بعد ناگهان دیگر آن آدم زنده نیست. مردهای است که هرگز پیشمان بر نمیگردد.
«از کجا معلوم میشه که مرده؟»
«اگه نفس نکشه، یا نبضش نزنه، یعنی مرده.»
«نبضش چیه؟»
از کجا میفهمیم که زندهای مرده؟ خط میان زنده و مرده بودن را هر چه بیشتر دنبال کنیم، محوتر میشود. اگر با زندهی رو به مرگی روزها زندگی کنیم، میبینیم که مرز زندگی و مرگ به وضوح نفس کشیدن و نکشیدن نیست. آن آدم محکم و سرپا و آشنا کمکم کجومعوج میشود، و بین مرده و زندهی خودش آویزان میماند. وقتی زندهای که نفس بکشی، غذا بخوری، به بوی دارچین حساس باشی، برایت فرق داشته باشد که ملافهات سفید باشد یا طرحهای بنفش داشته باشد. وقتی زندهای که آشناهای زمان زنده بودنت را بشناسی، دوست داشتنیهایت را دوست داشته باشی، نگران باشی که اگر تو نباشی، چه میشود. وقتی زندهای که بگویی چه خوابی دیدهای، بگویی بقیه چقدر بدجنس، خوش هیکل، وراج یا دستودلبازند. وقتی زندهای که شعار بدهی، قول بدهی، پشیمان باشی، یا منتظر بمانی تا اتفاقی بیفتد. اما این زندهی هنوز نمردهای که با او زندگی میکنید، کمکم زندگی را فراموش میکند، چشم نمیگرداند تا رنگ پردههای جدید را ببیند، روزها غذا نمیخورد، چیزی نمیخواهد، حرفهایی از جاهایی میزند که هرگز ندیدهاید یا ندیدهاست، آن قدر ضجه میزند که نمیدانید چهکار کنید، از این که نمیتواند ادرار خود را نگه دارد خجالتزده میشود، کمکم خاموش میشود؛ و میان تمام این رشتههای پوسیده و گسستهی زنده بودنش، شاید نفس بکشد، شاید غذا بخورد، شاید لبخند بزند، شاید خاطرهای از گذشتهی مشترکتان تعریف کند. آدم نمیفهمد که او زنده است یا مرده. او هنوز زنده است، اما دیگر آن زندهی سابق نیست که همه چیز زنده بودن را بلد بود. دارد به سراشیبی مرگ میغلتد و معلوم نیست که حرفها و نگاههایش متعلق به زندهی اوست یا شخصیت جدید مردهاش. و میمیرد. وقتی میمیرد باز هم کاملا شبیه مردهها نیست. آن قدر که با زندهاش اخت شدهایم، هنوز زنده و مردهاش را اشتباه میگیریم. مرده است و دیگر چیزی را نمیفهمد. اما دوست نداریم وقتی جسدش را بلندش میکنیم بدن مردهاش به چهارچوب در بخورد و کبود شود. نمیتوانیم ببینیم که چشمهایش آن طور بیحالت و ملتمس باز بمانند. با او حرف میزنیم. و میدانیم که روح زندهاش همین حوالی است و حرفهای ما را میشنود. دوست نداریم حرف بدی بشنود و دلش بشکند. چون او تا همین چند لحظهی پیش آشنای زندهی ما بوده است.
«چرا دکتر یه قرصی نمیده که نمیره؟»
اضطراب مردن او را بر داشته است.
«دکتر گفته که دیگه کاری نمیتونه بکنه. ولی هیچی معلوم نیست. معلوم نیس که بمیره یا نمیره یا کِی بمیره»
بیچاره و مبهوت نگاه میکند.
«تقصیر کیه؟»
«تقصیر؟ تقصیر کسی نیست»
میخواهد از چیزی جلوگیری کند که دقیقا نمیداند چیست؛ مرگ. دست کوچکش را محکم در دست میگیرم.
«یادته مامان تعریف میکرد که مامانش چجوری مرده؟ این هم همون مریضیه»
«ولی مامانش که از اول مرده بود»
دنیای مردهها و زندهها برای او آنقدر از هم جدا هستند که نمیتواند مردهای را زنده، یا زندهای را مرده تصور کند. آدمها برای او، از اول تا همیشه، یا مردهاند یا زنده. مامانِ مامان در زندگی ما از اول مرده بود. آدمی که هیچ وقت او را زنده ندیدیم و تصویرش را با کمک خاطرات مادر در ذهن خودمان نقاشی کردیم. ما زندهی مردهاش را تصور کردیم. یک آدم معمولی با تمام کارهای معمولی که مدام در زندگی و فکر ما زندگی میکند. چشمهایش شبیه من است و مهربانیش را مادرم به ارث برده است. هر از گاهی زنده و سرحال به خوابمان میآید. تصوری از جسد او یا لحظهی مرگش نداریم. اگر آدمی را هرگز ندیده باشیم، مرده و زندهاش را اشتباه میگیریم. مرز میان زندگی و مرگ او، در گذشتهای که در آن شریک نبودیم گم میشود. او آشنا و عزیز و همراه است، اما نه آنقدر زنده است که بتوانیم او را یک نفر به حساب بیاوریم؛ و نه آنقدر مرده به نظر میآید که هیچ اثری در لحظات زندگی ما نداشته باشد. ما گذر او را از زندگی به مرگ ندیدهایم، و اگر لحظاتی را که به سمت مرگ میخزید را تصور نکنیم، او یک زندهی معمولی است که در دنیای مردگان زندگی میکند. او برایمان یک مردهی سالم و زنده است که ما را از دور میبیند و دوستمان دارد. او هوای همه چیز را در اطراف ما دارد، فقط سالهاست که زیر آن سنگ قبر قدیمی چشمانش را بسته و خوابیده است.
«چی شد؟ مامان. پاشو. مرد؟ آره؟ مرده؟»
با گریه میپرسد. چشمهایش تندتند دنبال راه فرار یا کمکی که وجود ندارد، میگردد. هر دو گریه میکنیم. هقهق میکنیم و با دستهای لرزانمان مدام دست مادر را میگیریم و با ترس رها میکنیم. مادر مرده است. مادر دیگر زنده نیست. حالا جای کوچکی که بدن دوستداشتنی و گرمش اشغال کرده، روی زمین خیلی اضافی است. بدنش که کم کم دارد سرد میشود، ما را به وحشت میاندازد. این بدن بیجان که ما را میترساند، همان بدنی است که تمام مشکلاتمان را در یک چشم به هم زدن حل میکرد، ترسمان را فرو مینشاند و با لبخند میگفت که همه چیز درست میشود. تمام اجزای تنش به همان شکل که قبلا بودهاند، بی حرکت و لَخت روی تخت افتادهاند. چیزی از بدنش پر کشیده و رفته که اینطور سرد و غریب و شکننده به نظر میرسد. به مادر، که اینجاست اما دیگر اینجا نیست، نگاه میکنم و کف دستش را روی چشمهای خیسم میکشم. هیئت بدنش تغییر کرده، و انگار تکتک اندامهایش جور دیگری حرف میزنند. بازوی سفیدش سنگین و معلق از لبهی تخت آویزان شده است. یک خط منحنی از بالای شانه شروع میشود و چربیهای نرم و شل و ول بازو را به آرنج میرساند. ساعدها کمی لاغرترند. خط باریک ماهیچهاش را میتوانم ببینم، که بارها وقتی ظرفی را بلند میکرد یا روسری اش را گره میزد، دیده بودم. حالا همهی این خطها سرد و بی ماجرا شدهاند. چشمهایش گوشهای را نشانه رفته است که مطمئنم در این اتاق نیست. چشمهایی که وقتی به من نگاه میکرد میفهمیدم به چه چیزی فکر میکنند. چشمهایی که دست رازها و شیطنتها و غصهها و وغرغرهای من پیششان رو بود. در این بیستوسه روز نگاهش روز به روز برایم بی معنیتر، دورتر و بیشتر متعلق به دنیای دیگری به نظر میآمد. و حالا این چشمها، چشمهای مادر من نیست. لبهایش، گفته بودم که لبها از همه بدترند. لبهایی که آنهمه با من حرف میزدند، لبهایی که زیاد میخندیدند، لبهایی که هر کلمه را با روش خودش که من خوب میشناختم میگفتند، لبهایی که بیشتر از آن که بوسیده باشند میجنگیدند، حالا لبهای مردهای هستند که دارند کبود میشوند. خواهر کوچکم که هنوز مرده و زندهی مادر را یکی میداند، لبهایش را به گونههای مادر میکشد. با مشتهای محکم میخواهد که او را کنار خود نگه دارد.
«جواب نمیده. حالا چه کار کنیم؟ بگو؟ هان؟ چه کارش کنیم؟»
با یک مرده چه کار میتوان کرد؟ بعد از مرگ چه میتوان کرد؟ تمام آن روزهای گرم و تبدار بیماریاش، به بدن نحیف و بیرنگش نگاه کردم، و جسد بیحرکت و آرامش را دیدم، که بعد از مرگ چه بر سرش میآید. باید مادر را دفن کرد. در یک گودال عمیق. و آن قدر خاک روی او ریخت که هرگز بیرون نیاید. باید اول او را شست. او مردهی مادر زندهی من است. میدانم که اگر زنده بود، دوست نداشت کسی او را همین طور لُخت و بی دفاع ببیند. مرز میان زنده و مردهاش آن قدر ناپیدا است، که نمیخواهم کسی نگاهش کند. مبادا خجالت بکشد. میخواهم بدنش را پنهان کنم. هنوز آن قدر نمرده است که بخواهد خواهران مهربانش، زنهای فضول فامیل و زن جیغ جیغوی همسایه او را تماشا کنند. باید این بدن بیصدا و سنگین شدهاش را مثل نهال کوچک درختی، یا گنج سخت به دست آمدهای زیر آن همه خاک بگذاریم. تمام آن روزها خودم را به جای مردهاش میگذاشتم و فکر میکردم که بدنش در آن تکه پارچهی سفید و بی مدل، به جای تمام لباسهایی که با وسواس میخرید، خاکی و کثیف میشود. آن کرمها و موجودات خاکی کوچک گرسنه و وحشی، بدنش را، که نرم بود، و به عطرهای تند حساس بود، گاز میزنند و میجوند و میخورند. مادر نمیتواند فریاد بزند. یا چندشش شود. مادرم کم کم زیر آن همه خاک، شکل عکسهای رادیولوژیش میشود، که گاهی وقتها هر سه با هم به آروارههای عکسش میخندیدیم. سینههای سفیدش که خواهر کوچکم از مکیدن آنها سیر نمیشد، انگشتی که حلقهی ازدواج تنگ شدهاش آن را قلمبه و خندهدار نشان میداد، گوشهای نازکش که همیشه از تماس با گوشواره قرمز و ملتهب میشدند و من نگرانشان میشدم، موهای مشکی براقش که بالاخره آن رنگ شرابی مخصوص روی آن ها خوب نشسته بود، چشمهای همیشه نگرانش، چشمهای گاهی خسته و گاهی شیطانش، میپوسند و با خاک یکی می شوند. و لبهایش، لبهایی که داغی چای را امتحان میکرد و میوهی نشسته نمیخورد، آن لبها چه میشوند؟ یک آدم زنده را ناگهان، در یک روز و یک ساعت از گوشهی دنج خانهاش بیرون میآوریم و جایی دور، خیلی دور، میان هزاران مردهی قبلا زندهای که آنها را خوب نمیشناسیم مخفی میکنیم. سطح قبر را صاف و مرتب میکنیم و سنگی روی آن میگذاریم که مبادا مردهاش را گم کنیم. اما این زندهی اوست که گم شده است. زندهاش به زیر زمین رفته و صاف و ساکت و بیحرکت مرده است، و فکر میکنیم همیشه و همه جا با ماست. تمام وسایل قدیمی و دوستداشتنیاش، عکسهایی که خیلی مواظبشان بود را اینجا جا میگذارد و شاید سالها بعد، وقتی بچهها و مدعیانش هم بمیرند، آن چند وجب قبر را از او بگیرند و به کس دیگری بدهند، و یا تکه ای از یک شهر را بر روی آن بسازند. زندهای که نگران زندگیت باشی، مسئول متعلقاتت باشی، دلت مدام شور اطرافیانت را بزند، فدای عشقت شوی، اما آن قدر زنده نباشی، که حواست به مردهات باشد. بگویی مرده که به مراقبت احتیاج ندارد. مادر را از روی زمین برمیدارند و برای همیشه در گور میخوابانند. اگر میشد چشمانش را با همان شکل پلکها و مژهها در کاسهی سر دیگری جا داد، آه، و اگر میشد آن لبها را به زن بیلبی داد، که با آن لبها بخندد و ببوسد و فریاد بزند. بدن او دیگر گرم و عاشق و درخشان نیست. بدنی که هیچ مردی دوست ندارد که دست به زیر رانهای سفیدش ببرد، اگر فکر کند که این گوشت سرد و سنگین و آویزان متعلق به مردهای است که زندهاش دیگر صاحب آنها نیست، صاحبش گم شده است. دل آدم را بهم میزند.
« الان مامان کجاست؟»
یک مرده کجاست؟ هر بار که این سوال را میپرسد، جواب دیگری میدهم تا ذهنش را از جستوجوی بیشتر دور کنم. «پیش خدا، توی آسمونها، توی قلبمون، همین اطراف، همه جای دنیا، زیر خاک»
«میخوام برم پیشش»
«اونجا نمیتونی بری. من نمیخوام تو بری. تو زندهای. ببین»
«میخوام مرده باشم. می خوام برم پیشش. خودت گفتی که جای خوبی رفته»
نمیدانم جای خوبی است، یا نه. نمیدانم یک مرده از جایی که هست راضی است، یا دوست دارد به زندهاش برگردد. نمیدانم آن جا که او هست بهتر است، یا اینجا که نیست. ولی میدانم که بدن زندهی تو را، زیاد، خیلی زیاد، میخواهم. دستهای عرق کرده و چشمان پر از چرا چراهایت را. این آشنای کوچک زندهای که هر روز تغییر میکند، غریبه میشود، و آشنای دیگری میشود. لبهای کوچکت که غر میزنند، ناز میکنند، آواز میخوانند، عاشق میشوند و مبارزه میکنند. بدن زندهات را دوست دارم؛ و از این که مردهی بی قصهای باشی که دیگر نشناسمت، میترسم. مبادا که زنده و مردهات را با هم قاطی کنم. مبادا که بروی، و تکهتکههای وجودت در این دنیا گم شوند.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه