داستانی از حسين پورستار
تاریخ ارسال : 13 بهمن 94
بخش : داستان
آخرين سرباز
هوا سردتر از آن است كه بشود مُرد. نه امروز، كه يك هفته است مرگ اينجا سر نميزند. اما يك هفته قبل، مرگ چپ و راست كه ميكرد، پايش به زندگي يكي از سربازها گير ميكرد. از يك گروهان سرباز، تنها سه نفر ماندهايم. نه كه به اختيار خود مانده باشيم؛ دستور اين است كه تپه 202 نبايد تخليه شود و اين يعني مرگ يك گروهان سرباز! البته نه همه سربازان؛ كه يكي از آنها هنوز زنده است، با سرجوخهاي كه حال بي سيمچي گروهان هم هست و من كه فرمانده يك گروهان تمام شده هستم. البته اين كه هستيم معنايش زنده بودن نيست. چون مثل زندهها زندگي نميكنيم. همه زندگيمان در دو چيز خلاصه شده است. اول اين كه كسي از تپه بالا نيايد؛ دوم اين كه اين بي سيم لعنتي بكار بيافتد! جيرهمان در حال اتمام است. هيچ سنگري نداريم. روي برف ميخوابيم و روي برف هم ميشاشيم. اگر قطرههاي خون سربازان كشته شده را ناديده بگيريم، همه جاي برف سفيد، از رنگ زرد سوراخ شده. يك هفته بدون حادثه را سپري كردهايم. خبري از هيچيك از گروهانها نداريم. شايد هم در اين يك هفته، سر مرگ با گروهانهاي ديگر گرم بوده! از پايين تپه بي خبريم. شكست خوردهايم يا پيروزيم، نميدانم. فقط ميدانم تا دستور بعدي بايد تپه را حفظ كنيم.
دو روزي ميشود كه آخرين سرباز بي تابي ميكند. هي به من ميگويد "شايد جنگ تمام شده". "شايد هم پيروز شدهايم" . "از كجا معلوم الان همه جا جشن و پايكوبي نيست؟" اما براي من تصور صحنه جشن بعد از اين صحنههاي مرگناك سخت است. به او ميگويم "در هر صورت تا دستور بعد بايد اينجا باشيم". البته يادم نيست كه ميگويم. اما چنين بنظرم ميرسد كه اين را بارها به او گفتهام. حتي اگر هم نگفته باشم، اين موضوع آنقدر بديهي است كه نياز به گفتن ندارد. اما چه گفته باشم و چه نگفته باشم، اين آخرين سرباز، از ديروز بيتابي ميكند. صبح ميگفت "همگي برويم پايين تپه، ببينيم چه خبر است". بعدش ميگفت "از كجا معلوم جنگ تمام نشده؟"بعد گفت "ميخواهد خودش پايين برود"كه البته با تذكر جديام روبرو شد. اما ميدانم كه به دنبال فرصتي است تا پايين برود. هيچ حالتي از چهرهاش پيدا نيست. چهرههاي همهمان قنديل بسته و نميشود حالتهاي چهرهها را تشخيص داد. به همين خاطر وقتي آخرين سرباز دوباره ميگويد كه ميخواهد پايين برود، نميدانم چه قصدي دارد. مرا ميآزمايد، يا تصميماش جدي است. ميگويم "نبايد برود و اين يك دستور است". اما اين بار برخلاف دفعههاي قبل راه ميافتد. اسلحه را هم دستش گرفته. با صداي بلند ميگويم برگردد. اما او همانطور ميرود. البته مطمئن نيستم صدايم به حد كافي بلند است يا نه؛ در نتيجه دوباره فرياد ميزنم و اين بار ايست ميدهم. ايست در ارتش معني تهديد جدي را ميدهد و من به يكباره او را بصورت جدي تهديد ميكنم. اما مثل اين كه زياد هم جدي نبوده، چرا كه هنوز آخرين سرباز ميرود. چارهاي ندارم؛ نبايد بگذارم برود و گرنه توي ارتش از اين به بعد سنگ روي سنگ بند نميشود. اسلحه را به طرفش ميگيرم و اين بار مطمئن هستم كه با صداي بلند ايست ميدهم. صداي ايست مرا تپههاي اطراف تكرار ميكنند. اما آخرين سرباز قصد ايستادن ندارد و كم كم به انحناي تپه ميرسد. زمان براي من كم كم تمام ميشود. بايد تصميم بگيرم. ناچار شليك ميكنم. سرباز از خط منحني افق تپه گم ميشود. بنظرم ميرسد تير خورده است. سرجوخه كه با بي سيم درگير است، نگاهي به من ميكند. با عجله خودم را به سمت سرباز ميرسانم. روي برفهاي سفيد اطراف، به غير از لكههاي زرد، نقطههاي قرمز هم ديده ميشود. خم شده و سرباز را وارسي ميكنم. سرباز مرده است و اين را نگاه سردش ميگويد. چارهاي نداشتم. مجبور بودم. اين را خودش بهتر از من ميدانست. سرپيچي از دستور نظامي در جنگ، مجازاتش اعدام است. شايد خودش هم از اين وضعيت خسته شده بود. با اين قنديل روي صورتش نميتوانم سنش را حدس بزنم. تاثرم زياد نميپايد چون سرجوخه صدايم ميزند. آن هم با شعف! خودم را به بالا و كنار او مي رسانم. بيسيم لعنتي راه افتاده. گوشي را از دستش ميقاپم و وضعيت را به رمز توضيح ميدهم. صداي پشت خط تعجب ميكند. دوباره وضعيت مان را روي تپه 202 توضيح ميدهم. صدا ميپرسد مگر ما هنوز آنجاييم؟ ميگويم "يك هفته است كه اينجاييم". صدا با حيرت ميگويد كه گمان ميكردهاند ما همان روز اول مردهايم. ميگويم "يك هفته است با چنگ و دندان از اين تپه محافظت كردهايم". صدا ميگويد امكان تماس نبود و گرنه بايستي خيلي وقت پيش ميگفتند، تيپ چند روزي است كه عقب نشسته. داد ميزنم "تيپ سه روز است عقب نشيني كرده و آنها الان به ما اطلاع مي دهند؟"صدا ميگويد امكان تماس نداشتند؛ حالا هم اگر ميتوانيم به آنها ملحق شويم، چون تپه 202 از نظر نظامي ديگر فاقد ارزش است و احتمالا هم محاصره شده.
مكالمه تمام ميشود. سرجوخه و من نگاههايمان به هم گره ميخورد. سرجوخه چيزي نميگويد. فقط نگاهي به محل كشته شدن آخرين سرباز مياندازد. اگر اين بي سيم لعنتي فقط چند ثانيه زودتر صدايش درميآمد، حالا ما سه نفر بوديم. مه اطراف كم كم بالا ميآيد. زمان مناسبي براي رفتن است.
§
هوا سردتر از آن است كه بشود مرد. يك هفتهاي ميشود كه از چنگ مرگ فرار كردهاي! همه بچههاي گروهان همان روزهاي اول، سر اين تپه لعنتي كشته شدند. حال فقط تو ماندهاي، با سرجوخه و فرماندهاي كه كاري از دستش بر نميآيد. آذوقهتان در حال اتمام است. اين ديگر بدشانسي است كه از دست جنگ و سرما بتواني سالم در بروي، اما از گرسنگي بميري. دو روز است سعي ميكني تا فرمانده را متقاعد كني از اين جهنم سفيد خلاص شويد. اما ذهن او منجمدتر از آن است كه به غير از دستور مافوق گوش كند. مرددي! نميداني آخرش چه ميشود. چند بار تصميم به رفتن گرفتهاي. اما نميتواني حدس بزني واكنش فرمانده چه خواهد بود. شايد او هم از اين وضع خسته است؛ اما چون فرمانده است، نميتواند از دستور مافوق تخلف كند. شايد به دنبال بهانه و انگيزهاي از اطراف است. در حرف كه اين را نشان نميدهد و مدام از دستور بالا ميگويد. اما شايد وقتي در مقابل عمل انجام شده قرار بگيرد، او هم تن به رفتن بدهد.
اطراف را برانداز ميكني. سرجوخه همچنان با بي سيم ور ميرود. راه ميافتي و به فرمانده نيز اين را ميگويي. فرمانده به تو ميگويد كه برگردي! اما ميداني اين رفتار عادي همه فرماندهان است. شايد بعد از اندكي او هم دنبالت بيايد و شايد هم بي خيالت شود. اخطار دوم را هم ميشنوي، اين بار كمي شديدتر. طبيعي است كه اخطار بدهد. بايد نقش فرماندهي را تا آخر ايفا كند. اين بار ايست ميدهد. صدايش متزلزل است. خودش هم ميداند كه ايست آن هم اينجا و بعد از يك هفته بيخبري معنا ندارد. حال ايست دوم را با صداي بلند ميدهد. قدمهايت را تند ميكني. اگر قدري نيز پايين بروي، از تيررسش خارج ميشوي. شايد به اندازه سه گام بزرگ. يك! دو! سه! صداي شليك ميآيد. پايت پيچ ميخورد و ميافتي. درست نميداني پايت پيچ خورده يا تير از پشت به تو خورده. چون سوزش زيادي را پشت گردنت حس ميكني. درست كه نگاه ميكني، لكه سرخرنگ خون را بر روي سفيدي برف ميتواني تشخيص بدهي. ياد بچگيها و خون دماغ شدنهايت ميافتي. همه بچگيها و نوجوانيهايت را مرور ميكني. بنظرت ميرسد خيلي طول نكشيد تا بيست ساله شوي! البته خيلي زندگي كردي تا بيست ساله شدي! اما طولش زياد نبود. زياد طول نميكشد تا بميري! اگر اسم اين سبكي مرگ است، پس تو مردهاي! پس در هواي سرد هم ميشود مرد!
§
يك هفتهاي ميشد كه هوا ناگهان در تپه 202 سرد شد. به حدي كه ديگر دشمن خيال باز پس گيري آن را نداشت. همه نيروهاي گروهان سوم در حفاظت از اين تپه كشته شده بودند. غير از فرمانده آنها و يك بي سيمچي و يك سرباز. آنها همچنان شبانه روز از اين تپه محافظت ميكردند. اما هيچكدام اينها را كسي در ستاد عمليات نميدانست. آنها گمان ميكردند كه تپه 202 با همه نيروهايش سقوط كرده و اگر هم سقوط نكرده باشد، كسي از اين سرماي سوزان جان سالم در نميبرد. همان روز دوم عمليات، نقشه عمليات عوض شد و فرمانده تيپ، فرمان عقب نشيني ساير گروهانها را كه پايين تپه بودند، صادر كرد و به خيال اين كه كسي از گروهان سوم زنده نيست و بي سيم اينك دست دشمن افتاده، فركانس بي سيمها عوض شد.
اما اين صورت قضيه بود و حقيقت ماجرا در نامه محرمانهاي نهفته بود كه يك هفته قبل به فرماندهي تيپ ابلاغ شده بود.
محرمانه. فوري
از: فرماندهي لشكر
به: فرماندهي تيپ2
موضوع: تپه 202
به فرماندهي تيپ 2 ابلاغ ميشود، جهت اجراي موفق عمليات اصلي، لازمست عملياتي كاذب، در قالب تصرف تپه 202 به عنوان طعمه، توسط يكي از گروهانهاي زبده اجرا گردد. بديهي است خسارات وارده به گروهان مزبور، در مقابل عظمت عمليات اصلي ناچيز است.
فرماندهي لشكر
§
من ميتوانم به عنوان نويسنده اين داستان، سالهاي بعد را تصور كنم كه ديگر جنگ تمام شده و فرمانده كه حالا درجهاش ارتقا يافته، با نشان قهرمان جنگ در كافي شاپ باشگاه افسران نشسته و در حالي كه نگاهش به كفهاي قهوه داخل فنجان خيره شده، روزهاي گذشته سردش را مرور ميكند و بياد ميآورد كه چگونه بعد از كشتن آخرين سرباز و دريافت پيام اتمام ماموريت، به همراه سرجوخه باز ميگردند و تا پايين تپه با هيچ سرباز دشمني رودر رو نميشوند و حتي بعد از آن، چگونه براحتي تيپشان را كه عقب نشسته بود، باز مييابند و هنگامي كه فرمانده تيپ او را در آغوش ميگيرد چه سان از او با عنوان قهرمان جنگ ياد ميكند. و حتي ميتوانم تصور كنم كه چگونه بعد از ارتقا مقام، هواي سرجوخه را نيز داشت و شايد هم از ترس بازگو كردن راز مرگ آخرين سرباز، هميشه او را نزد خود نگاه ميداشت و پاداش اين رازداري را با ترفيعها و مرخصيهاي تشويقي به وي اعطا ميكرد. به طوري كه او ديگر نه يك سرجوخه ساده روزهاي جنگ، بلكه يك همكار صميمي فرمانده بشمار ميرفت. همكاري كه خويشتندارانه، هيچگاه از ماجراي آن روز تپه 202 صحبتي به ميان نياورد.
من به عنوان نويسنده اين داستان، خيلي چيزهاي ديگر را در رابطه با اين آدمها در سالهاي بعد ميتوانم تصور كنم. اما چه كنم كه گاه وقايع خيلي هم در دستان من نيستند و از تصورات من پيروي نميكنند. براي نمونه ميتوانم از حوادث آن روز تپه 202 ياد كنم كه بر خلاف تصورات من، هنگامي كه فرمان بازگشت به فرمانده و سرجوخه داده شد، سرجوخه كمي عقبتر از فرمانده از تپه پايين آمد و در يك لحظه خاص، ماشه تفنگش را چكاند و فرمانده در حالي كه از خون گرمش بخار بلند ميشد، از شيب ملايم تپه غلت خورد و كنار تخته سنگي آرام گرفت و برخلاف تصور من هرگز پايش به كافي شاپ باشگاه افسران نرسيد تا بر روي كفهاي قهوه فنجان زل بزند و خاطرات تلخ تپه 202 را مرور كند.
و يا سرجوخه كه از كابوسهاي تپه 202 رهايي نيافته بود، بر خلاف تصورات من، هرگز مسير نظاميگري را طي نكرد و هرگز همكار صميمي فرمانده نشد. بلكه با روحيهاي كه پس از اين ماجرا يافته بود، سعي كرد نويسنده شود تا شايد بتواند خاطرات تلخ تپه و مرگ آخرين سرباز را به نحوي كه دوست دارد بنويسد؛ تا از اين كابوس خلاص شود. اما هر باري كه مي نوشت، نمي توانست آن گونه كه دلش ميخواست بنويسد. براي مثال همين داستاني كه نوشته است تلاش چندين باره او از روايت تپه 202 است كه تابحال چندين بار نوشته و بعد پاره كرده. معلوم نيست كه اين داستان نيز خاتمه يابد يا پاره ...
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه