داستانی از فریده قیمتی


داستانی از فریده قیمتی نویسنده : فریده قیمتی
تاریخ ارسال :‌ 13 بهمن 94
بخش : داستان

ماه پشت ابر

کلید را در قفل چرخاند. با لبخند وارد حیاط شد. چادر را از سر برداشت.

-سلام ننه

پیرزن روی گلیم گوشه حیاط نشسته بود. با لبه روسری اشکهایش را پاک کرد. دختر سر پیرزن را با دو دست گرفت و بوسید.

-آی قربونت برم دلت گرفته اومدی حیاط نشستی؟

پیرزن یک زانو را بغل گرفته نگاهش روی موزائیک ها مانده بود.

-ننه، ازم دلخوری؟

-ها؟ نه ننه چه دلخوریی؟

-صبر کن یه قلیون چاق کنم، یه عالم تعریف دارم برات.

به اتاق رفت. چادر را به چوب رختی زد. در آیینه پلاستیکی روی دیوار صورتش را ورانداز کرد. گرهی به ابروها انداخت و صورتش را نزدیک برد، بعد ابروها را بالا کشید وبا غمزه نگاه کرد و لبخند زد و با لبخند به آشپزخانه رفت. کتری را روی اجاق گذاشت و روشن کرد. مشتی زغال توی قوطی ریخت، سری تکان داد و باز لبخند زد. شعله زیر قوطی زغال را زیاد کرد. ظرف تنباکو را برداشت و به حیاط رفت. پیرزن با تکه ای مقوا خود را باد میزد. کنارش نشست.

-ننه بالاخره معلوم شد که ایران خانم از غصه دق مرگ شده. پیرزن مقوا را تکانی داد.

-خدا عالمه.

-آره بابا، همه از اول می گفتن. نشنیدی مگه دکترا گفته بودن هیچ عیبی تو تنش نیست؟ همش روحی بوده. از وقتی هم عروس آورد شروع شد. اصلا من میگم چیز خورش کرده.

-گناه مردمو نشور دختر! اون از بچه هاش بیشتر زحمتشو کشید.

-چه زخمتی ننه، دلت خوشه توهم. هنگامه می گفت عباس آقا که می رفته سر کار اونم ول می کرده میرفته خونه مادرش.

-اونا عروس و خواهر شوهرن. تو به این حرفا گوش نده.

- یعنی هنگامه دروغ میگه؟ می گفت یه روز سرزده اومده دیده ننه اش تو خونه تنهاست و یه فوج مگس روش نشسته. اول فکر میکنه تموم کرده بعد می بینه زنده ست و نا نداره مگسها رو از خودش رد کنه. میگه دیگه میبرمش پیش خودم حتی اگه النگوهامو بفروشم و خرجش کنم که این دختره قر قمیشی از راه میرسه و نمی ذاره. میگفت سینه سپر کرده جلوم و گفته حالا که داره می میره می خوای ببریش که به اسم خودت تموم بشه؟چند ماهه که فقط گه هاشو شستم.

-خوب لابد کرده ننه، غیر اون کسی نبوده دیگه.

دختر ظرف تنباکو را کنار خوض برد و شیر آب را باز کرد.

-خوب رسوا شد.

تنباکوی خیس را در مشتش فشرد و لبه حوض نشست. زیر لب میگفت: اما هرچی بود حتما رسول اگاهش کرده وگرنه چطور این چند ماه به حرف کسی گوش نداد؟

-کم برو تو فکر مردم، پاشو زغالا خاکستر شد ننه.

دختر به آشپزخانه رفت. پیرزن قلیان را از گوشه حیاط برداشت و سر حوض برد. تهش را جدا کرد و زیر آب گرفت. دختر قوطی زغال را که با انبر گرفته بود آورد.

-چای دم کردم. قند هم که انگاری تموم شده.

پیرزن سر قلیان را جدا کرد و دستش داد و رفت روی گلیم نشست. دختر زغالها را توی سر قلیان ریخت و با انبر جا به جاشان کرد و تند تند به قلیان پک زد.

-یه کم تند شده.

-بیارش. هزار بار گفتم نکش عادت می کنی دختر.

قلیان را به پیرزن داد. دستی روی زانوی پیرزن زد:

-رسول می دونی چی میگه؟میگه وقتی ننه شون زنده بود، عباس آقا که می اومده خونه یواشی از گوشه دیوار رد میشده میرفته تو اتاق خودشون که ایران خانم نبیندش. اگر هم می دیده و صداش میزده با یه تقیری جوابشومیداده که بدبخت لال میشده. پیرزن دود قلیان را بیرون داد. دوتا تک سرفه زد

-بلا نسبت، غلط کرده رسول. خودش مگه واسه مادرش چه کار کرده؟

-اون میگفت طاقت دیدن ننه شو تو این وضع نداشته، گذاشته رفته تهرون دنبال کار.

پیرزن سرش را کج کرد:

-خوب با پسر غریبه نشستی به حرف زدن !

دختر بلند شد و دستی تکان داد

-ننه گیر میدی ها! واسه هنگامه گفته . بذار جایی رو بیارم اصل ماجرا رو نگفتم.

به آشپزخانه رفت و دو استکان چای ریخت و با لبخند به حیاط برگشت. چهارزانو نشست، دامنش را جمع و جور کرد، دستش را جلوی دهانش گرفت و خندید.

-مرده بودم از خنده.

پیرزن دستش را به تعجب جلوی دهان گرفت:

-رفتی اونجا خندیدی؟

-نه ننه. بچه شدی؟ تو دلم خندیدم. نمی دونی عباس آقا چه کتکی بهش زد.

پیرزن لب از قلیان گرفت و ابروهایش گره خورد:

-دختر بدبختو گرفتن زدن؟

 دختر صدای خنده ای که ازحلقش بیرون زد را فرو داد:

-ننه، موندم چطور بعد دو ماه یهو عباس آقا به خودش اومد؟ تو عزاداری که انگار نه انگار کسی مرده، چه برسه به اینکه ننه اش مرده باشه. حالا می زدش و می گفت تو مادرمو کشتی.

پیرزن سر تکان می داد:

-ای از خدا بی خبرا

-میدونستم ماه پشت ابر نمی مونه

پیرزن براق شد توی صورت دختر

-تو چیکار به کار اون بدبخت داری آخه؟!

لبهای دختر سفید و منقبض شد.

-والله پیش همه شانس داره. من به کار اون کار دارم یا اون که پشت سرم گفته ترشیدم و شوهر گیرم نمیاد؟

پیرزن گره روسری اش را باز کرد و دو پرش را تکان میداد.

-تو هم شوهر می کنی. بذار هرچی می خوان بگن.

- حالا ببین. اگه عباس آقا طلاقش نداد! این همون عباسه که گوشش بده کار هیچ حرفی نبود و می گفت کارایی که اون کرده هیچکس واسه مادرم نمی کرد.

پیرزن با شماتت نگاهش کرد:

-اینقدر اسم مرد غریبه رو نبر دختر!

دختر نگاهش را دزدید و استکان چای را برداشت

-باور کن ننه، اگه ایران خانم اونو واسه پسرش نگرفته بود دق مرگ نمی شد.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :