داستانی از هادی هیالی
تاریخ ارسال : 23 اسفند 94
بخش : داستان
هلیّل
با وجود آنکه زمستان سال گذشته را هم در همین روستا سپری کرده و سرمای سوزناک آن را تجربه کرده بود، برای بار اول بارش برف را از نزدیک میدید. قبل از اینکه به رختخواب برود، طبق عادت در اتاق را باز کرد تا نگاهی به حیاط مدرسه بیندازد. متوجه شد درِ حیاط باز مانده است. آنقدر سرما شدید بود که ترجیح داد در را همانطور رها کند. صبح که از خواب بیدار شد، از پنجره اتاق نگاهی به بیرون انداخت. از مدرسه که بیرون آبادی قرار داشت تا روستا، چون حریری زیبا یکدست سفید شده بود. همه جا ساکت بود و آرامش دلانگیزی برقرار بود.
بدون اینکه از قبل هماهنگ شده باشد، هیچکدام از دانشآموزان پایه اول تا چهارم در دبستان ابتدایی روستای تَربُر حضور پیدا نکرده بودند. از هیاهویی که همیشه در این ساعت از روز راه میافتاد خبری نبود و مدرسه هم مانند روستا سوت و کور شده بود. آقای مدیر، تک و تنها، چسبیده به بخاری علاءالدین دومنظوره، فرصت را غنیمت شمرده و کتاب «مادر» ماکسیم گورکی را که سهشنبه گذشته بعد از نشست هفتگی از احمد گرفته بود، باز کرد و شروع کرد به خواندن. باید آن را میخواند تا به همراه دیدگاه و برداشتش سهشنبه آینده، به احمد بازگرداند.
هنوز صفحه اول را به انتها نرسانده بود که صدای کوبیدن درِ اتاق، سکوت را شکست. مردی لاغراندام که قد بلندی داشت، جلوی در ظاهر شد. چکمه مشکی ساقبلندی به پا داشت. با پالتوی بلندی که تنش کرده بود و شال گردن زمختی که تمام سر و صورتش را با آن پوشانده بود، چهرهاش به هیچ وجه قابل شناسایی نبود. بیآنکه منتظر تعارف مدیر بماند، پشتش را کرد، روی لبه چهارچوب در نشست و مشغول بیرون کشیدن چکمههایش شد. آقای مدیر کمی ترسید. با خود گفت در این هوای بد، چه کار مهمی او را به اینجا کشانده است. شال گردنش را که برداشت، چهرهاش معلوم شد؛ جهانبخش بود.
جهانبخش نوزدهساله بود که ازدواج کرد و خدا یک دختر به او و همسرش داد که ماه دیگر دوساله میشد. تا دو ماه پیش با پدر و مادر و سه خواهرش در خانه خشتی دورهای که سه اتاق داشت زندگی میکرد. دو، سه ماهی میشد که بعد از یک سوء تفاهم، خانه پدریاش را ترک کرده و ترجیح داده بود اتاقی کرایه کند تا زیر منت پدرش نباشد. ازآنجا که تنها فرزند پسر بود، از سربازی معاف شده بود. هرچند خانهاش را جدا کرده بود، اما در مزرعه کوچکشان کمک حال پدرش بود. حدس آقای مدیر، درست از آب درآمد؛ جهانبخش آدم مقیدی است، بعید است برای هیچی، زن جوان وکودک خردسالش را تنها گذاشته باشد.
- آقای مدیر میخواستم دیشب بیایم، حقیقتش ترسیدم. زمستون دوسال پیش که این جوری برف آمد، گرگا یارعلی چوپون رو وسط آبادی تکه و پاره کردن.گرگها اگه گرسنه باشند، به هیچکس رحم نمیکنند.
- جهانبخشخان دیشب مشکلی نداشتم. انقدر در و پنجرهها را محکم کرده بودم که گرگ که هیچ، خرس هم میآمد، نمیتونست بیاد داخل، منو بخوره.
- ولی اگر درِ حیاط باز بمونه چی؟
مدیر حق را به جهانبخش داد.
- البته اگر گرگه یا خرسه بیاد تو و بفهمه آبادانی هستی، حتما درمیره.
هردو زدند زیر خنده. مدیر قیافه جدی به خودش گرفت. به چشمهایش خیره شد و در حالی که در اتاق را چفت میکرد، از جهانبخش خواست سر اصل مطلب برود.
- اجازه بده یه کم گرم بشم. لااقل یه چایی بهم تعارف کن.
مدیر که دل تو دلش نبود، گفت:
- تا شروع کنی چاییات هم آماده میشود.
- حقیقتش دیروز با زنم، بچه را بردیم داریون. وقت واکسنش بود. بعد از ظهری ترک موتور، داشتیم برمیگشتیم که یکدفعه مشحسن، راننده مینیبوس داریون جلویم سبز شد و گفت برای آقای مدیر مدرسهتان مهمون آمده و حالا تو خونه منه. موتور را با زن و بچهام کناری گذاشتم و همراهش رفتم. مرد هیکلدرشتی را دیدم که به پشتی تکیه داده بود. خیلی سبزه بود. آقای مدیر بهتان بر نخوره از شما سبزهتر بود. جامه سفید بلند تنش بود که تا مچ پاهاش میرسید. یک تکه پارچه که روش نقشای سیاه و سفید داشت هم دور سر و گردنش پیچیده بود. روی همه اینا یه کت بلند هم پوشیده بود. روی کتش هم عبایی مثل ردای روحانیون انداخته بود. مشحسن میگه از صبح تا حالا حتی یک کلمه هم حرف نزده. تند و تند سیگار ویژه دود میکرد. لبهایش هم مثل صورتش سیاه بود.
مدیر به اندیشه ژرفی فرو رفت. جهانبخش که تا حالا یکریز حرف زده بود متوجه دگرگونی حالاتش شد. مکثی کرد و ادامه داد:
- توی این مدت چندین بار این جمله را تکرار کرده: «انا خال مدیرالمدرسه الابتداییه التربر». آقای مدیر من شرمندهام، اگه بچههام همرام نبودن با خودم آورده بودمش، هرچند قیافهاش ترسناک بود.
مدیر در چند ثانیه چند بار طول و عرض اتاق را دور زد.گیج و مبهوت شده بود و با خودش تکرار میکرد «هلیّل». چه اتفاقی رخ داده؟ باید هلیّل باشد. جهانبخش که نگران مدیر شده بود، گفت:
- واقعا شرمندهام. اصلا فکرش را هم نمیکردم اینقدر ناراحت بشید.
مدیر خیلی دوست داشت تنها باشد تا تمرکزش را به دست بیاورد اما خب میدانست بدون کمک جهانبخش کاری از دستش ساخته نیست. رو به جهان (مخفف جهانبخش) کرد و گفت:
- حالا چه میشه کرد؟
- آقای مدیر شما نمیدونید وقتی اینجا برف بیاد اوضاع چه جوری میشه. تا سه روز کسی از خونهش بیرون نمیزنه.
- یعنی از دستمان هیچکاری ساخته نیست؟
مدیر با رفتار هلیّل کاملا آشنا بود. هلیّل تا امشب بیشتر صبر نمیکرد. او فردا صبح راهی ناکجاآباد خواهد شد. جهان با تردید گفت:
- یه شانس کوچیک داریم.
مدیر دستپاچه و بیصبرانه پرسید:
- چیه؟ چیه؟
- مش رجب حمومچی. آره مشرجب. اون میتونه کمک کنه.
- چه جوری؟ مشرجب چه کاری از دستش برمیآد؟
مدیر مدرسه تربر با پیدایش بارقه امیدی در دلش با خود گفت: کرم شبتاب، گرچه نور نیست، ولی نوریست.
چند متری که از حمام مشرجب فاصله گرفتند، جهان گفت: خیلی شانس آوردی آقامدیر. اینقدر یابوهایش برایش مهمند که حتی یه بار گفته اینا از بچههام هم عزیزترند.
به اولین کوچه داریون که رسیدند صدای اذان ظهر از تنها مسجد داریون گوشها را نوازش کرد. آقا مدیر حالا که رسم مردانگی را به جا آورده ، احساس آرامش میکرد ولی دلهره دیدار هلیّل ضربان قلبش را بالا برده بود. پیدا کردن خانه مشحسن سخت نبود چون کوپه یخی که مینیبوس را در خود بلعیده، از صدمتری نمایان بود. در خانه را که زدند، پشت سر مشحسن، هلیّل سرک میکشید. جهان و مشحسن کنار رفتند تا مراسم استقبال آقای مدیر از داییاش را بهخوبی تماشا کنند. مدیر چند قدم به جلو گام برداشت و وقتی دقیقا روبهروی داییاش قرار گرفت، گفت:
- اهلن ابخالی یل بی الهبه؟
هلیّل جواب داد:
- اتعنت ال بیت ابن اختی الی بی الهبه.
بعد از آن همدیگر را در آغوش گرفتند و بهشدت فشار دادند. آقای مدیر به رسم عادت خواست دست داییاش را ببوسد ولی هلیّل اجازه این کار را نداد.
سه نفری پیاده در برف مسافتی طولانی را طی کردند. هلیّل که آثار خستگی خیلی زود در چهرهاش نمایان شد، با اصرار جهان و مدیر اولین سواره این همراهان بود. رؤیت دود کوره حمام مشرجب، به سلامت رسیدن مسافران را نوید میداد.
به نزدیکیهای مدرسه که رسیدند، کسی خداحافظی جهان را نشنید. آفتاب در حال افول بود که او با گامهای بلند و محکم به سوی خانهاش قدم برداشت تا قبل از غروب خورشید، مطابق وعدهاش در کنار آنها باشد.
آقای مدیر پاهای هلیّل را در تشت آب ولرم گذاشت و بهآرامی آنها را ماساژ داد. مقداری پودر پنیسلین و دوا قرمز روی نوک انگشتانش که بهشدت زخم برداشته بودند، پاشید. به او کمک کرد روی تخت یکنفره خودش دراز بکشد. صدای خروپف هلیّل قبل از جوش آمدن کتری چای در اتاق پیچید.
صدای محکم تقتق در، مدیر را وحشتزده از خواب پراند. نای ایستادن نداشت، نیمخیز به سمت در رفت و آن را باز کرد.
- یک لحظه فکر کردم تمام کردهاید. آدم باید چند بار به در بکوبه؟
جهان کیسهای نان و یک قابلمه آبگوشت را که از بوی مطبوعش تازگی تراوش میکرد، به دست مدیر داد و اینبار خداحافظی کرد و با قدمهای شمرده روانه خانه شد. به خواب رفتنی اینچنین عمیق برای مدیر تعجبی نداشت؛ دو قرص والیوم آدم را نه، فیل را هم ناکار میکرد.
سر ساعت نه شب، مثل همیشه به جستوجوی ایستگاه مورد علاقهاش، پیچ رادیو را روی موج کوتاه 41 متر انتخاب کرد. پارازیت داشت؛ 39 متر را آزمایش کرد... 49 متر و دوباره از اول...
در هم آمیختن خش خش رادیو و نچنچهای مدیر، هلیّل را از خواب بیدار کرد. نگاهی به دور و بر انداخت، رو به مدیر کرد و گفت:
- داری با رادیو چی کار میکنی؟ کجا رو میخواهی بگیری؟
مدیر که جواب آماده نکرده بود، گفت:
- چطوری؟ بهتری؟
- دردی ندارم ولی خیلی گرسنهام.
مدیر بلافاصله سفره غذا را پهن کرد. نان تازه و آبگوشت گرم را در سفره چید و بعد از شستن دست و صورت سر سفره نشست. هلیّل اولین لقمه را که بلعید، گفت:
- دست پخت خوبی داری. کجا یاد گرفتهای؟
- روزگاره دیگه دایی، روزگاره.
آقای مدیر بیصبرانه انتظار داشت هلیّل خیلی سریع به اصل مطلب بپردازد. قبل از اینکه آخرین لقمهاش را فرو دهد، استکان چایی را جلوی داییاش گذاشت. هلیّل متوجه شد:
- اگر دیروز دنبالم نیامده بودی، امروز برمیگشتم و شاید میرفتم خودم را معرفی میکردم؛ بیاندازه خسته شدهام. مگه دوستان و بستگان چقدر میتونند خطر بپذیرند؟ هر خونهای که یک شب میمونم دو شب بعدش توی همان خونه میریزن و براشون مزاحمت درست میکنن.
هلیّل پاکت سیگار ویژهاش را جلوی مدیر گذاشت. اوکه تا حالا جز وینستون سیگار دیگری نکشیده بود، دست داییاش را رد نکرد و یک نخ را به لبش چسباند و منتظر ماند.
- تحت تعقیبم، گیر بیفتم، کارم تمومه، تو خوزستان دیگه جایی نداشتم وگرنه شرایطت رو درک میکنم.
حزن، یأس و ناامیدی، از لابهلای جملات آخرش نمایان بود. مشاهده این عجز و ناتوانی قلب مدیر را که داییاش را اسوه شجاعت و مردانگی میپنداشت، به درد آورد.
- اختیار داری دایی، روی چشمهایم جا داری. بهترین جا را انتخاب کردی. امکان نداشت توی این شرایط تنهایت بگذارم، جز این میکردی، تا آخر عمر عذاب وجدان رهایم نمیکرد.
هنوز جمله آخر را به پایان نرسانده بود که هلیّل از سر شادمانی به مدیر نزدیک شد و صورتش را بوسید. صورتش نمدار شده بود و این مدیر را بیشتر متاثر کرد. در حالی که دو دست او را بین دو دستش گرفته و آنها را میفشرد، گفت:
- از هلیّل بعیده، تو مرد روزهای سختی، برای خیلیها هنوز همان هلیّلی که بودی. هر کاری که بگی با چشم منت برایت میکنم. امرت را برای خودم تکلیف میدونم.
هلیّل با شکفتن لبخندی کمرنگ روی لبانش، عمق رضایتمندیاش را نشان داد. حالا با خیالی راحت و آسوده خواسته ناچیز خود را بیان کرد:
- منو پیش زایر خلف ببر و چهار تا دینامیت را از خانهمان دور کن.
- همین؟ تا نیویورک میگفتی هم میبردمت. اما دینامیت توی خونهت چیکار میکنه؟
- دینامیتها را برای ماهیگیری...
- مگر این روزا هیّاله نمیاندازید؟
- ماهی اینقدر کم شده که تا صبح بیدار بمونیم، بیست تا هم به تورمان نمیچسبه. دو بعد از نیمه شب وقتی همه مأمورا خوابند، یه دینامیت توی آب پرت میکنیم، موج انفجار یک بلم ماهی رو روی آب میاره.
مدیر مدرسه خیلی کنجکاو بود حقایقی را در مورد وقایع شعبیه بهویژه از زبان کسی که خودش در قلب حادثه حضوری ملموس داشته، بداند. واقعهای که یکی از نتایج تلخش کشته شدن عمویش بود، زمانی که او خیلی کوچک بود:
- دایی یادت میاد هر وقت ازت خواستم درباره عمویم شلش، عطوان و بهخصوص «حاتم» برایم بگویی، شانه خالی میکردی و چه میگفتی؟
- هر وقت بزرگ شدی؟
- دایی به سید عباس قسم میخورم اگه باز هم امشب در بری، تا صبح نمیذارم چشم روی چشم بذاری؟
- قبوله ولی یک شرط داره؟
- چه شرطی؟
- یه چایی تازه و دبش دم کنی چون این چاییت بوی...
- دایی...
***
هلیّل که چای تازهدمش را نوشیده بود، نفسی عمیق کشید و آغاز کرد:
- زمینهای حاصلخیزی داشتیم میون کرخه و کارون، زمستونا، گندم و جو میکاشتیم، تابستونا خیار، هندونه، سبزی. نخلهامون، دوازده ماهِ سال، سرسبز و سرپا بودند. کمتر خانوادهای پیدا میشدکه گاو، گوسفند یا گاومیش نداشته باشند. وقت که گیر میآوردیم، قلاب، سیلایه یا هیّاله رو برمیداشتیم و به رودخونه میزدیم. هیچکس دست خالی برنمیگشت، اگه بِنّی یا هامور صید نمیکرد، لااقل صُبور یا شوریده به خونه میآورد. فقط برای خرید قند، چای یا سیگار به شوشتر، دزفول یا اهواز میرفتیم. عیدهامون را مثل آبا و اجدادمون جشن میگرفتیم. مسابقه اسبسواری، تیراندازی و چوبیه...
هلیّل بعد از کشیدن آهی از ته قلبش، به سیگارش پک عمیقی زد و ادامه داد:
- اولش یک شایعه بود: «دولت شاه میخواهد در شعبیه به جای گندم و جو، نیشکر بکارد». همه از کوچیک و بزرگ نگران شدن. چند روز بعد اهالی شعبیه، شاهد مانور یک جیپ استشین آبیرنگ بودن که تمام منطقه را دور میزد. سرنشیناش پنج نفر بودن، یک امریکایی، یک انگلیسی که دوربین به دست بودن و رئیس گروهان ژاندارمری شعبیه، شیخ ثامر و رانندهاش.
هلیّل نفسی گرفت. دومین سیگارش را با آتش سیگار قبلی روشن کرد و ادامه داد:
یک هفته بعد ماشینهای بنز مشکی که همه ضد گلوله بودند، یکی یکی به طرف مضیف شیخ ثامر سرازیر شدن. حفاظت از جان میهمانان به عهده جوانان عشیره واگذار شده بود. تمام شیوخ ریز و درشت شعبیه دعوت شده بودن. در حضور فرمانده ارتش 92زرهی، رئیس شهربانی و استاندار خوزستان و فرمانداران دزفول و شوشتر، شیخ ثامر به عنوان شیخالمشایخ مفتخر میشود. صدای تیراندازی هوایی، یزله و هوسههای حاضرین گوش فلک را کر کرده بود. میگویند خیلی ریخت و پاش شده و پول زیادی توزیع شده بود.
کمتر از یک ماه شیخ هر حمولهای، مردانش را جمع میکند و پیام خیلی کوتاه شیخالمشایخ را ابلاغ میکند: «دولت شاهنشاهی همه زمینهای شعبیه را میخرد.»
هیچکس راضی نبود زمینهای آبا و اجدادش را بفروشد. حاتم، عطوان، عمویت شلش و من بهشدت مخالفت کردیم. شیخالمشایخ ما را به تهمت تحریک مردم شعبیه علیه شاه تهدید به تنبیه کرد و چند روز بعد حاتم سر از علوفدونی گروهان ژاندارمری درآورد. شلش که خیلی عصبیمزاج بود تفنگش را برداشت و با شلیک گلوله به مضیف شیخالمشایخ تهدیدش را جواب داد. همان شب ماموران ژاندارمی با کمک بعضی شیوخ ریز و درشت، برای دستگیریاش به خانهاش میریزند. مقاومت میکند. کشته میشود؛ نه با تفنگ، او زیر پای اسبها له میشود. من و عطوان شبانه از شعبیه فرار کردیم. ، من به محمره {خرمشهر کنونی}، عطوان به عبادان {آبادان کنونی} و حاتم هم از پاسگاه به زوره {جنگل} رودخانه دز پناه میبرد و تعدادی از جوانها به او میپیوندند.
هلیّل از مدیر مدرسه تربر خواست به همینجای قصه رضایت بدهد چراکه یادآوری خاطرات تلخ بهشدت متاثرش میکرد. دوباره از او خواست که به داستان حاتم بپردازند. مدیر که تا قبل از این، سرنوشت عمویش برایش مهمتر بود، حالا عمویش را فراموش کرده و درگیر قصه زندگی حاتم شده بود:
- نه نه، دایی، حالا فقط میخوام درباره حاتم بدونم.
هلیّل سیگار سومش را با آتش سیگار دوم روشن کرد. آهی جانگداز کشید و ادامه داد:
- زن حاتم کارش این شده بود که دمدمای غروب مقداری نان و خرما پای یک تخت درختی بگذارد و قبل از تاریکی شب پیش دو دخترش بازگردد. یکبار دو تا ژاندارم با لباس مبدل عربی او را تعقیب میکنند. کتکش میزنند و به او، تجاوز...
هلیّل دیگر نایی برای ادامه دادن نداشت. چشمهایش مثل دو کاسه خون، قرمز شده بودند. خواهرزادهاش هم اصراری نکرد. هلیّل فقط یک جمله اضافه کرد:
- زن حاتم، با شیلهاش، خودش را، پای همان تکدرخت حلقآویز کرد.
«الچفیه لا، یو یعدمونی ما انزعه»
طنین صدای الله اکبرکلبعلی از مسجد تربر برخاسته بود تا سکوت شب را در نوردد و روزی نو را بشارت دهد.
***
آن روز بازاریهای شاهچراغ شیراز دو میهمان ویژه داشتند. آنها شاهد جر و بحثهای یک جوان سیهچرده بودندکه شلوار لی و بلوز مکلن قرمزرنگ به تن داشت و عینک ریبونی به چشم زده بود، با مرد میانسالی که از او سیهچردهتر بود و با اصرار مرد جوان، شلوار به پا کرده بود ولی حاضر نشده بود،کلاه شاپوری را جایگزین روسری سیاه و سفیدش کند. مرد جوان که به نظر میرسید خیلی عاجز شده است، گفت:
«خالی، یو لزموک، انا هم ابتلی»
انگار معجزه شده بود؛ مرد میانسال با دستهای خودش چفیه را از سرش برداشت. آن را هم مانند دشداشهاش بهآرامی در ساک خواهرزاده قرار داد. کلاه را خود روی سرش گذاشت و هر دو، دوش به دوش هم به سوی ترمینال روانه شدند. زمان حرکت اتوبوس ساعت چهار و سی دقیقه بود؛ دو ساعت وقت داشت. هلیّل را در گوشهای از گاراژ تنها گذاشت. سهشنبه بود، فوری به سوی جاده فرودگاه شتافت. منازل نیروی هوایی، بلوک چهار، طبقه دوم، واحد دو، زنگ سوم، محل نشست بود. احمد را بهتنهایی ملاقات کرد. کتاب «مادر» را پس داد، موضوع سفر و دینامیتها را گفت، محل قرار سهشنبه هفته آینده را تعیین کرد و فوری نزد هلیّل برگشت. ساعت چهار بعد از ظهر، ابتدای جاده اصفهان بودند. تا زمانی که هوا روشن بود با هم گپ میزدند. هوا که رو به تاریکی گذاشت، هلیّل به خواب رفت اما آقای مدیر همانطور که چشم از جاده برنمیداشت، به گذشتهای دور سفر کرد.
***
دو شبانهروز بود که باران لحظهای قطع نشده بود. من و مادر و برادرم که دو سال از من کوچکتر بود، توی کپر حصیری گرفتار بوران شده بودیم. پدرم توی مکینه یخسازی در آبادان کار میکرد. کارش شیفتی بود. 24ساعت کار 24 ساعت استراحت. هوای توی کپر وحشتناک سرد شده بود. مادرم از ترس آتشسوزی بخاری والور را خاموش کرده بود. هرچه لباس داشتم، تنم کرده بود؛ توفیری نداشت. هرچه پتو و ملافه داشت، روی سرمان ریخت. مادرم خبر نداشت، آب بیرون از زیر دیواره حصیری به کف کپر نفوذ کرده است. وقتی به سرفه و لرز افتادم، مرا از زیر کوپه پتوها بالا کشید. تازه متوجه شد، تمام لباسهایم خیس شدهاند. در حصیری کپر را رو به بیرون هل داد و در حالی که صدای رعد و برق شدیدی در فضا پیچیده بود، این فریاد مادرم بود که آسمان را شکافت:
«یا رب، یا رب، ارحمنا یا رب».
دو، سه دقیقه بعد جوان رشید بلندقدی که پاچههای پیژامهاش را بالا زده بود، با شتاب مرا با دست راست و برادرم را با دست چپ به سینهاش چسباند. ما را به کپر بزرگی برد که یک متر از زمین فاصله داشت. کپر مثل مضیف بود. غیر از ما، زن سید حنّون، دوتا بچه و مادر شوهر سالخوردهاش، خانم سلیمه خیاط و شوهرش کورش آنجا بودند. ما را در کنار یک بشکه آبیرنگ دویست لیتری قرار داد که درون آن آتش و نوشتههای روی آن انگلیسی بود. آن مرد جوان «هلیّل» بود.
- خیلی خوش آمدید. به سلامت
همه از راننده اتوبوس تشکر میکردند که آنها را سالم به مقصد رسانده است. هلیّل از خواب بیدار شد و گفت:
- دیشب هر بار چشمام رو باز کردم، دیدم بیداری. چیه؟ مگه کشتیات غرق شده؟
پاکت سیگارش را درآورد و نخی را روشن کرد. حسابی بیتاب سیگار بود اما داخل اتوبوس مراعات حال مسافران را میکرد.
- بلیت واسه اهواز داریم اما واسه اندیمشک نه.
هلیّل که اسم اهواز را شنید اوضاعش به هم ریخت و بیاراده واکنش نشان داد:
- اهواز نه، اهواز نه
بلیتفروش که از این عکسالعمل هلیّل تعجب کرده بود، گفت:
- آقا ما اصلا بلیت نداریم.
خواهرزاده برای دایی موضوع را شرح داد، ولی دیگر دیر شده بود چراکه وقتی دوباره به طرف گیشه آمدند، بسته بود. دیگر شانسی برای حرکت در صبح نداشتند و باید تا سه بعد از ظهر منتظر میماندند.
آقای مدیر قبل از حرکت اتوبوس و خوابیدن هلیّل، آخرین سؤالش را پرسید:
- دایی ماجرای فرارتان از زندان شهربانی اهواز همراه حاتم، درست است؟
- آره آره، عطوان هم با ما بود.
- ماجرا را برایم تعریف میکنی؟
- به همین زودی زیر قولت زدی؟
- به سید عباس قسم میخورم، درباره حاتم چیزی نپرسم.
هلیّل نچنچی کرد و با بیمیلی آغاز کرد:
- بعد از ماجرای زنش رو به اسلحه آورد. میرفت اونور مرز و میآمد. وقتی دولت طرحش را اجرا کرد، بسیاری از جوانها که مخالف بودند، به «زوره» پیوستند. حاتم دیگه تنها نبود. هنگ ژاندارمری وارد عمل شد و اونها را خمپارهباران کرد. خیلیشون کشته شدند. یک جنگ واقعی بود. اونها که زنده ماندن، با حاتم رفتند آن طرف مرز. حاتم توی چنگ استخبارات افتاد و او را به عنوان جاسوس زیر بدترین شکنجهها بردند. یک گروه سیاسی مخالف شاه که محل فعالیتش آنجا بود، واسطه شد و او را از مرگ نجات داد.
اتوبوس به پلیس راه رسید، توقف کرد تا ساعت حرکت بزند. هلیّل از ماشین پیاده شد و از این فرصت طلایی برای کشیدن یک نخ سیگار استفاده کرد.
- تعدادی از رفقای آن گروه، زندانی بودند؛ زندان شهربانی اهواز. از حاتم برای فراری دادنشان، درخواست کمک کردند. حاتم اهواز را خوب بلد نبود، پس از من کمک خواست.
یک روز صبح سهتایی رفتیم تا جای دقیق زندان را بهشون نشون بدم. بار سوم به محض اینکه از جلوی در اصلی رد شدیم، دو تا مأمور که سوار موتور بودند به ما شک کردند. ما را به اتاق نگهبانی بردند. اعتراض کردیم، برخورد اولشان خوب بود. حاتم کمی از صورتش را با چفیهاش پوشانده بود. مامور با حالت بیادبانهای، با دستش چفیه را کشید تا صورت حاتم را بهتر ببینه. حاتم بهش برخورد و درگیری لفظی پیش آمد. حاتم بهم اشاره داد که دوتایشان مسلحاند. یک دفعه دیدیم، دور و برمان خلوت شد. فهمیدیم زمان جابهجایی پست است. تنها مأموری را که بالای سرمان کشیک میداد، محکم هول دادم. خورد زمین. به طرف ما که در حال فرار بودیم شلیک کرد... چهارراه زند از هم جدا شدیم.
هرچه اتوبوس، به جلگه خوزستان نزدیک میشد، بر نگرانی هلیّل افزوده میشد. این را میشد، از بیحوصلگیاش در بیان ماجرایی پی برد که شرحش را داد.
هوا ظلمات شد. سوسوی چراغ ماشینهایی که از روبهرو میآمدند و چراغهای قرمز کوچک عقب ماشینهای جلویی تنها چیزی بود که به جاده تنوع میداد. خاطراتش با هلیّل آنقدر زیادند که بدون ارادهاش جلوی چشمهایش رژه میروند:
توی کوچه با بچهها سرگرم بازی بودم، یهویی دستم از پشت کشیده شد. برگشتم، دایی هلیّل بود. سوم ابتدایی بودم. تازه اجازه داده بودند، با خودکار بنویسیم. دایی گفت پدر سوخته، شنیدم برای پسر زایر یاسر که سربازه نامه نوشتی؟گفتم آره، مگه اشکال داره؟ گفت آفرین. برای من هم میتونی بنویسی؟ من هم که از خدام بود براش کاری کنم، فوری گفتم کی بهتر از شما؟ با هم رفتیم خانه، از وسط دفترم، کاغذی سفید کندم و خودکار به دست به انتظارش نشستم. گفت:
_ «حالوب، ابن الکلب، یو ما اتهدون، ابن عطوان، احرگ بیتک»
وقتی متوجه شد چیزی ننوشتهام، گفت تو که داری به من نگاه میکنی. پس کی مینویسی؟ گفتم توی مدرسه، خواندن و نوشتن را فقط به زبان فارسی یاد میدهند. گفت مگر فرق میکنه؟ گفتم آره. گفت من نمیدونم تو یه کاریش بکن. من هم نوشتم: «حالوب، پدر سگ، اگر پسر عطوان را آزاد نکنید، خانهات را آتش خواهم زد».
از دایی آدرس گیرنده و فرستنده را خواستم، گفت آدرس فرستنده نداریم، گیرنده هم بنویس شوشتر، دکان عبد الرحیم نداف، به دست حالوب برسد.
جرئت نداشتم بهش بگم نامه با سلام شروع میشود و با خداحافظی به پایان میرسد. یک سکه دوزاری کف دستم گذاشت. پاکتی خریدم، تمبری رویش چسباندم، توی صندوق پستی انداختم که جفت دکان عزیز آشی بود. سه روز بعد، شنیدم زایر یاسر به زنش گفته خبر داری پسر عطوان آزاد شده؟ زنش جواب داد گیرم پدرش فراریه، این بچه ده ساله چه گناهی کرده؟ زایر یاسرگفت میخواستن پدرش رو به پاسگاه بکشانند.
پاسگاه پلیس راه ورودی شهر اندیمشک، غلغله بود. همهچیز و همهکس را تفتیش میکردند. یکی از مسافران اتوبوس که برای کنجکاوی پایین رفته بود، از قول یک سرباز نقل میکرد، از مرکز گزارش دادهاند یک گروه خرابکار برای منفجرکردن لولههای نفت، عازم خوزستان شدهاند. هلیّل که این جمله را شنید، به بهانه دستشویی در حالی که کلاهش را کاملا پایین کشیده بود، از تاریکی هوا استفاده کرد و خود را در بیابانهای جلگه زرخیز خوزستان گم کرد.
***
سهشنبه، ساعت دوازده ظهر، احمد طبق برنامهای که از قبل پیشبینی شده بود، در ضلع غربی فلکه شهرداری شیراز، پنج دقیقه زودتر از آقای مدیر، سر قرار حاضر شد. طبق همان برنامه، قرار بود اگر اوضاع را غیرعادی احساس کرد، به او علامت دهد تا از محل قرار دور شود. معلم سپاهی دانش روستای تربر، ساکی را که کیف حاوی چهار عدد دینامیت را در آن جاسازی کرده بود، به دوش میکشید و به سوی قرار روانه بود. سر ساعت مقرر به احمد نزدیک شد. احمد هیچ علامتی نداد. غافل از اینکه فلکه شهرداری شیراز، ساعتهاست که به قرق ساواکیها درآمده است.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه