داستانی از رضا حسین کهندل


داستانی از رضا حسین کهندل نویسنده : رضا حسین کهندل
تاریخ ارسال :‌ 13 بهمن 94
بخش : داستان

چروک بی­ بی

 

همه چیز از جشن عروسی در آن شب شروع شد که شما هم دعوت داشتید و هر چه بیشتر از لوازم آرایش استفاده می­کردید چروک­های زیر چشم، اطراف دهان و خطوط روی پیشانی­تان پنهان نمی­شدند. هنگامی به عمق فاجعه پی بردید که بر روی میزهای مملو از میوه و شیرینی بدنبال دستمالی برای پاک کردن اشک­های دخترک جوان در لباس عروس می­گشتید.زیر پاهایتان سراسر ریشه بود و اطرافتان شاخه­های لخت و عور درختان پیر که مثل صورتک­های چوبی جمعی از شما شده بودند و با چشمانی مسخ شده عروس را بر انداز می­کردند که چگونه دورش حلقه زده­اید و برایش فلسفه بافی می­کنید که چنین است و چنان نیست که داماد جوان در چنین شبی همراه یک پیرزن سالخورده با آن همه چروک بر صورتش عاشقانه اما ناشیانه بگریزد.

گاهی در آن سو سکوت بود و در این سو خنده­های مخفیانه و بعد اشک­های بی اراده از چشمان تازه عروس جوان. کنجکاوی قابل وصفی ذهن­ها را به تصویرسازی از آن پیرزن چروکیده کشاند.

پیرزنی افسونگر که گاه همانند جادوگری عصا بدست هر موجودی را به سنگ تبدیل می­کند و بار دیگر در تجسمی مضحکانه با پوستی آویزان که در کنار داماد جوان پوست اندازی می­کرد.

به موجب همین همدردی­ها، پنهان کاری­ها، دست گزیدن­های شما و دیگر مهمانان بود که گروه موزیک این فرار مرموز را نادیده گرفته، یک نفس در میان حیرت حاضرین بر طبق عادات گذشته با آلت­های متنوع موسیقی خود پوست لطیف از بدن جوانی ذهنی را در بوق و کرنا کردند.

پیرزن­های مجلس دختران جوان را از روی صحنه به کناری زده، پرده­ها را پاره و لنگان لنگان عصاهای چوبی­شان را بلند کرده همانند رقص­های سنتی مشرق زمین در هوا می­چرخاندند.

این حادثه چنان سخت بر دختران و زنان جوان سنگینی می­کرد که سردی مردهایشان را در این اواخر نوعی بی حسی موضعی از جنس پریود خود دانسته و توجه آنان به پیره­زنان را انسان دوستی تلقی نمودند.

حالا همینطور که این داماد جوان را به تمسخر گرفته­ایم عقلمان می­افتد درون شورت­مان بعد نیروی غریبی گریبانمان را می­گیرد که دیگر هیچ احساسی به دختران جوان نداریم و چشم­مان به دنبال پوستی می­گردد که چین و چروک­هایش از چاله­های فضایی عمیق­تر است.همراه آن احساساتمان همآنقدر تیز شده که صدای زوزه چوب را در شلوغی طبل و سرنا می­شنیدیم و این را هم می­دانستیم که دروغ حنّاق نیست و گرنه یا بیخ گلو را می­چسبید و یا مثل دماغ پینوکیو آنقدر قد می­کشید که آنوقت مجبور می­شدیم  شورت­ها را روی سرها بکشیم، دست بر زمین و لنگ در هوا از درپشتی باغ بزنیم به چاک کوچه که مبادا مادرها و مادر بزرگ­ها همانند دوران کودکی دست­شان را به سوی­مان دراز کنند و جلوی حاضرین یک صدا داد بزنند:

"آبروت رفته دیگه" "آبروت رفته دیگه"

یک روز از آن حادثه گذشته و ما تصمیم گرفته­ایم در یک کار خیر پیش دستی کنیم، گل می­خریم و به سوی خانه سالمندان هجوم می­بریمکه ناگهان خودمان را در روسپی خانه­های جدید می­یابیم که داریم به معشوقه های پیرمان گل می­دهیم. گلرابرگیسوانسفیدآویزانکردیم،قلنجهایمانراشکستیم،وبرخلافآنچه از نسل­های پیشین شنیده بودیم ژتن هاراازخانمرییسه­هایجوانتهیهکردیمکهبیحالپشت میزهایشانوا رفته بودند. آن­ها درب هر اتاق را باز می­کردند و پیرزن­ها را که باعصا خمیده ایستاده بودند معرفی می­کردند بعد از افتخاراتشان برایمان گفتندکه یکی از آن­ها در فستیوال زیبایی همراه چروک بی­بی مدال اجوزه طلایی را از آن خود کرده است. اسم چروک بی­بی اولین بار بود که به گوش­مان خورد و ما فهمیدیم او همان عروس پیر فراریست که حالا کلی عاشق سینه چاک پیدا کرده است. جملات قصارش ورد زبان و دندانکرم خورده­اش مد دهان شده و این پیره زن­ها هر لحظه با عشوه یکی از آن­ها را تکرار می­کنند:

"ننه جون حا لا که چروک مده منو انتخاب کن"

توی این افکار بودیم که آدم­های عجیب و غریبی که از جنس ما نبودند ما را با آمبولانس؛آژیر کشان روانه تیمارستان کردند. پشت میله­های بازداشتگاه وقتی دستبند روی دستمان نشست در یافتیم که همه کلانتری­ها تبدیل به تیمارستان شده است و افسر نگهبان هر روز بعد از صبحگاه شیپور روانکاوی را می­زند و روان­مان را می­کاود تا دیگر کسی به پاک بودن روان­مان شک نکند. این برنامه هر روزمان است که یقلوی به دست تو صف ساچمه پلو پتوی پیرزن خفه کن را از زور سرما دورمان بپیچیم، از سرو کول هم بالا برویم و به چین­های عمیق دوران ژوراسیک فکر کنیم.آن روزها ملتفت نبودیم که هر چه عمیق­تر به آن فکر کنیمبه انتهایش نمی­رسیم بعد وسط راه مردد می­شویم که به چروک­های چند پیلة روی پوست فکر کنیم یا بدنبال زوج ناموزون فراری بگردیم و یا اصلاً به هیچ چیز فکر نکنیم. ما فکر نمی­کنیم یا خودمان را به آن راه می­زنیم که احساسات­مان را نادیده بگیریم وقتی که سرکوبشان می­کنیم در می­یابیم که بعید است بتوانیم چروک بی­بی را پیدا کنیم.چون تمام عروسی­های آن شب بر هم خورده بود و ما اکنون تعداد زیادی داماد فراری می­شناسیم که با مادربزرگ­های آشنای دور و نزدیک به نقطه­ای نامعلوم رفته­اند و ما اطلاعی از آن­ها نداریم. در پس کله سرمان به سرعت دختران جوان را به کنار می­زنیم، چند کوچه را نفس زنان طی می­کنیم تا بلکه در آخرین تلاش­مان چروک بی­بی این پیرزن دلربا را که اسکلت وار هر شب کنار کیوسک روزنامه فروشی بساط خود را پهن می­کرد را بیابیم.

سر بساط که می­رسیم او نبود و جایش پر شده بود از گل­های رنگی که از بساطش آویزان بودند. گل ها را باد می­رقصاند و ما هم دست یکدیگر را گرفتیم، رقصیدیم و یک صدا می­خواندیم که: "خونه مادر بزرگه هزار تا قصه داره

خونه مادربزرگه شادی و غصه داره...

باران که آمد اشک­هایمان سرازیر شد گل­ها را برداشتیم، دسته دسته کردیم دوباره در خیابان­ها به راه افتادیم و رانندگان جوان را نگاه می­کردیم که چطور سرشان را پشت چراغ قرمزمثل غاز کج کرده بودندو پوسترهای تبلیغاتی چروک بی­بی را با حسی آمیخته به شهوت می­نگریستند.

در پس پردة سینمایی ذهنشان جملات نوشته شده بر پوسترها یک به یک مرور می­شد که:

"هلو بیایید و لولو بروید"

"دلتان صاف؛ پوست تن تان چروک"

"برایتان بزرگترین دردها را آرزو می­کنمتا کور شوید و از جوانی دور شوید اما مقبول و بی رقیب بتازید"

این دگرگونی­ها در رشته پزشکی، زرشکی و تصنیف هوس­آلود آوازه خوان بر روی سیمای مردمی در ستایش دندان­های مصنوعی، قوزهای شتری و سینه­های افتاده در پوست زرد یرقان گرفته همراه با عطر خوش الکل و تزریق همچون بوی سوسن و سنبل موجب شد تا عقل­مان را روی هم بریزیم که چه کنیم؟

مگر می­شود که اینگونه باشد؟!

این حرف­ها را فقط درون قصه­ها شنیده بودیم که مادربزرگ پیرمتل می گفت:

"بالا رفتیم ماست بود قصه ما راست بود. پایین اومدیم دوغ بود قصه ما دروغ بود"

اما حالا اگر فرض کنیم که این احساس جدیدی که گریبانمان را گرفته افسانه است پس چرا این دختران جوان در صف کلینک­های زیبایی صف کشیده­اند و صورت صاف­شان را پیله­پیله می­کنند. در خیابان­ها با ماشین­های مدل بالا دور دور می­کنند، خودشان را به کری می­زنند، غش و ضعف می­کنند، دوباره با عصا بلند می­شوند و استخوان­های لگن­شان را که همه گوشت آن­ را کنده­اند تکان می­دهند.

که اگر هم بخواهی نزدیک­شان شوی و از چروک بی­بی خبری بگیری با عینک­های نمره بالا و کلفتی که به چشم سالم­شان زده­اند حتماً با آن­ها شاخ به شاخ می­شوی؛ جدا از وضعیت آشفته خیابان­ها؛ درون کافی شاپ­هایمدرنهمصحبت از چروک بی­بی با عصای سحرآمیز وزندگی در خانه­های کلنگی با معماری­های عهد قجر بود که موبایل به موبایل می­چرخید و در دنیای مجازی غوغایی به پا کرده بود.

 دریکی از همین کافی شاپ­هایمدرن منتظر قهوة تلخی هستیم که سفارش داده­ایم. هنوز جرعة اول را ننوشیده­ایم که خبری میز به میز می­چرخد که چروک بی­بی در یکی از بیمارستان­های شهر بستری شده است. قهوه را نصفه رها کرده و همراه با سیل عظیم مردان در جلوی درب بیمارستان به انتظار محبوب­مان می­نشینیم تا در یک کار انسان دوستانه به عیادتش برویم. می گویند سنش به اواخر دوران قاجار می رسد. از پشت شیشه عینک لحظه­ای را شکارمی­کنیم که ملحفه زرد و تب دارش از روی سینه­های خط دار و هوس آلود کنارمی­رود.همان­طور که ناله می­کند بینی­اش از پشت پوست زرد تیر کشیده و به سختی لبخند می­زند. در کاسة سر مردانه ما این­گونه می­نماید که دلربایی می­کند، برایش دست می­زنیم و اسمش را یک صدا فریاد می­زنیم:

"چروک بی­بی"

"چروک بی­بی"

او ناگهان برمی­خیزد و با سرم تزریقاتی که چندین سوزن رنگی در آن فرو رفته لنگ لنگان با داماد جوان خود را به درب بیمارستان می­رساند تا از پایان آغاز کند. هنوز صدایش در آخرین لحظات زندگی­اش در گوش­مان زنگ می­زند که می­خندید و بی­دندان فریاد می­زد.

"می­ارزم، می­ارزم، به صد جوون می­ارزم"

پسر جوان بر روی پله­های بیمارستان سرش را بر روی پاهای چروک بی­بی گذاشت و کودکانه زمزمه می­کرد:

"مامان بزرگ، مامان بزرگ من شیر می­خوام من شیر می­خوام"

چروک بی­بی یکی از سینه­های پلاسیده و نوک سیاهش را از پیراهن سفید گل درشتش بیرون کشید و در دهانش گذاشت.

پسر آن­ را می­مکید وملچ و ملوچ می­کرد. چروک بی­بی داستان عشق پیری را برایش زمزمه کرد:"پیره زن قرمز پوشی که شب کور بود اما شب­ها شب گردی می­کرد"چروک بی­بی  آرام آرام صدایش ضعیف شد، هنوز گره­های داستانش گشوده نشده بود که تک فریادی شنیده شد، فریادی حزن انگیز. در واقع چروک بی­بی مرده و داستانش ناتمام مانده بود. جوان در حالیکه پستان سیاه و منجمد شده در دهانش بود به خواب رفته بود. در خواب او را به جشن عروسی بردند که شما هم در آن دعوت داشتید، دست می­زدیدو هل هله بر پا کرده بودید. داماد را بر سر سفره عقد نشاندید، حاضرین پول بر سرشان ریختند کبوترها به پرواز در آمدند و همه در انتظار این بودند که تور را از صورت عروس کنار بزنند. برق که رفت همه جا تاریک شد و داماد که شب کور بود کورمال کورمال در جستجوی زیبایی سعی می­کرد تا تور عروس را از چهره­اش بر کشد و در میان این هزاران منظومة کیهانی تنها موجودی باشد که او را جنس لطیف صدا می­زند. در نهایت با شوق غیرقابل وصفی تور را لمس کرد  کنار ­زد و خندة بلندی سر داد سپس زیرلب زمزمه کرد: "پیرزن امشب به حجله می­رود.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :