داستان هایی از ویکتوریا قانع
11 آذر 96 | داستان | ویکتوریا قانع داستان هایی از ویکتوریا قانع
: خوبی؟
: شکر خدا، امروز خیلی روز خوبیه.
:از کجا میدانید شما که بیرون نرفتی؟
: از اون شیشه بالای در معلومه امروز روز خوب و قشنگیه. (با چشمهای تنگش بالای در را نگاه می کنه)
:چه طوریه که فکر می کنی روز خوبیه؟
:تو دختر کی بودی ؟ اسمت چی بود؟ ...

ادامه ...