داستانی از محسن آثارجوی

تاریخ ارسال : 19 فروردین 97
بخش : داستان
زهرخند
هيچ كس نميايستاد. پيرمرد به شكم روي زمين افتاده بود و به نظر ميآمد دارد جان ميكند. ماشين را كنار زدم و رفتم بالاي سرش. صورتش به زمين چسبيده بود و بدنش مرتعش بود. خيابان خلوت بود و گاهي ماشيني رد ميشد. تا آن موقع در چنين شرايطي قرار نگرفته بودم. زبان پيرمرد بيرون افتاده بود و داشت خِرخِر ميكرد. چند بار زدم روي شانههايش و گفتم: « آقا... آقا... آآآقا... » بيفايده بود. ميخواستم بلندش كنم. خيلي سنگين بود. مستأصل شده بودم. نميدانستم اصلا تكان دادنش درست است يا نه. نگاهم به موبايلم افتاد كه در دستم بود اما نميدانستم با كجا تماس بگيرم. « آهان... اورژانس... بايد با اورژانس تماس بگيرم... اما... اما شماره اورژانس چند بود؟ خاك بر سرت كه شماره اورژانس رو يادت رفته. اما به خدا هميشه حفظ بودم. نميدونم چم شده كه حتي شماره به اين آسوني رو هم يادم رفته. »
صدايي شنيدم: « چي شده؟ » انگار كه خدا يكي از فرشتههايش را فرستاده بود. خانم جواني بود با يك عينك دودي بزرگ كه چشمان خونسردش از پشت آن پيدا بود. گفتم: « نميدونم، داشتم رد ميشدم كه اين صحنه رو ديدم. نميدونم بايد چيكار كنم.» « زنگ بزنيد اورژانس. « وقتي اين را شنيدم، از خجالت داغ شدن گوشهايم را احساس كردم. با لكنت گفتم: « يادم نيست... يادم نيست شماره اورژانس چند بود... شما ميدونيد؟ » پقي زد زير خنده. معلوم بود كه بياختيار بوده. خودش شماره اورژانس را گرفت: « ما داشتيم از خيابون رد ميشديم كه ديديم يه پيرمردي... » پيرمرد آرام از جايش بلند و نشست. گفت: « حالم خوبه، لازم نيست با جايي تماس بگيريد. » به نسترن، يعني همان خانمي كه مثل فرشته كنار من ظاهر شده بود گفتم: « ميگه حالم خوبه. فكر كنم لازم نباشه اورژانس بياد. » نسترن پشت به شخصي كه پشت خط بود گفت: « ممنونم، حال مصدوم فعلا خوبه. اگه بازم مشكلي پيش اومد باهاتون تماس ميگيريم... »
من كمي حالم بهتر شده بود. يك نفس راحت كشيدم و گفتم: « شماره اورژانس صد و پونزده بود، نه؟ » دوباره بياختيار خنديد. اما اين بار يك لبخند مليح گوشه لبش. بعد با يك لحن خيلي رسمي جواب داد: » اگه احساس ميكنيد حالتون خوب نيست زنگ بزنم... » هنوز حالم خيلي سر جا نيامده بود. شوخياش را جدي تلقي كرده بودم. براي همين با جديت جواب دادم: « نه، خيلي ممنون. » اين بار ديگر نسترن واقعا نتوانست جلو خودش را بگيرد و با صداي بلند خنديد. از پيرمرد سؤال كرد: « شما حالتون خوبه آقا؟ » « بله خوبم. » من پرسيدم: « چه اتفاقي افتاده؟ اينجا چيكار ميكرديد؟ » نسترن پرسيد: « خونتون كجاست؟ » پيرمرد كه معلوم بود زياد مايل نيست جواب بدهد، با لحن سرد و لهجه شهرستانياش گفت: » خونمون شهرستانه. اومده بودم اينجا توي تهران كار كنم كه تا رسيدم حالم بد شد و مثل سگ الان دو روزه كه آواره خيابونام. » من گفتم: « ميخواي زنگ بزنم به خانوادت؟ » « نه به هيچ جا نميخوام زنگ بزنيد. فقط ولم كنيد بذاريد به حال خودم باشم. » نسترن گفت: « آخه ميخواي چيكار كني بالاخره؟ » « ميگردم يه ساختمون نيمهكاره پيدا ميكنم كه توش كار كنم. پول كه دستم اومد برميگردم شهرستانمون.» من گفتم: « آخه با اين حالت كه نميتوني كار كني. » « چرا چرا ميتونم... دست از سرم برداريد. بريد ولم كنيد. » من و نسترن همانطوري ايستاده بوديم و نگاهش ميكرديم. دلم خيلي برايش ميسوخت. نميتوانستم بروم و تنهايش بگذارم. گفتم: « آخه تنها توي اين شهر غريب، بدون آب، بدون غذا... » كه يكدفعه مثل بمب منفجر شد و هر چه از دهانش در آمد نثار من كرد: « ... برو گم شو ديگه مرتيكه عوضي ... مگه حرف حاليت نيست آشغال ... برو گورتو گم كن ... » من ساكت بودم و بدون يك كلمه حرف داشتم به فحشهايش گوش ميدادم. اصلا زمان و مكان را گم كرده بودم. حواسم به نسترن نبود تا اينكه آرام در گوشم گفت: « ولش كن. » پيرمرد، ديگر داشت فحشهايي ميداد كه درست نبود يك خانم آنجا بايستد. به نسترن گفتم: « شما برو اون ور. » نميدانم ديگر اين غيرت ناخودآگاه در آن لحظه از كجا سبز شد. نسترن گفت كه ميرود كنار ماشينش ميايستد. اما آن پيرمرد ولكن نبود؛ از جايش بلند شد و با دو دستش كوباند تخت سينهام. صداي جيغ نسترن را شنيدم كه گفت: « ولش كن مرتيكه... بد كرديم به دادت رسيديم؟! » بعد از زير عينك دودي با آن چشمانش كه ديگر خونسرد نبود به من نگاه كرد و گفت: « ولش كن بيا بريم... » من مثل سنگ سر جايم ميخكوب شده بودم كه نسترن دستم را گرفت و فرياد زد: « ميگم بيا بريم، ميخواي وايستي همينطوري بهت توهين كنه؟ خب كمك نميخواد... » قول ميدهم كه نسترن نميدانست اخم بالاي قاب عينكش من را ميخكوب كرده. باورم نميشد كه كسي برايم اينهمه ناراحت بشود. شايد در تمام طول زندگيام فقط مادرم برايم اينطوري دلسوزي كرده بود، آن هم در كودكي.
وقتي از آن پيرمرد دور شديم و به كنار ماشين نسترن رسيديم، به نسترن گفتم: « خب من بايد برم. ماشينم اون ور خيابون پاركه. » بدون اينكه خداحافظي كنم رو برگرداندم و راه افتادم. نسترن صدايم كرد: « آقا! » وقتي برگشتم ديدم عين ماتزدهها به من خيره شده. گفت: » ديگه به اون پيرمرده محل نذاريد لطفا. »
نميدانم چرا بعد از شنيدن اين جملهاش يخم به كلي آب شد. برگشتم و گفتم: « ببخشيد كه با شما خداحافظي نكردم. اسم من اميره. » « منم نسترنم. » « خوشحال شدم كه شما رو ديدم. ازتون تشكر ميكنم. هيچ كس غير از شما نايستاد. ببخشيد، من خيلي دستپاچه شده بودم. ممنونم ازتون. » « من كه كاري نكردم. » « همين كه حضور داشتيد خيلي خوب بود. ديگه داشتم از همه چيز نااميد ميشدم. با خودم گفتم انگار كه ديگه فاتحه انسانيت خونده شده. راستش به خودم شك كرده بودم. گفتم لابد من اشكالي دارم كه هيچ كس جز من نايستاده. براي همينه كه ميگم حضورتون خيلي خوب بود. » « ممنونم. » نميدانم چه شد كه با لحن خودماني گفتم: « دوست دارم بازم ببينمت نسترن. » مكثي كرد و گفت: « شمارمو داشته باش. » شمارهاش را گفت و در گوشيام با اسم نسترن ذخيره كردم. گفتم: « خداحافظ نسترن. » خنديد و گفت: « خداحافظ امير. »
يك روز جمعه بود و توي خانه حوصلهام سر رفته بود. ساعت دو بود و هنوز كلي داشتيم تا شب. روزهاي تعطيل براي من كش ميآمد. به غروب هم كه نزديك ميشديم ميخواستم دق كنم. دوستان زيادي نداشتم. آنهايي هم كه بودند روزهاي تعطيل سر خانه و زندگي خودشان بودند و سرشان گرم زن و بچهشان بود. باز هم شمارههايي كه توي گوشيام بود را مرور كردم. چشمم به اسم نسترن افتاد. دو هفتهاي از آن ماجرا ميگذشت. گاهي ياد نسترن ميافتادم اما تا آن موقع به او زنگ نزده بودم. چشمانم روي اسمش مانده بود. شمارهاش را گرفتم: « سلام نسترن، منم امير. » گفتم شايد اصلا جوابم را ندهد يا قطع كند يا سرد جوابم را بدهد؛ آنقدر سرد كه پشيمان بشوم از تماس گرفتنم. اما جوابم را واو به واو همينطوري كه ميگويم داد: « سلام امير، حالت خوبه؟ منتظرت بودم. چرا زودتر تماس نگرفتي؟ » گفتم، عادت دارم بيشتر مواقع توي خودم باشم. با خنده گفت: « بهتم مياد اين جوري باشي. » گفتم جمعهها خيلي برام دير ميگذره، گفتم بهت زنگ بزنم اگه دوست داري بيايم بيرون همديگرو ببينيم. گفت، چكار كنيم؟ گفتم، يه خاكي توي سرمون ميكنيم حالا. خنديد. گفتم، يه جوري سر ميكنيم تا شب بشه. قرار گذاشتيم ضلع شمال شرقي پارك نياوران. يك خرده دير كرد. وقت من را ديد گفت: « ببخشيد، دنبال جاپارك ميگشتم. » « اگه ماشينتو جاي امني گذاشتي، با ماشين من بريم. »
نسترن همان عينك دودي به چشمش بود و همان چشمهايش از پشت آن پيدا بود. به نظر ميآمد آدم مرتبي است. تا نشست كمربندش را بست. « چقدر توي ماشينت تميزه. چه بوي خوبي ميده توش. به نظر آدم تميزي مياي. » تشكر كردم و گفتم، هنوز تو فكر قضيه آن پيرمرد هستم. « چرا؟ به چيش فكر ميكني؟ » « خب ميدوني، از يه چيزايي نميشه به راحتي گذشت. هر چي توي ميخواي از ذهنت بيرونش كني باز به ذهنت هجوم مياره. همش به اين فكر ميكنم كه آخه چرا يك نفر از اون ماشين نازنينش پياده نشد به داد همنوع خودش برسه. نميدونم از اول بشر اينطوري بوده يا اينطوري شده. بعضي وقتا هم فكر ميكنم كه اصلا دنيا همين جوري بيرحمه و كاريش هم نميشه كرد. » « چرا انقدر خودتو اذيت ميكني؟ چرا اصلا فكر نميكني اون پيرمرده خودشو به مريضي زده بود. نديدي تا من اومدم زنگ بزنم اورژانس چطوري مثل فشنگ از جاش بلند شد؟ » « آره، منم مثل تو همين احتمالو ميدم. اما سؤال من يه خرده اساسيتره. اصلا ما فرض ميكنيم كه اون پيرمرده نقش بازي كرده. گيريم كه همه رهگذرا هم شك دارند به اينكه اون واقعا حالش بد شده باشه. اما من سؤالم اينه كه نبايد كسي يه درصد احتمال بده اون رو به موته. يعني مرگ انقدر براي مردم عادي شده؟ يا ميخوان ازش فرار كنن؟ آخه من توي اين فكرم كه سرنشين اون ماشينا كه از گوشه چشمشون به اون پيرمرده نگاه ميكردن كجا ميخواستند برن. » « همون موقع كه ديدمت فهميدم يه غيرتي توي وجودت هست. » يك زهرخند روي لبم نشست. به طرف من چرخيد و گفت: « ولي امير از يه چيزيت واقعا خوشم اومد. يعني اونجا از يه نشونهاي فهميدم تو يه چيزي بيشتر از بقيه آدما داشتي كه تونستي از رخشت پياده بشي و به داد اون پيرمرده برسي. » « چه نشونهاي؟ » « اينكه اينهمه اون پيرمرده بهت فحش داد اما يه كلمه جوابشو ندادي. » دوباره زهرخند روي لبهايم نشست: « اي بابا! ».
شب شده بود و هنوز داشتيم توي خيابانها چرخ ميزديم. گرسنه شده بوديم. تصميم گرفتيم برويم شام بخوريم. رفتيم توي يك رستوران. نميدانم چرا تا نشستيم سر ميز هر اتفاق كوچكي كه ميافتاد بيخودي ميخنديديم. شايد به خودمان ميخنديديم، شايد به دنيا ميخنديديم، شايد چيزهاي خندهدار زيادي توي ذهنمان بود كه به آنها ميخنديديم. خندههايي كه احتمالا در آن زهر بود.
لینک کوتاه : |
