داستانی از شیرین هاشمی ورچه


داستانی از شیرین هاشمی ورچه نویسنده : شیرین هاشمی ورچه
تاریخ ارسال :‌ 16 آذر 96
بخش : داستان

تاخیر

خرمگس، سنگین وخسته خودش را می کوباند به دیوارهای این اتاقی که با نور مهتابی، رنگ پریده و بی رمق شده است. هر بار سنگین تر و خسته تر. آزارت می دهد. دلت می خواهد دیگر از جایش بلند نشود. توان این را هم نداری که بلند شوی و بکوبی توی سرش. رو به طاق اتاق دراز کشیده ای و گوشت را سپرده ای به آخرین تلاش های بی فرجام خرمگس محتضر و صورت رنگ پریده ات زیر نور مهتابی، هیچ تکانی نمی خورد. نگاهت همانطور بی حرکت چسبیده به سقف ترک خورده ی اتاق که درزهایش را دوده ی سیگار و غبارهای تکراری شهر پر کرده است. معلوم است هیچ دستی برای پاک کردنش دراز نشده. درست مثل آخرین خنده های لب های ترک خورده ات.
خیره به تو مانده ام. نفس هایت را می شمارم. تو هم... نفس هایت را می شماری. خرمگس هم طاقباز افتاده است کف زمین . نه اینکه دیده باشی اش یا من دیده باشمش. از صدایش می فهمیم. بارها دیده ای حتماً که چطور خرمگس ها جان می کنند؟ معلوم نیست اگر بیشتر زنده می ماندند، چه کار نکرده ای داشتند که انجام بدهند؟... اما خیلی مهم نیست. مهم این است که آنقدر دیده ای یا آنقدر تجربه داری که حالا خوب می توانی ندیده، همه ی حرکات آن خرمگس در حال مرگ را تصور کنی.
من و تو خیلی به هم شبیه هستیم. می شنویم، می بینیم، نفس می کشیم، راه می رویم، حرف می زنیم، می خندیم یا حتی اشک می ریزیم اما  نمی دانم الان که نگاهت میکنم، نور این مهتابی روی صورت خودم چطور افتاده است. شاید آنطور که تو می توانی مرا ببینی ، من نمی توانم. فکر می کنم فرق ما فقط همین جور چیزها باشد اما نمی دانم با اینکه تفاوت زیادی با هم نداریم ، چرا این همه فاصله بین من و تو را پر کرده است. شاید هم اگر این جور فاصله ها نبود دیگر نمی توانستیم همدیگر را ببینیم. این وضع چنگی به دل نمیزند اما باز هم این موقعیت را ترجیح می دهم تا اینکه فکر کنم با حذف فاصله ها، چیزی برای دیدن باقی نماند.
نور اتاقی که تو در آن دراز کشیده ای، چشم مرا ناراحت می کند. هیچ چیزی غیر از تو اینجا به چشم نمی خورد. نه اینکه چیزی اینجا نباشد. فقط چشمگیر نیست. یک تخت فلزی که تو رویش دراز کشیده ای، یک چراغ مهتابی که خوشبختانه چشمک نمی زند، قالیچه ی پا خورده ی لاکی رنگ، رادیوی کهنه ی روی میز کنار تخت و خرمگس در حال مرگی که حالا دیگر به پشت افتاده روی موزاییک چربی گرفته ی اتاق و مدام می چرخد و صدای سرگیجه آور آخرین لحظات زندگیش را به گوش تو فرو می کند.
مهمانخانه ی دلگیریست ولی خستگی ات اجازه نمی دهد زیاد در گیر وضعیت موجود باشی. همینکه تختی هست تا پاهایت را دراز کنی، کفایت می کند. به این فکر می افتی در اتاق های کناری چه کسانی خوابیده اند. اما هیچ تصوری نداری. فاصله کار خودش را کرده است. دیوارهای اتاق نمی گذارند آنطرف را ببینی. به همین سادگی که آن طرفی ها هم تو را نمی بینند و این ، به اندازه ی کافی تو را قانع می کند که دیوار ها خیلی محترمند. تا به حال دیوارها را اینطور ندیده بودی. اینکه چقدر بی توقع و در نهایت سکوت به تو احترام می گذارند و از تو مراقبت می کنند. چقدر این دیوارها بزرگوارند.
بی اختیار دست می کشی به دیوار و سردی اندوهشان تو را متاثر می کند. شرمگین می شوی که هرگز دوستشان نداشتی. نفس عمیقی می کشی. به من فکر می کنی و اینکه نمی توانی اینطور که من تو را می بینم، خودت را ببینی و یا نور مهتابی چطور روی صورتت افتاده ...
خرمگس ساکت شده ، گوش هایت را تیز می کنی. صدای خرخر آسوده و خفیفی از پشت دیوار اتاق کناری گوشت را پر می کند. یاد پدرت می افتی . آخرین روزهای عمرش خیلی خرناس می کشید و هر بار فکر می کردی آخرین نفس زندگی اش را می کشد... اما آخرین نفسش هیچ صدایی نداشت. همه چیز غیر منتظره است. همیشه غافلگیر می شوی. با اینکه بارها اتفاق افتاده است، باز هم دست و پایت را گم می کنی. من خوب می فهمم؛ چون از فاصله ای نه چندان دور می بینمت. اما کاری نمی توانم بکنم. هیچ کاری... باید صبر کنم تا برسی به همین فاصله ای که از تو دارم. تو نمی توانی من را ببینی و من هر چه صدایت کنم، صدای مرا نمی شنوی. بارها شکایت کرده ای . بر سرم فریاد کشیده ای که چرا جوابت را نمی دهم ...؟ اما هرگز فکر نکردی یا نمی کنی که چطور می توانم از این فاصله صدایم را به تو برسانم...؟ . ناعادلانه محکومم کرده ای بی آنکه لحظه ای به ذهنت خطور کند من تمام سعی ام را کرده ام و می کنم و تمام مشکل میان ما، فقط همین یک خط لعنتی است. خطی که مرز بین ماست... خط فاصل بین من و تو...
صدای نفس هایت را میشماری. میدانم هنوز هم میخواهی فکرم را از سرت بیرون کنی. میخواهی از من خلاص شوی. با اینکه خاطره ای از من نداری نمی توانی به من فکر نکنی و همین است که تو را آزار می دهد... اما با ور کن تمام چیزهایی که از تو می دانم، سر سوزنی هم حال مرا بهتر نمی کند. من هم مثل تو اختیاری ندارم...
خرمگس یکبار دیگر به پشت می چرخد. می دانی که بار آخر است؛ چون بارها تجربه اش کردی. من هم.... نه آنکه دیواری بین ما باشد،... نه! تنها چیزی که ما را از هم جدا می کند همین یک روزی است که از هم فاصله داریم. تو دیشب به این مهمان خانه آمده ای و من امروز حتی نمی دانم میخواهم از اینجا بروم یا نه... ؟

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :