داستانی از آرش مونگاری


داستانی از آرش مونگاری نویسنده : آرش مونگاری
تاریخ ارسال :‌ 12 آذر 96
بخش : داستان

ویل

 

چشم می بندم و؛ یک نفس می نشینم.

خنکی است و تاریکی و نرمه نرمه جریان آب. کمی که می گذرد، بی وزن می شوم و دست و پاها توی هم، تا می خورم و معلق می مانم.

برگشتنای خانه بود و بعد از مدرسه و خداحافظی از باقی معلم ها.

کنار یکی از ماهی گیرها، چندک زدم رو سراشیبی رودخانه و؛ به هوای گذشته، که با بچه محل ها می رفتیم، به ماهی گرفتن اش نگاه می کردم که یکبارگی؛ زمین زیر پام، نرم نرمک غلتید و غلتید و آنوقت، پرت شدم توی آن آب چوب کننده بهمن ماه.

_چیزی هم یادتان مانده؟

بی اینکه سرم را از روی کتاب بردارم، می گویم، نه.

خنکا، تا زیر پوستم نشت می کند.

بی رمق، بلند می شوم و هن و هن کنان و شالاپ و شولپ، سنگین و گشاد، از رودخانه می زنم بیرون.

شالی زار، تازه سر تراشیده و شناور، بینِ دودِ کُپه کاه های آتش داده شده؛ ساکت و دم کرده تا انتهای افق، دامن زده به دشت و؛ تک و توک، صنبور و اوجاهایی که از میانه اش، قد کشیده اند و پرهیب شان، از توی این گرگ و میش غروب، پیدا است.

تیکا؛ از دور و نزدیک، می نالد.

_یعنی حقیقت دارد؟

ترشالِ تهوع، از تکرارِ این سوأل ها؛ سرِ دل و جیگرم را می سوزاند.

_خب اگر بگویید، آسمان به زمین می رسد؟ با شما هم که آقای من، بعد آن روز، نمی شود دو کلمه حرف زد. خب مگر دیگران نیامدند و نگفتند؟ سر این چیزها، تودار بودن، آنهم این شکلی، خوب نیست. بابا بریزید بیرون بعضی از چیزها را. نکند می ترسید، عیش سلوک تان، طیش شود؟

" چرا دست از سرم بر نمی داشتند و نمی رفتند پی همان دیگران که آمدند و گفتند و رفتند؟ "

" چاره چی بود؟ چه جوابی باید به آنها می دادم، تا مثل خودم؛ تمام گوشت و پیه شان، به سوزش و آب شدن نیفتد؟ "

_نه.

بی اینکه سرم را از روی کتاب بردارم، سرد و خشک، گفته بودم: ((نه. آنهم به این معنا، که چیزی واقعا یادم نیست. هیچ چیزی. چه چیزی مثلا؟))

دست بردار نبودند. پشت سرِ هم؛ می پرسیدند.

_خب لااقل اگر راجع به اتفاقی که براتان افتاده و تجربه ای که داشتید، نمی شود، راجع به چیزهای دیگری حرف بزنید. مفهوم آنچه دیدید چیست؟ مصداق اش را کجا می شود پیدا کرد؟

" اما چرا یک نفر نبود، که به من بگوید؛ مفهوم این همه اصرار چیست؟ "

لحظه ای حتی؛ نمی گذاشتند راحت باشم. نه در خانه، نه در مدرسه، وَ نه حتی در محله و وقتی، این سوأل ها را می پرسیدند؛ مدام به این فکر می کردم که چه اتفاقی خواهد افتاد اگر، همه چیز را همانطور که خودشان می خواهند، رک و پوست کنده و بی ملاحظه، بگذارم کف دست شان؟

برای خلاص شدن از دست شان بود، یا جان به سر شدن از تنورِ ویلی که توش افتاده بودم، همینطور تند و تلخ و پُر، برگشتم و گفتم: ((چی دیدم مثلا؟ عیب هم، می دانید؟ از همین جا است. از اینهمه اصرارهای بی فایده، برای اینکه بینِ خودتان و چیزی که هست و به جود می آید، گره و فاصله و تنافی بی دلیل بندازید. بی خبر از آنکه خودِ مصداق، مرجح است بر مفهوم.))

برای خودم حرف می زدم، یا، توی دلم؟

یکی شان، ندیدم کی، تا حرفم تمام شد، از ته کلاس، داد زد: ((ما که چیزی نفهمیدیم.))

همه پُخی زدند زیر خنده.

روی سوزش دلم، یخی انداخته باشند انگار. لبخندکی به لب، بلند شدم و ایستادم پشت تخته و با حوصله این بار و خوانا، نوشتم:

«حدیث مردان، با کودکان چون توان گفت؟ انا فی واد و انت فی واد»

و پشت بند اش، گچ را محکم کوبیدم به تخته؛ طوری که دو تکه شد و یک تکه اش افتاد پای تخته و رفتنی از کلاس،زیر پاهام له شد.

نعره کشدارِ کلاغی، می پیچد توی باغ و؛ میان خَرَش و خَرَش شاخه ها، دو سه تایی برگ، مردد بین زردی و سبزی، می افتند روی سر و کله ام.

لباس ها را که تن می کنم؛  دولا می شوم و کیسه ی سنگین علف را شانه می گیرم و داس را، از روی سنگ کنار رودخانه بر می دارم و گشاد و آهسته، راه می افتمآنطرفِ ردیف چند دسته ای صنوبرها. سمت پرهیب اتاقکم.

دشتِ سرخ، خاکستری شده حالا و نسیم، نیم جان، تکه پاره های اذان حزین و ونگ_ونگه ی شغال ها را از آنطرف افقی که خون می چکد از لبه اش، تا به اینجا می آورد.

تیکا؛ دوباره می نالد.

_ما هم می خواهیم مثل شما فلسفه بخوانیم. با آن چیزهایی که شما گفتید، آدم دلش می خواهد بشیند و فقط فلسفه بخواند، بس که پیچیده و شیرین است. فقط نمی دانیم باید چیکار کرد؟

جلسه ی بعد اش بود انگار.

آن لحظه، دلم می خواست، بزنم به صحرا و خودم را زودتر از دست شان، خلاص کنم. کسی چیزی نمی گفت. ولی، نی نی چشم های عنیدشان، برق می زد.

گچ را قِل دادم روی میز و تِلُپی نشستم سر جام و آنوقت؛ نفس ام را پر صدا، ول کردم لای موهای ولو شده ی روی پیشانی ام. کف پاهام، سوزنی سوزنی شده بودند و سر و صداهای توی حیاط؛ هوار می شدند توی سرم.

بی حوصله، گردن کشاندم و از پنجره، از آن بالا، به جر و بحث ها که انگار سر گلی که زده بودند، بود، زل زدم و آنوقت؛ برای خنکی دل پرجوش خودم، شوب می کردشاید، گفتم: ((نروید سمت اش. به دردتان نمی خورد این لاطایلات. چیز به درد به خوری نیست. بیچارگی و سرگیجه است فقط. بروید که چه؟ تهی ندارد. مثل همین دنیایی که آمده ته و توی و به قول خودش، کنه اش را دربیاورد. حالا گیریم اگر سری داشته باشد که آن را هم ندارد واقعا، آخرش که چه؟ بشوید یکی مثل من؟ یا یکی مثل همان هایی که آمدند و ... اصلا چرا شما دارید...)) که چیزی انگار، دست شد و باقی حرف ها را قاپید و هوا، دهانم را پُر کرد.

سر برگرداندم.  

چشم های یخ شان، گیج و واگیج، شده بودند.

"ولی چاره چی بود؟"

میان زنگ بعدی، از دفتر مدرسه احضارم کردند.

تمام تنم رعشه. به سوسه افتاده بودم.

گفتم: ((می دانم، خودتان جای من، ولی چاره چی بود؟)) و آنوقت، میان رعشه ها_چقدر هم فکر می کردند حتما، برای چیزهای غریبِ دیگری است_ حکایت آن رِند عیار را تعریف کردم:

«گرسنه در شهری غریب، پی لقمه نانی، آنقدر گشت و واگشت می کند که عاقبت، در هشتیِ کوچه ای، بساط کباب می بیند. پیش می رود و در عوض سیمی رنگ و رو رفته، اندککی از آن طعام می طلبد. مردک اما، به طماعی و تیزی، رند را پی می کند. رند هم رنجیده از این پیشامد و غافل از حضورِ او، بشکنی می زند و کبوتر بودند یا که گنجشک، حالا یادم نیست، به اشارتی، همه جان می گیرند و پر می کشند. خبر، بلافاصله در شهر می پیچد و آشوبه ای بر پا می شود. چو می افتد همه جا که رندی در شهر آمده که از حشمت و جاه و مقام و جلالش نگویید و نپرسید. رند هم تا این جوشش خلق می بیند که همه از خبطی است که از او رفته، درمانده می ایستد به گوشه ای و به آمدن شان، شروع می کند به قضای حاجت کردن. خلق هم، در آنی، به همان راهی که آمده بودند، هر یک به سویی پراکنده می شوند و الباقی ماجرا...»

"با همین بهانه، نگهم داشتند."

مدیر، حتی سپرد چای و نبات بیاورند و آنوقت؛ دست هاش را بهم مالاند و خیزک کنان، خودش را نزدیکم کرد و گفت: ((بهتر... بعضی گول زدن ها واجب است آقای من. بگذریم...)) وَ باز جلوتر آمد.

_البته برای ما که دیگر می توانید بگویید؟ باور کنید پرده دار خوبی هستیم.

و بعد، مثل اینکه زیاد از حد به آتشی، نزدیک شده باشد؛ یکبارگی، پس کشید.

ترشالِ تهوع، سر دل و ته و توی ام را می سوزاند.

از خجالت بود یا بی حوصلگی؛ نگاهم را از او گرفتم و برگردانم سمت پنجره. سیاهیِ ابرها، هر چه آبیِ اولِ صبح بود را، قرق کرده بودند.

_آقای من، خب اگر بگویید چه می شود؟ جسارت نباشد ولی، با شما هم که به قول بچه ها نمی شود دو کلمه حرفی زد و حرفی شنفت. اینهمه تو دار و بد قلق نباشید. یک چیزهایی را هم بریزید بیرون. نکند با گفتن اش می ترسید عیش سلوکی که کردید طیش شود؟ البته بگویم؛ می فهمم، می فهمم.

درمانده شده بودم. زیر لبی، غری انداختم که:

"انا فی واد و انت فی واد"

که یک چیزهایی شنید انگار.

بلند شد و ها نفسی کشید و دست گذاشت روی شانه ام و گفت: ((ذکرتان را بگویید. ذکرتان را بگویید و دل تان را آرام کنید. حالا هم دیگر، اگر خواستید می توانید بروید سر کلاس تان. اگر هم خواستید و تمایلی آمد، برای ما هم دعایی کنید، اگر میل تان آمد فقط. حق است؛ درست نیست اینهمه اصرار. می فهمم. می فهمم.))

"نه، هیچ کدام شان. نمی فهمیدند."

_گفتم جوان مثل علی اکبرم مرده. چه صبری، چه حکمتی؟ چه دوستداشتنی آخر؟ وَ های های اشک ریختم مرد گنده و بی اینکه بدانم چه خبر است، تو سرم می زدم و به نعش بی جان تو نگاه می کردم.

به پدر گفته بودم: ((دلم نمی خواهد اینقدر راجع به این چیزها بشنوم و این ها را هی اینطرف و آنطرف بگویید. تمایلی نیست. همین حالا اش هم دارند پیرم را در می آورند. کافی است، به همان چیزی که شما معتقدید، کافی است.))

انگار لای زخم هاش انگشت گردانده باشم.

تلخ کرد و تند شد. گفت: ((تو یک بدی ای داری که من که پدرت هستم هم نمی توانم با آن کنار بیام. می دانی؟ ناراحت نشو، ولی با تو نمی شود چند کلمه هم حرف زد. همکارها گفته اند تو مدرسه هم همین اخلاق ها را داری...))

و خیز گرفت برای کندن و رفتن و شاید قرار گرفتن دلم، که یکبارگی، چیزی انگار نیشش بزند، یا دلش آرام نگیرد؛ نشست همان جا، روی همان راحتی همیشگی کنار کتاب خانه و؛ پُر گفت: ((آخر آن مهمل بافی ها چه بود پیش بچه ها؟ فکر نکرده ای یکوقت همه شان را گمراه می کنی؟ ببینم، افتاده ای به کون و کچول کردن؟ یا نکند باد تو سر ات افتاده؟ پیامبر خدا هم باشی، نمی توانی با مردم اینکارها را بکنی.))  

به دست هاش، که با آن تحکم و هیجان بالا و پایین می رفتند، نگاه می کردم. به آن دانه های درشت تسبیحِ آویزانِ انگشت هاش و لباده ی کهربایی تن اش. بوی عود، تمام خانه را پر کرده بود. ترشالِ تهوع داشتم.

دست از سرش بردارم، شاید، یا طاقت اش طاق شده باشد، گفت: ((به چه نگاه می کنی مردک؟ هان؟ چه می خواهی بگویی که نمی گویی؟ بگو... این همه وقت، ایستاده ای پشت این پنجره که چه؟ بگو چه می خواهی پسرک شیطان؟)) و ابروهاش، غمزه رفتند.

از پشت آن پنجره ی رو به حیاط و روی آن راحتی و بین آن همه کتاب و بوی نای و عود و خنکی دم غروبِ تابستان، چه شوکتی داشت.

مثل بره راه گم کرده، بی اختیار،  فقط گفتم: ((من هم می خواهم یک روز مثل شما بشوم.))

قاه قاه خندید و چشم هاش اشکی شدند.

گفت: ((اول این " من " را از میان بردار.))

_ حواست هست؟

رفع تکلیفی، فقط سر تکان دادم.

گفت: ((این را، آن روز هم که چمدانت را بستی و خواستی بروی تو آن اتاقک خانه باغ، گفتم.... نگفتم؟ ولی به قول خودت، می رفتی که " بدوی تا او همه فاصله ها را... " گفته بودم که دویدن نفس می خواهد مردک... داری؟ بدو، ولی زلزله های بعدش را می خواهی چیکار کنی؟ گفتی؛ خودتان که باید بدانید؛ " پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست." الان هم تمام حرفم همین است... پس چی شد آن گره ها و حوصله ها؟ نمی دانم، اگر خوابی که؛ اِفهَم، تو دینی بر گردنت است. اعجازِ آن روز، دیگر این را برای همه اظهر من الشمس کرده...

وَ یکباره، تا به اینجا رسید، محکم تکانم داد.

لرزیدم و سرم؛ گیج رفت و تا بفهمم چه خبر شده، دوباره اِفهمی غَرّا تر از قبلی، توی سرم هوار شد و خانه شروع کرد به پیچ خوردن و چرخیدن و از پشت پنجره؛ چشمم به چراغ سوخته ای افتاد که سال ها، توی هشتی خانه مان، آویزان بود.

 آمدم بگویم و خودم را خلاص کنم؛ که امان نداد.

مثل همیشه، کلافه از جاش بلند شد و تشر رفت. گفت: ((همین. همیشه تا می رسیم به اینجا ها، ساکت می شوی و همین ادا و اطوارها را در می آوری. گفتم که با تو نمی شود حرف زد. منطقی نیستی. ولی بگویم، راهش این نیست.))

" می دانستم."

چقدر آمدم حلاجی کنم و از آن هاویه که درون اش بودیم، خودمان را بیرون بیاورم؛ ولی باز، می دیدم نمی شود. راهی نبود. می دانستم پلی که قرار است خراب اش کنیم، پلی است که سیلاب زیر اش، دیگر هیچ راهی برای بازگشتن نمی گذارد. می دانستم که بعد از خراب کردن اش، چه چیزی انتظار همه مان را می کشید.

_ابوی تان تا بودند، یک چیزهایی می گفتند، همینطور مردم، ولی دل مان می خواهد حالا که شما آمدید، از زبان خودتان بشنویم؛ حقیقت دارد...

همینطور پشت سرِ هم؛ می پرسیدند. فرقی نمی کرد کِی یا کجا. می پرسیدند فقط و درمیان می گذاشتند. آنهم با چه شور و ذوقی.

دیگر نمی دانستم چی باید گفت.

بی اینکه نگاه شان کنم، یا حتی بگذارم، حرف شان را تمام کنند، تندی فقط گفتم: ((بله... 9، بعضی هام می گویند 10 دقیقه آن زیر بودم.))

توی آن دفتر نقلی، همه تنگ هم، پای میز صبحانه، تا مدت ها، همین بحث ها بود و حرف ها. درمانده شده بودم.

_تو اعجازش که شکی نیست. وگرنه آن یک لاقبای معتاد، چرا تو آنهمه جا، می رفت و اَد، زیر آن پل را سیخ می زد؟ آنهم وقتی همه زده بودند بیرون که بروند سمت دهانه ی دریا؟

و پر تعجب و پر احترام، با لقمه هایی که می چپاندند تو دهان شان، بر می گشتند و نگاهم می کردند. حالم از چشم های گردال شده شان بهم می خورد.

_زیر دل و روده های گاو بودید. فکرش را هم که می کنیم... باور کنید اگر ابوی و محله، از عقبه تان نمی گفتند شاید...

تیکا؛ می نالد.

به اتاقک که می رسم، کیسه را از روی شانه ها، می اندازم پای در و گوش می دهم؛ بوی علف و تن من، طاقت اش را طاق کرده اند. محل نمی گذارم.

کمی می گذرد و ایندفعه بین ناله های اذان و شغال ها، کشدارتر از قبل؛ ماغ می کشد. دشت، دور سرم تاب می گیرد و شروع می کند به پیچ خوردن.

_کجا آخر مادر؟

جمع کردنیِ باقیِ وسایل ها؛ می بینم، بغ کرده روی پادری اتاق خواب ام، زل زده اند به من.

تا چشم هامان بهم افتاد؛ مادر، دلش انگار قوت بگیرد، چند قدمی؛ توکِ پا؛ نزدیک تر  شد. گفت: ((فهمیدیم. نرو دیگر. بمان مادر بمان. فهمیدیم که نباید پرسید. حق با تو است. نرو. بمان همین جا. مدرسه را هم نمی خواهد بروی. می دانیم که اذیت شدی. جای پدرت یکی دیگر را می فرستیم. تو نرو. الان باز بروی توی آن دخمه آخر که چی؟))

حرف که نه، مویه بود توی گلوش، که آخر سرِ این حرف هاش هم ترکید. چه هقهقی می کرد و حتی درآمد دست بندازد دور گردنم، که خودم را پس کشیدم و چمدان به دست، از در زدم بیرون و رفتنا؛ برای تسلای دل خودم باشد، یا که آنها، شاید، گفتم: ((از آن مدرسه ی خراب شده هم زده ام بیرون.))

هنوز، صورتِ منگِ آن لحظه ی پدر، جلوی چشم هام است. کمرش، انگاری تا شده بود از این حرف.

می گفت: ((کمر نداشتم دیگر. تا پیدات کردند، گذاشتنمان پشت آمبولانس. تازه آنجا بود که جرئت کردم گوش هام را بگیرم جلوی دماغت و همانجا هم ناغافل، دیگر پاشیدم. شاید خدا خودش بخشیده. بیچاره راننده ها. هی می خواستند آرامم کنند. ولی من مثل پلنگ زخم خورده، می گفتم من جوانِ معصومم مرده آقایان؛ علی اکبرم. از چه حرف می زنید؟ چه صبری؟ چه حکمتی؟ چه دوستداشتنی؟ عشق را که با درد و رنجه کردن نشان همدیگر نمی دهند. این که راهش نیست. اصلا این چه دوستداشتنی است که این همه درد دارد. ولم کنید لطفا.... و های های گریه می کردم مردِ گنده. اما خب، بی صبری کرده بودم و خبط و یادم نبود...))

و همیشه هم تا به اینجا می رسید، ساکت می ماند و منتظر، که من چیزی بگویم. می دانستم با آن نی نی خیس و عنید شده اش، دنبال چیست. ولی باز؛ سین سکوتِ بین مان که کش می آمد و کلافه می شد آخرِ سر؛ دستی تو هوا می چرخاند و غر می انداخت. می گفت: ((ای بابا. کاش می شد کمی هم تو می گفتی. از بعدِ افتادنت تو رودخانه و آن رفتن.))

همین.

همین چیزها پیرم را در آورد.

صداشان، بی قرارم می کند.

ضجه ای می زنند که دیگر، شبیه هیچ ماغی یا زوزه ای یا ناله ای نیست. تیکا؛ پشت سرِ هم می نالد و؛ شغال ها؛ دشت را روی سرشان گرفته اند و موذن؛ از پشت بلندگوها، جیغ می زند.

چشم می بندم و داس را می آورم بالاتر و می گذارم روی مچ ام. همه چیز توی سرم، دوران دارد و تندتند می گردد...

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :