داستان هایی از ویکتوریا قانع


داستان هایی از ویکتوریا قانع نویسنده : ویکتوریا قانع
تاریخ ارسال :‌ 11 آذر 96
بخش : داستان

"روز خوب"


: خوبی؟
: شکر خدا، امروز خیلی روز خوبیه.
:از کجا میدانید شما که بیرون نرفتی؟
: از اون شیشه بالای در معلومه امروز روز خوب و قشنگیه. (با چشمهای تنگش بالای در را نگاه می کنه)
:چه طوریه که فکر می کنی روز خوبیه؟
:تو دختر کی بودی ؟ اسمت چی بود؟
:من مریم، دختر ناهیدم، بزرگترین نوه ی شما.
: چه ملوسی، دیروز خیلی هوا بد بود.
: از کجا فهمیدی؟
: به شیشه بالای در نگاه کن معلومه. گفتی تو دختر کی بودی؟
(نگاهی به بالای در چوبی انداختم شیشه را با کاغذ رنگی پوشانده بودند)
: من دختر ناهیدم نوه بزرگتون هستم.
:امروز تو اومدی دیدنم پس روز خوبیه! نه؟

 "تخت خواب"


هر وقت روی آن تخت می خوابم آن خواب را می بینم توی همان اتاق دارم به یک کمد قفل شده ور می روم و دارم تلاش می کنم قفلش را باز کنم.
به یک سمساری زنگ بزن تخت را رد کن بره، گفتم نباید اون تخت دست دوم را بخریم.
دیشب باز تو اون اتاق بودم وقتی از خواب پریدم  یک کلید تو دستم بود
چیزی از رویا نمی تواند این طرف بیاد خیالاتی شدی، باید درمان بشوی
تو همیشه دوست داری من را دیوانه خطاب کنی بیا این هم اون کلید.
مرد زیر چشمی به کلیدی که دیشب تو دستهای زنش گذاشته نگاه می کنه.  


"کیف"


پیرمرد با تمام قوا کارتن پر از کیف و کاغذ را زیر و رو می کرد هر دفعه یک کتاب یا دفتر توجهش را جلب می کرد و آن را با دقت ورق می زد.
بعضی چیزها که به نظرش جالب می آمد را داخل خورجین دوچرخه می گذاشت
یک دفعه مثل این که گنجی پیدا کرده باشه کیفی را از کارتن بیرون کشید دور و بر را نگاه کرد تا مطمئن بشود کسی او را نمی بینه
کیف را داخل خورجین جا سازی کرد و مجبور شد خیلی از اون چیزهایی را که جمع کرده بود بیرون بریزه
به کارش سرعت داد و رفت پشت دیوار کیف را بیرون آورد و شروع کرد به گشتن با ناامیدی کاغذهایی را از کیف بیرون می ریخت دست توی سوراخ ته کیف کرد.
سریع دوچرخه را برداشت و اومد سراغ چیزهایی که از خورجین بیرون ریخته بود.
رفتگر آخرین باقیمانده های آشغال کنار دیوار را داخل ماشین شهرداری ریخت.
"اورژانسی"
دکتر: خانم فاطمی یک نامه بنویسید و معرفیشان کنید به بیمارستان نمازی شیراز تا در لیست پیوند کبد قرار بگیرند بنویسید "اورژانسی ".
مرد : خانم دکتر خوب میشه؟
دکتر: ان شا الله نامه را بگیر و ببر .
مرد: خانم دکتر این نامه را دو ماه دیگه ببرم مشکلی نداره؟
دکتر : چرا دو ماهه دیگه؟
مرد : آخه مرخصی ندارم. امروز هم به مکافات مرخصی گرفتم.
دکتر : وضعش بد است می فهمی که "اورژانسی" ؟!
مرد : اگر بخواد زنده بمونه این دو ماه را تحمل می کنه.

"حرکت"


معلوم نبود من حرکت می کردم ماشین حرکت میکرد یا مگس روی شیشه ماشین؟
یکی داشت حرکت میکرد.
ظاهرا هر سه در حرکت بودیم ولی یکی از ماها داشت حرکت میکرد.
تمرکز کردم با دست محکم مگس را به شیشه جلو چسباندم دستم خیس شد زورم به آن می رسید.
حالا دو تا هستیم که نمی دانیم کی داره حرکت میکنه ؟
محکم کله ام کوبیده شد توشیشه جلوی ماشین حالا من هم دیگر حرکت نمی کنم ماشین هم دیگر حرکت نمیکنه.
کی، کی را وایسوند ؟
نمی دانم .دارم خل می شم .نه؟!!

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : رزیتا - آدرس اینترنتی : http://

سلام .من به دنبال یکی از دوستان قدیمی وعزیز ووصمیمی دوران راهنمایی ام به نام خانم ویکتوریا قانع بودم ووقتی اسمشون را در اینترنت سرچ کردم با این پیج روبرو شدم .چگونه میتوانم باایشون تماس بگیرم .ممنون میشم راهنمایی ام کنید