داستانی از محمود بادیه
تاریخ ارسال : 24 فروردین 97
بخش : داستان
دعوت به يك جشن تولدي ديگر
عصرچهارشنبه ها جلسه داستان برگزار ميشود.غيراز من و دوستم كه مسنيم، بقيه همگي جوان و پايه جلسات هستند.هردوي ما در مدت كوتاهي به اين جوان ها علاقه مند و حتي به آن ها عادت كرده ايم .
داستان امروز- خانم سيما جولائي تصميم داشت ترتيب تهيه ي كيك و جشن تولد را در خانه مادر بزرگ برگزار كند.
واقعا موجب شادي ،مسرت و البته براي دوستان سيما مايه شگفتي ست كه دختري جوان بدون حضور دوستانش درچنين جشن هائي با سالخوردگان حشر و نشرداشته باشد.
سيما بيست ساله و دانشجوي دانشكده معماري خليج فارس است.علاقه او به خانه ي پدر بزرگ در بافت قديم وصف نشدني ست.طوري كه ويلائي دو اشكوب مادر بزرگ را با هيچ آپارتمان خوش ساختي در مركز شهرتعوض نميكند.
عكس ميگيرد.از پنجره هاي چوبي،شيشه هاي رنگي، اتاق هاي پنج دري ، ميز و صندلي هاي چوبي،كمدهاي لباسي.روبروي كمد اتاق رو به حياط ميايستد.دركمد را باز ميكند. لباس هاي مادر بزرگ از روي طبقه ي كمد لباسي جمع شده و داخل چمدان گذاشته شده.سرش را توي كمد ميبرد.ميخواهد بوي چه چيزي را از نزدك حس كند؟
روي بالكن ميرود،راه پله را ميگيرد و به پشت بام ميرود. هنوز جاي پاي آدم روي گل پشت بام پيداست .
سيما كيك تولد را با سليقه و شيوه اي منحصر به فرد تزئين كرده.گل هاي بنفش دور كيك،هيچ شباهتي به گل هاي قرمز دور باغچه حياط مادر بزرگ ندارند.گل هاي بنفش، روي سطح صاف و قهوه اي كيك موج ميزند.هر كس به سليقه اي گل خودش را در باغچه ميكارد. به باور دوستم ،رنگ گل ها و اشيائ در خانه ،نميتواند بدوراز سليقه افراد خانه باشد و نه اين طور هست كه جدا از خواست ما چون قارچي در تاريكي خانه رشد كند. يك گل و در اصل، گل روي كيك، همان گل سرخي ست تجديد پذير براي سيما.
سيما شمع وسط كيك را روشن ميكند.نورشمع، زير نور ضعيف تك لامپ اتاق ميدرخشد. سيما قبل از كه شمعش آب شود آن را فوت ميكند و با كارد ميبرد.
پدر بزرگ علاقه زيادي به كيك وشيريني دارد. برش كارد روي كيك، شبيه ترك هاي باريك و دراز ديوار خانه هست. وقتي سيما تكه ي مثلثي كيك را در بشقاب ها ميگذارد و سطح ديواره كيك فرو ميريزد متوجه چشم پدر بزرگ ميشود كه به ديوار روبرو خيره مانده است.
پدر بزرگ، سنش بزرگ تر از مادر بزرگ هست.مادر بزرگ سالم و هيچ مرضي ندارد.اما پدر بزرگ قند خون دارد.چشم هاش كم سوست.عينك ميزند.اصلا پرهيز نميكند. پاهايش در حين راه رفتن ميلنگد. مدام ساليسيلات به پاهايش ميمالد اما به جاي دست و پا و چشم، گوش هاي تيزي دارد.باوجودي كه چشمش درست نميبيند به سيما اشاره ميكند- ترك ها را ميبيني... تا سقف رفته . معلوم نيست عمق ترك ها تا كجاست.
با آن كه پدر بزرگ پيشنهادهائي به سيما داده ، اما سيما ميگويد: قابل ترميمه. اين طور نيس مامان بزرك.
بعد از اخبارراديو، پدر بزرگ هنوز نخوابيده. مادر بزرگ به اتاق خواب ميرود. دنيا هم كه ساكت و آرام بگيرد، گوش هاي مادر بزرگ صداي جير جيرك ها را لاي ترك هاي ديوارخانه نميشنود.
رو ميكند به سيما : شايد هم از بس شنيده به اون عادت كرده.
سيما ميگويد: مادر بزرگ، خدا نكرده كر كه نيست.
پدر بزرگ نميخواهد گله كند وبحث را به كوچه كه عبور مرورماشين را غير ممكن كرده بكشاند. او مجبورهست براي حمل مصالح ساختمان، از جمله حمل گچ و گل پشت بام به جاي ماشين از كارگر استفاده كند.
پدر بزرگ به خاطر اين كه جشن تولد سيما را خراب نكند بحث را عوض ميكند.
سيما نيمه كيك را در هر دو دست گرفته و با پدر بزرگ و مادر بزرگ خداحافظي ميكند. قرارهست نيمه ديگر را با خود ببرد.
ما در خيابان منتظر ماشين بوديم.در بازگشت به خانه دست يمان خالي بود.
قبل از آمدن به جلسه چند جلد كتاب توي كيسه پلاستيكي دست دوستم عاطفي بود. و دست من جزوه چند فتوكپي جداگانه سخنراني گونتر گراس در مورد اقتباس به مناسبت چهار صدمين سال تولد شكسپيربود كه همگي را بين بچه ها تقسيم كرديم.
توي فكر بودم،اين اقتباس چيزي نيست به جز ساز مايه اي براي ساخت جهان نويسنده.
دوستم عاطفي،با اين كه سنش از من بزرگتر است. اما داستان هايش هرنوع ساز مايه متعلق به گذشته را مردود و حتي مشكوك ميبيند .اين دلبستگي به گذشته يكي از علائق و محل مناقشه بين من و اوست.او به اين نوع سوژه ها نزديك نميشود.در عوض من وارد ميشوم. پنجره ها را باز ميكنم. ازپلكان ها بالا ميروم.بين راه پله در مجاور باد ميايستم.آن جا ميشود تغير ماهوي باد را روي خنكي لب ها حس كرد.فرصت هست حضور تدريجي باد را بر روند پوسيدگي اشيائ ديد. مثل يك كشتي بادباني روي دريا،ميتوان لذت آهستگي روي عرشه را به خاطر سپرد. طول عمر را چشيد و با شتاب و بيهودگي هاي زندگي امروز مقايسه كرد.چرا ما با اين سرعت سرگيجه آور،همسان با ماشين، باز هم در آپارتمان خانه مان دچار ملال ميشويم؟ دركي از فضا و زمان تجديد پذير نداريم.
غصه ام ميگيرد كه چطور او ازخانه هاي قديمي با اون اتاق هاي بزرگ و پر از طاقچه و سقف طبيعي و شيشه هاي رنگي كه آفتاب سبز و قرمز بعد از ظهررا از آن عبور ميدهد وغروب و تاريكي ديوار ها را به عقب پس ميزند، قابل زندگي نميداند و تا حد موزه ميشمارد
ميگم- سرش به طرفم برميگرداند.دارم اقتباس ميكنم.سيما جولائي را ادامه ميدم. راه تنگ و باريك كوچه منتهي به خانه پدر بزرگ را پهن و فراخ ميكنم تا هيچ موتور سواري به روي عابران گل نپاشد. و اين كيك توي دست سيما را ميبيني، پرت نشود روي زمين تا برسم به ساخت خانه مورد نظر.قطعا ويران ميكنم، اما فرا تراز آن چيزي ميسازم كه با طبيعت مان سر سازگاري داشته باشد.
ميبيني كه سيما جولائي را تقليد نميكنم.
اتوبوسي با سرعت و بوق ممتد كنار پايمان رد شد.ما غير از حرف زدن، محو تماشاي چه چيزي شده بوديم در خيابان!
به احتمال زياد اگر چيزي دستمان بود، حتي كيك سيما كه دارد به آپارتمان كوچك خواهرش ميبرد در همين خيابان فراخ هم ممكن بود پرت بشد روي زمين.
عجله كنيم.عجله كنيم... ؟
مجبوريم عجله كنيم. در غير اين صورت ،اتوبوس ما را زير ميگرفت. سيما جولائي هم بايد عجله ميكرد و نقش خودش را در داستان سيما جولائي خودش بازي ميكرد. و الا نه تنها توي كوچه، گل به رويش پاشيده ميشد بلكه در خانه پدر بزرگ و كلن در زندگي نقش برزمين ميشد.
نه اين كه ما بسنده كنيم به چيزهائي كه داريم و ممكن هست از دست بدهيم. بعضي از خوانندگان، مثلا بچه ها در جلسه فكر ميكنند سيما جولالي بيشتر وقت ها كه از دست اين زندگي اسف بار كلافه ميشد و از محل سكونتش فرار ميكرد و خانه پدر بزرگ را به آپارتمان خواهرش ترجيح ميداد در حال به دست آوردن چيزي بود كه قابل ترميم نبود،خير، فقط به آن جا پناه ميبرد كه نفس بكشد .اما همين قدر كه نفس ميكشيد فراموش ميكرد كه هر لحظه ممكن هست خانه روي سرش فرو بريزد.او بايد به خيابان ميرفت.
به اون سمت خيابان رفتيم و شروع كرديم به حرف زدن.
حالا چند دقيقه اي ميشد كه ما از جلسه داستان فارغ شده بوديم و شروع كرديم به قدم زدن.
تا ميتوانستم به جاي پدر بزرگ حرف زديم و نفس تازه كرديم زيرا فكر ميكرديم سيما جولائي هنوز مردد است و تصميمي براي پيشنهاد پدر بزرگ نگرفته است.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه