داستانی از آفاق شوهانی
تاریخ ارسال : 5 اردیبهشت 99
بخش : داستان
سلطان کرونا
- چه خلوتجایی! این شهر چه نام دارد؟
- تهرون
- تهرون؟ از توابع کدام ناحیت است؟
- ناحیت دیگه کیلویی چنده؟ تهرون پایتخت ایرونه! چی شده که میپرسی؟ اصلن از کجا میآی؟
- از مزارع سرسبز هندوستان. منام زنجبیل. آغامحمدخان قاجار به بیماری لاعلاج کرونا مبتلا گشته است. مأمورم که با آویشن و دارچین درهمآمیزم تا معجونی حاصل شود و سلطان نوش جان کند
- یعنی راهتو کشیدی از هند اومدی اینجا؟ اینهمه راه؟ عجب!
- خیر! من تا دیشب ساکن خانهی سالمندان کهریزک بودم. بر فنجان پیرزنی زندگی میکردم. پیرزن بر اثر کرونا جان سپرد. باور کن که جانم به دستهای گرم پیرزن بند بود. هنگام نوشیدن چای، مرا که در میان دستهایش میگرفت انگار دوباره از خاک گرم هند سر برمیآوردم و رقصکنان میروییدم. کمی آنطرفتر از رُستنگاهام، روی فنجان ، مردی شمشیر به کمر ایستاده بود. از چشمهایش باد میوزید. من هم جانبهلب از اینسو به آنسو میشدم. مردک یکریز میگفت: برو زنجبیل! برو سلطان را نجات بده. کرونا از جان سلطان بزدای! کوی آویشن و دارچین و عمارتِ آغامحمدخان را هم بر ضمیرم خواند. پس دل از فنجان کندم و آمدم. اما تو بر درِ این عمارت چه میکنی؟
- میبینی که من سگم و نگهبانی میدم. اما اگه غلط نکنم تو از قرن دوازدهم اومدی اگه به همین منوال حساب کنیم الان قرن پونزدهمه زنجبیل جون! خیلی دیر اومدی. یکی باید اول مردکِ روی فنجون رو از خواب بیدار کنه
- اگر هر آنچه شما سگ نگهبان میفرمایید صحیح باشد پس قرار است من چه کسی را نجات بدهم؟
- اگه صحبت از کرونا باشه بله تهرون رو تعطیل کرده. توی این بلبشو نجات جون هر دوتامون ضرورییه و ضروریتر از اون نجات جون خودته! این روزا چه اونایی که مشکوک به کرونا هستن و چه اونایی که سالم سالمن، دربهدر دنبال زنجبیل میگردن. بگی نگی هم دارن واسهی ما حرف درمیآرن که ما سگها هم مشکوک به کرونا هستیم
- با من بگوی که اکنون چه کنیم؟
- توی سوراخ دماغم پنهونت میکنم و با هم میریم هند
- چگونه؟ آیا نگفتی راه درازیست؟
- زنجبیل جون! نترس. بپر توی دماغم. من یه سگِ پرندهام
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه