داستانی از نگار داوودی
28 اسفند 03 | داستان | نگار داوودی داستانی از نگار داوودی
پدر مرده بود. دیشب خوابش را دیدم. توی خواب به من می گفت: دیشب خوابت را دیدم بالرین شده بودی،
بالرین شده بودم ...

ادامه ...
برنج سرد
18 تیر 99 | داستان | نگار داوودی برنج سرد


دست راستم را می گیرم به دستگیره ی در و دست چپم را آرام از دستش می‌کشم بیرون. حالا فقط جای گود شده ای از من روی صندلی ماشینش مانده. و از اینجا، از دوستت دارمی که قبل از پیاده شدنم گفت تا شب، تا کنار او روی مبل نشستنش یا ...

ادامه ...