زندگی پس از مرگ پدرم


زندگی پس از مرگ پدرم نویسنده : علی خاکزاد
تاریخ ارسال :‌ 14 تیر 99
بخش : داستان


حالا پدر همه جا بود، روی دیوار هال عکس بزرگ او بود ایستاده کنار سردار، دست روی شانه¬ی هم، توی بیابانی که نمی¬دانستم کجاست؛ آن¬جا دست تکان می¬داد، توی عکس دیگر اسلحه به دست داشت، توی اتاق خواب سرنیزه¬اش را نشان می¬داد، می¬آمد و می¬رفت، یعنی توی عکس¬ها در حال آمد و رفت بود و به هرطرف سرمی¬چرخاندی پدر بود و هرطرف می¬رفتی چشمان عسلی رنگش پی¬ات می¬گشت و نگران بود. این¬ها اما به خوبی مجسمه نبودند. هم قد پدر بود با لباس سبز تیره و متین لبخند می¬زد و توی لبخندش هم چیز سنگینی بود از آن گونه که نمی¬شد گفت خوشحال است یا نه؟ لبخندکی روی لب¬های غمگینش نشسته ننشسته، مثل غبار بود. وقتی آوردندش کمی از بالاتنه بود و کمی پا، و صورت که انگار زیر چیز سنگینی مانده و له شده و لاجرم به داخل فرورفته و آن¬جا چیزی می¬جوید و بعد مثل میوه¬ی ترکیده¬ای به خاطر می¬آمد، مثل نارنج¬هایی که دم مدرسه لگد می-کردم و ریقشان می¬پاشید بیرون، یا سرویس مدرسه از رویشان می¬گذشت و جانشان بیرون می¬پاشید و حالا اگر شوت می¬زدم هیکل له و لورده¬ی نارنج، دست¬هایش را هی توی سر می¬زد و می¬رفت تا کنار زباله¬ها پناه بگیرد و خیلی بدبخت بود. می¬توانستم کمی از مغز پدر را هم ببینم که بیرون زده و توده¬ی نرمی بود، مغز هم نبود یا گمان نمی¬کردم اگر به من نمی¬گفتند. بیشتر شبیه چرک بود یا ریق نارنج شهیدی که زیر پا له می¬کردم و آن وقت اگر دندان¬هایم را روی هم فشار می¬دادم همیشه یکی تیر می¬کشید و این خوب بود. اما مردها، آن¬ها که نمی¬شناختمشان و حالا هی بوسه بر سرم می¬زدند و خلاصی از دستشان هم ممکن نبود هی هلم می¬دادند سمت باقی¬مانده¬ی پدر و هوی هوی می¬کردند و هی بوسم می¬دادند و انگار سر من طوری شده، همه هم همان جا را می¬بوسیدند و دلم می¬خواست جیغ بکشم اما هلم می¬دادند جلو و آن¬وقت نباید می¬ترسیدم، نباید آبروی مادر را می¬بردم اما چیزی توی دلم لغ لغ می¬کرد و می¬خواست بریزد بیرون، صفحه¬ی درشتی که می¬گشت و وامی¬گشت و بس که سنگین بود می¬افتاد و رمق از پاهام می¬گرفت که نای فرار نداشتند دیگر و چون صفحه می¬افتاد، من هم می-افتادم و آن چیز توی شکمم می¬افتاد و باز هلم می¬دادند، دست¬های کپل کوتاه، دست¬های زمخت، دست¬هایی که بازویم را تا له¬شدن فشار می¬دادند و قوتی حیوانی تویشان بود که همه جایم را فشار می¬دادند و له می¬کردند و به جای سر پدر، سر ترکیده¬ی خودم را می¬دیدم که توی تابوت بود و فقط کمی از سینه¬ام از سفر می¬آمد و همان قدر هم لهیده و سوراخ بود. بعد شب¬ها دیگر نخوابیدم. نه این که اصلا نخوابم. مادرم می¬گفت هیش اما ترکش¬ها – اصلا ترکش بودند؟- مثل تکه¬های سرب همه جای صورت پدر فرورفته بودند و نوک دماغ پدر هم پریده بود و لب¬ها به داخل برگشته بودند و کنجله بودند و یک جور شکلک درمی¬آوردند که دوست نداشتم اما آن چیز با لغ لغ خاموشم می¬داشت و می¬دیدم دندان¬های جلو لب پایینی را دریده¬اند یا دندانی از گوشت بیرون زده و مادر می¬گفت هیش! چون حتما داد زده بودم یا لگد می¬پراندم و همین بود، مگر آن که قرص می¬خوردم و قرص طعم تلخ بدی داشت و قبل قورت دادن کمی روی زبانم آب می¬شد و باز آن چیز سنگین توی دلم تکان می-خورد. 
بعد پدر برگشت. اول عکس¬ها آمدند. عکسی نزدیک حرم حضرت زینب، پدرم با دو انگشت، هفتی روبه دوربین نشان می¬داد. بعد عکسی که با سردار گرفته بود. بعد آن یکی که داشت به جایی اشاره می¬کرد، بعد... همه جای دیوار را عکس¬های پدر پرکرده بود و مادر هروقت از بنیاد می¬آمد عکس تازه¬ای به همراه داشت. آن وقت یک روز مادر مجسمه¬ی پدر را آورد و لبخند زد. مادر وقتی لبخند می¬زد انگار می¬خواست بخوابد و خواب¬آلود بود. مجسمه هم¬قد پدر بود و روزها توی هال پاس می-داد، شب¬ها به اتاق مادر می¬رفت. می¬توانستم از جیب شلوارش پول بردارم پفک بخرم یا اگر کار خوبی انجام می¬دادم خودش چیزی توی جیبش می¬گذاشت تا من بردارم و هر هفته دست کم هدیه¬ای به من می¬داد. من به دندان¬ها فکر می¬کردم، وقتی قرار باشد خودم را بجوم چه شکلی می¬شوم؟
مادر زیاد مادرم نبود. یعنی فقط مادرم بود و تازگی¬ها آقا طاها صدایم می¬زد و همیشه روسری سرمی¬کرد و آن را پیش می¬کشید، جوری که نوک روسری بالای چشم¬هایش سایه می¬انداخت و می-توانست آن زیر خواب¬آلودگی¬اش را پنهان کند. آن شب توی هال نشسته بودم، هنوز نشسته بودم و دلم می¬خواست چیزی بگویم.
-فردا بابا باید بیاد دنبالم
مادرم از اتاق بیرون آمد و خیره خیره نگاهم کرد. به نظرم خیلی لاغر شده بود. اصلا درازتر به نظر می¬رسید. از لای در می¬دیدم که پدر روی تخت دراز کشیده است. گفتم:
-فردا بابا باید بیاد دنبالم
مادر خواب¬آلود نگاهم کرد و گفت:
-میاد!
و این¬طوری بود که فردا دم ظهر مجسمه¬ی پدر جلوی در مدرسه ایستاده بود و بچه¬ها تا نگاهش می-کردند انگار چیز ترسناکی هست، می¬دویدند. دو نفر که خواستند به شلوارش دست بزنند، با مشت کوبیدم توی صورتشان و هلشان دادم و با این که دونفر بودند، تلافی نکردند و آن که دماغ درازی داشت گفت:
-ولش کن گناه داره باباش شهید شده
و باز دلم خواست بزنمشان که مادر صدایم زد:
-آقا طاها!
و آن وقت اخم کردم و به پای مجسمه لگد زدم، دوباره زدم و هلش دادم. صدای زیادی هم نداد. انگار اصلا صدایی نداد، اما از کمر نصف شده بود و آن چیز سنگین توی شکمم ول شد و پسره¬ی دماغ دراز نگاهم کرد. انتظار داشتم مسخره¬ام کند اما مثل آدم¬بزرگ¬ها گفت:
-عیب نداره ناراحت نباش
دوباره لگد پراندم و پدر و پاهایش از هم فاصله گرفتند و قشنگ دو تکه شدند. مادر بازویم را کشید. چیز بدی توی چشم¬هایش بود. اصلا چشم¬¬هایش مثل دوتا گوی خاک گرفته و کهنه بودند. فقط نگاهم می¬کرد.

بعد داشتم با عکس بزرگ پدر حرف می¬زدم و ازش می¬خواستم یک تفنگ بزرگ برایم بیاورد، خیلی بزرگ و این را توی نامه¬ی هفته¬ی قبل هم نوشته بودم و برده بودم گلزار، اما او کاری نکرده بود. داشتم نق می¬زدم که در باز شد و مادر با یک پدر تازه به خانه آمد. این یکی بیشتر شبیه پدرم بود، با این فرق که می¬شد دست و پایش را حرکت داد، راستی راستی حرکت می¬کرد. می¬توانست با ما کنار میز بنشیند. برایش ماکارونی می¬ریختیم و باهم حرف می¬زدیم. یعنی بیشتر مادرم حرف می¬زد و حتی جلوی من بوسیدش. بعد یکهو خندید. بعد فقط می¬خندید و چون فقط می¬خندید غذا توی گلویش می¬پرید و به سرفه می¬افتاد و هی اشاره می¬کرد برایش آب بریزم و من می¬گفتم به من چه و به بابا بگو و باز مادر می¬خندید و مثل زن¬های بد ترسناک می¬خندید و بعد من هم خندیدم چون آن چیز سنگین توی دلم افتاده بود و نمی¬شد کاریش کرد و مرا با خودش می¬کشید که مشتی ماکارونی برداشتم و به دهان پدر فشار دادم که ریخت روی پاهایش و دوباره یک مشت ماکارونی برداشتم و مثل مشت کوبیدم روی دهان پدر که باز ریخت و باهم خندیدیم و صورت روغنی پدر را نشان هم دادیم و حالا از بس که مادر سرفه کرده بود از چشم¬هایش اشک می¬آمد و دیدم پاهایم دارند می¬لرزند. این بود که دلم خواست بشاشم و همان جا ول دادم و حالا واقعا می¬خندیدم.
دفعه¬ی بعد که پدر به دنبالم آمد، توی ماشین نشسته بود و لبخند می¬زد. بچه¬ها نگانگاهش می¬کردند. یکی دونفر را هل دادم و سوار ماشین شدم. چه می¬شد پدر خودش ماشین را براند؟ مادر با چشم¬های بخارگرفته نگاهم کرد. امروز با روزهای قبل فرق می¬کرد. لب¬هایش را قرمز کرده بود. صورتش سفید و صاف بود. مژه¬هایش هم بلندتر از قبل بود. حتی بوی خوبی هم می¬داد. گفتم:
-چرا بابا پشت فرمون نمی¬شینه؟
گفت:
-از خودش بپرس
گفتم:
-هه
مادر گفت:
-بپرس!
آن وقت پرسیدم و هردو منتظر به دهان پدر نگاه کردیم. مادر گفت:
-شنیدی؟
من سرم را جلو بردم و خوب گوش دادم. مادر گفت:
-شنیدی آقا طاها؟
چاره¬ای نبود. سر تکان دادم.
بعد خیلی با پدر حرف می¬زدم. یک بار که خیلی به لب¬هایش نگاه کردم و حوصله¬ام سر رفت، دلم خواست با چکش بکوبم رویش. کوبیدم. دوباره کوبیدم و شکست. دوباره شکست و فرورفت. اما پدر دیگر دندانی نداشت. پدر حتی خون هم نداشت. توی سرش هم هیچی نبود. پدر فقط بود و این عصبی¬ام می¬کرد.
بعد اول صدای آسانسور آمد. بعد در خانه باز شد. مردی کنارش ایستاده بود. عین پدر بود. مادر دو تا دستش را روی شانه¬های او گذاشت و گفت:
-اینم بابا
پدر گفت:
-سلام آقا طاها
خیره خیره نگاهش کردم. مادر پرسید:
-به بابا سلام نمی¬کنی؟
لباس سبز تنش بود. عین پدر بود و تازه حرف هم می¬زد. حتما کلکی سوار کرده بودند. دویدم توی اتاق، تفنگ بزرگم را برداشتم، بزرگ¬ترین تفنگم را برداشتم و بی معطلی ماشه را کشیدم. مادر حتی جیغ هم نکشید. حتی جلویم را نگرفت. نه، پدر دیگر خونی نداشت. خالی خالی بود و مثل احمق¬ها نگاهم می¬کرد. مادر خم شد. دوسه تکه از پدر را برداشت، دست و پا و پنجه، بعد انگار پشیمان شده رهایشان کرد و آهسته گفت:
-از بنیاد یکی دیگه می¬گیرم
گفتم:
-باید خون داشته باشه، باید رانندگی کنه
مادر زمزمه کرد:
-یکی دیگه می¬گیرم
و مثل خواب¬زده¬ها به اتاقش رفت.

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :