آن دست پل
9 خرداد 99 | داستان | عصمت حسینی آن دست پل
از پل که رد شدیم راننده گفت: جلوتر نمیرم.
و همانجا نگه داشت. مینی بوسی چند متر جلوتر داشت مسافرهایش را پیاده می کرد. مردی که روی صندلی عقب کنار من نشسته بود گفت: انگار نه انگار که جنگه.
...

ادامه ...