داستانی از ناصر نخزری مقدم


داستانی از ناصر نخزری مقدم نویسنده : ناصر نخزری مقدم
تاریخ ارسال :‌ 14 آذر 93
بخش : داستان

پسران خوب

ناصر نخزری مقدم

نفس نفس می زند . نگران همه جا را می‌نگرد . پرده ی  ضخیم جلوی پنجره را می بیند .نور ضعیف لامپ کم واتی روی دیوار افتاده است . پتوی طرح پلنگی را کناری می اندازد.پاهایش را از روی تخت به آهستگی روی زمین می گذارد.از روی میز عسلی کنار تخت خواب لیوان نیمه پر آب را برمی دارد و سرمی کشد.سرش میان دست هایش می افتد. باز هم همان خواب . توی این ماه بار چندم است که می بیند شاید چهارمین دفعه باشد .گوشی تلفن را برمی دارد .شماره ای می گیرد.صدای بوق اشغال را می شنود.گوشی را روی تلفن می کوبد:گندت بزنند.

می رود آشپزخانه.روی میز صبحانه ی کامل و مفصلی چیده شده است . حتما خوشه ته دلش احساس رضایت می کند که اضافه بر کارهای اداری ، وظایف خانه داری اش را به نحو احسن انجام می دهد.روی صندلی می نشیند .چند لقمه ای  را به زور قورت می دهد.پشت بندش چایی داغ را سر می کشد. شنیده خوردن آب و چایی با هم می تواند زمینه ساز سرطان باشد. زودتر یادش می آمد چایی را نمی خورد.اشتهایش کم شده مثل سابق نمی تواند کله و پاچه و دل گوسفند را بفرستد توی شکمش . به آن خندق بلا.

برود با کسی حرف بزنداحتمالش هست سبکتر شود و آرام بگیرد.اگر یار غاری داشت در این موقعیت می توانست دستش را بگیرد و با گفتن کلماتی آرامش کند.سر می جنباند.انگشتش را روی  طرح میز می چرخاند.صندلی را عقب می کشد.پاهای برهنه اش روی سرامیک های کف آشپزخانه کشیده می شود.توی پذیرایی گوشی بیسیمی را برمی دارد. ولو می شود روی مبل . پایه اش صدای ناجوری می دهد. حتما جایی از آن ترک خورده یا شکسته .کمی خم می شود و نگاه می کند.مشخص نیست کجایش عیب پیدا کرده  . صدای برادرش خش دار از توی گوشی بیرون می آید: چه عجب

-: عصر بیا اینجا

-: اتفاقی افتاده

-:بهت میگم

-:صدات داره می لرزه ، چیزی شده

-:عصری بهت میگم

گوشی را قطع می کند.اگر این خواب لعنتی هر چند شب یک بار تکرار نمی شد می توانست توی این ماه روزهای شادی داشته باشد.اما دیگر نمی تواند چیزی به بقیه نگوید.شب قبل به خوشه گفته بود: در و دیوار این خونه دارن واسه ی خوردنم میان .

با انگشت اشاره عینکش را روی بینی اش بالاتر برده بود و با دست چپ روزنامه را پرت کرده بود روی میز : نکنه عقلت پاره سنگ ور می داره .

-: جدی می گم

-: خب ، به نظر می رسه وقتشه بری پیش یه روانشناس .

-:روانشناس !؟

-: جوری میگی انگاری گفتم غول چراغ جادو.

-:نگران شدی

-:نه ، نمی خوام خیالاتت طوری بشه رو زندگی ام تاثیر بذاره

-:اونوقت چی می شه

-: طلاق ، بعدش مجبوری از اینجا بری .

-:کجا؟ بعد یک عمر سگ دو زدن .همه به نام توئه .

-:می خواستی نکنی ، طاووس می خواستی جورش رو هم کشیدی

 بدش می آید از این جور به کار بردن ضرب المثل ها که از زبان هر ابلهی بیرون می آید.

-:فهمیدم طاووس خانم

-:خودتم می دونی جنون ارثیه ، داداش کوچکت که یادته

دردی توی بدنش تیر می کشد.از درون خالی می شود.

-:اونقدر خل و چل بوده ، دست و پا چلفتی بوده که نتونسته از خیابون بگذره .

تصادف . برادری از دست رفته .این زن چه می فهمد برادر یعنی چه ؟ برای کسی که آن را ندارد اگر روی منبر صدها بار بگویند از دست دادن برادر کمر آدم را می شکند فایده ندارد.

-: کجایی ؟

-:همینجا

-:با سکوتت می خوای بفهمونی اشتباه می کنم ، مخالفتت رو نشون میدی

-: سکوت  علامت رضایته نه مخالفت

-:من میدونم چه مارمولکی هستی .اگه مادرت تورو زائیده من بزرگت کردم

-:چرا پرت و پلا می گی

-: اگه می دونستم جنون دارین صدسال سیاه یه نگام بهت نمی انداختم .

صدای تلویزیون را بلندتر می کند.

-: مادرت تا تونسته بچه آورده ، هر کدوم به فاصله دو سال .چار تا پسر دیوانه.

-: ما دو تائیم نه چار تا .

-: می دونم .جلیل تصادف ، خلیل سکته قلبی .بعدی ها رو خدا می دونه .

-:دیگه بسه

-:می تونی بگی چرا خلیل توی اون ماه آخر هی می رفت و صدقه می داد

این زن نازنین نمی داند صدقه رفع هفتاد بلاست .اجل خلیل در آن لحظه مقدر شده بود.هر آدمی با بهانه ای از دنیا می رود.بهانه آنها نوع زندگی شان بوده است .

این بار شتر در خانه ی او خوابیده معطل مانده برود سوارش بشود.

توی راهرو می ایستد.توی شیشه ورودی اتاق پذیرایی خودش را می بیند.آن صورت امیدوارانه سابق را ندارد.انگار صورتش نیز مثل موهای سفیدش پیرتر نشانش می داد.

سرش درد می کند. اعصابش به هم ریخته .از آن دوران سال ها گذشته است .وقتی خوشه در باره جلیل آن طور بی رحمانه حرف زد باید صدایش را بلند می کرد و با فریاد و نعره ای از او دفاع می کرد.از همان ابتدا مهربان بود.هرکس درخواست  انجام کاری داشت  انجامش می داد.عاشق خواندن کتاب های امانتی بود که از دیگران قرض می گرفت .با خواندن کلمات اشک صورتش را می پوشاند. روزی پرسید: چرا توی فیلم آدما  خوب جون میدن

-:خودت داری میگی ، اینا همش فیلمه .

-:ممکنه توی واقعیت هم بیفته

-: ممکنه

جلوی پنجره می رود . از لای پرده به بیرون نگاه می کند.تا عصر ساعاتی باقی مانده است. آفتاب گرم و سوزان بال هایش را پهن می کند. روزهای کودکی زود گذشته بودند و روزهای دیرپای نداری جوانی خیال رفتن نداشتند.

خلیل خدابیامرز گفته بود :دیگه یک روز هم تحمل این فلاکت دشواره .

کار پرنده ای شده بود دست نیافتنی .چهار جوان ، چهار برادر از صبح تا شب بیکار بودند.جلیل می رفت روی لبه ی حوض سیمانی می نشست .دست زیر گودی  چانه اش می گذاشت .حلیم سرش فریاد می کشید: با نشستن به هیچ جا نمی رسیم

همچنانکه دست زیر چانه اش بود می گفت : پی راهی هستم .

-:بریم دزدی چطوره

-:دیوانه ای ، به جایی نمی رسیم

را ه های عجیب و گوناگونی به ذهنشان راه می یافت .خلیل دست ها را روی سینه تا می کرد و با بی حالی به جلو ، جایی که پدر و مادرش نشسته بودند خیره می شد.مادر نانی را که توانسته بود تهیه کند به خوردشان می داد .با لبخندی امیدوارانه دلداری می داد .درخواست می کرد دعا بخوانند گره مشکلات زندگی شان باز خواهد شد.روزهای زیادی کنار هم نشستند و گپ زدند.اما جلیل روزبه روز کم حرفتر می شد .

+++++

می گفتند سرعت ماشین بیش از حد معمول بوده است .خط ترمز ماشین دو متری شده .راننده اش نوجوانی بوده ، دزدکی ماشین پدر را برمی داشته تا توی خیابان های خلوت ویراژ بدهد. هر حرفی که زده شود باز همین بچه بوده جلیل را از نفس انداخته است .کاری کرده چشم هایش برای همیشه بسته شود.دیگر نمی تواند آسمان آبی با آن کبوترهای سفیدش را ببیند.

در و همسایه می گفتند حیف ، یکی از پسران خوب کم شد

 می نشستند . های های گریه می کردند.آن قدر بی تاب بودند که پدرشان با تمام دردی که داشت می خواست صبور باشند.چند بار خانواده پسر جوان برای تسلیت و اظهار همدردی آمدند. در را به رویشان باز نکردند.رفت و آمد بزرگان و ریش سفیدان مجبورشان کرد رضایت بدهند تا به دیدنشان بیایند.روزی که آمدند لباس مشکی تنشان بود.تا نشستند زل زدند به هم و شروع کردند به گریه کردن . وقتی آرامتر شدند چایی بهشان تعارف کردند. در حین خوردن چایی و گفتن  بی وفایی های  دنیا و اینکه همیشه بهترین گل ها را از این باغ می گیرد خواسته شان را مطرح کردند

-: آقایی کنید و بچه مان را ببخشید

-:تا یه خانواده دیگه رو بدبخت کنه

-: غلط کرده ، شما ببخشید دیگه دست و  پاشو قلم می کنم پشت فرمون بشینه

رضایت دادند .پول خون بها و دیه را گرفتند.به گورستان رفتند .ساعتی کنار قبر برادر نشستند.قول دادند تا زمانی که زنده باشند فراموشش نکنند.با آن پول چند قطعه زمین اطراف شهر خریدند .با گسترش شهر منطقه ی  مسکونی شد .با فروش زمین ها درآمدشان  افزایش یافت .سری بین سرها در آوردند.تازه احساس مهم بودن می کردند که شبی خلیل بدون هیچ ناراحتی خوابید و دیگر بیدار نشد. اما ماه  قبل از مرگش راجع به خوابش حرف زده بود .نصیحتش کرد با کسی گفت و گو نکند.حالا همان خواب را بدون هیچ گونه کم و کاست چندین بار دیده بود.شبی چنان توی خواب بلند حرف زد که خوشه از صدایش بیدار شد. کنجکاوانه پرسید: چرا اینقدر طلب بخشش می کردی .

جوابش را نداد . شب قبل آنکه جلیل تصادف کند رفت حمام .بیرون که آمد مثل تازه دامادی  سرخ و سفید به نظرش رسید. نتوانستند هیچ کدامشان بخوابند. این گرده به آن گرده                  می غلتیدند.صبح چشمان همه قرمز بود .نان و چایی شیرینی را خوردند.جلیل گفت : کسی نیاد خودم کارو انجام میدم .

خلیل سرش را پایین انداخت : اگرم بخوام نمی تونم همراهت بیام .

جلیل سر تکان داد. بیرون رفت.پس دلشوره امروزش بی دلیل نیست . جایی در پناه پسخله های مخش ثبت شده چنین روزی آن اتفاق افتاد.درد شدیدی را در ناحیه ی چپ سینه اش حس کرد.دستش را مشت کرد و چند بار روی سینه اش کوبید.کاش خلیل زنده بود.آن وقت می توانستند حرف بزنند.از درد مشترکشان بگویند.تحمل خلیل کمتر بود.فشار بیشتری رویش گذاشت .زودتر مرد.

حالا نوبت اوست .حس می کرد در تمامی این سال ها روح و جسمش داشته خرد می شده است .تمام بند بند بدنش درد گرفته بود.نتوانست خودش را در تمام این سال ها توجیه کند.چیزی در درونش جا باز می کرد .نهیب می زد و اشتباهش را یادآوری می کرد.اما فقط تنها او نبود .همه پسران خوب بودند.جلیل صدایشان زد . آن شب مهتابی نشستند توی حیاط .آهسته حرف می زد . در هر کلمه و جمله ای که به کار می برد نهایت دقت را داشت . گویا بارها و بارها تمرین کرده بود. می خواست نظرشان را بداند.هنوز حرف هایش را به خوبی به یاد دارد.می خندید و می گفت :پیچ هر چیزی را که می چرخانند خبر انفجار جمعیت می دهد. دقت کنی زندگی سختی در پیش رو داریم .من نمی پسندم .

-: تو میگی چکار کنیم

به حرف هایش گوش دادند همه چیز را برنامه ریزی کرده بود.ته دلشان یقین نداشتند جدی      می گوید.حتا وقتی قرعه کشی را قبول کردند. اسامی شان را روی سه تکه کوچک کاغذ نوشتند و به صورت گلوله های گردی در آوردند.حلیم جزوشان نبود. هنوز بالغ نشده بود.جلیل مشت هایش را بست . شروع به هم زدن کاغذها کرد مثل چرخانک هایی که توی قرعه کشی های صوری می چرخد .میلیون ها نفر پای تلویزیون تماشا می کنند  و آرزویشان بردن جوایز است . از سوراخ بازشده مشت کاغذی برداشت .بازش کرد.عرق روی صورت خلیل نشست .صورتش توی نور تیره تر از آنی که بود شد.غرغر کرد: بی شرف متقلب

-: معلومه می ترسی

-: خودت چی ، نمی ترسی

-: می بینی فردا چه کار می کنم

 چرا هیچ کدامشان سعی نکرد منصرفش کند. دلیل تیزتر کردن آتشش چه بود؟روز بعد حتی وقتی خودش را جلوی ماشین پرت می کرد صدایش نزدند. به صورت خون آلودش نگاه کردند و در میان ازدحام جمعیت پا پس کشیدند.

درد در سمت چپ سینه اش شدیدتر می شود.روی کاناپه دراز می کشد. چقدر خوب می شد اگر می توانست پیش تر برود گوشی تلفن را بردارد و با هر کسی که صدایش را شنید چند کلمه ای حرف بزند.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : شاهی - آدرس اینترنتی : http://

سلام ناصر جان.خسته نباشی