داستانی از منصور علیمرادی
23 اسفند 94 | داستان | منصور علیمرادی داستانی از منصور علیمرادی
از گردنه ی تپه که بالا می آیم، می بینمش که پای یکی از کهورهای روبرو نشسته. سرِ دو پا، تکیه داده به تنه ی درخت کهور و و دارد توی کتاب اش با مداد چیزی می نویسد. سر گردنه می‌ایستم تا نفسی تازه کنم، به هر طرف که کله می چرخانم برهوت است و خاموش. پُشته ی سیاه از پشت کهورهای جمعی بلند در روبرو خیز بر می دارد و تا دور دست غبار کش می آید. کله ی کهورها در باد نیم روز تکان می خورد و در روزنشینِ دور عقابی چرخی می زند در هوای بعدازظهر ...

ادامه ...
داستانی از منصور علیمرادی
30 آبان 93 | داستان | منصور علیمرادی داستانی از منصور علیمرادی
قوزک پایش از ته دمپایی بیرون زده بود و تعادلش را به هم می زد ، روی پله ی سوم که می‌رسید به کف حیاط، سکندری خورد و به پوزه رفت روی زمین، خودش را جمع کرد ، خاک توی دهنش را تف کرد و شلوارش را تکاند ، پوست کف دست راستش به اندازه ی یک دو ریالی کنده شده بود. ...

ادامه ...