داستانی از محمد حسینی کاریزکی


داستانی از محمد حسینی کاریزکی نویسنده : محمد حسینی کاریزکی
تاریخ ارسال :‌ 14 آذر 93
بخش : داستان

خداحافظ آقای الهامی

محمد حسینی کاریزکی

 

 

 

 

To: m_k3@yahoo.com

عکاسی نیم رخ Subject:

2 Dec

سلام، اگر چیزی که پشتِ این پاکت نوشته شده و الان روبه‌روی من است درست باشد شما باید آقای الهامی باشید، راستش باید بگویم این اولین بار است که چنین کاری میکنم، منظورم این است عکسهای زیادی توی مغازه‌ی ما مانده و کسی نیامده دنبال‌شان ولی هیچوقت به کسی زنگ نزده‌ام تا یادش بیندازم بیاید و عکسش را ببرد، همیشه با خودم می‌گویم کسی که برای عکسش آن‌قدر ارزش قائل نشده که بیاید و بگیردش همان بهتر که عکس را نداشته باشد، حتما الان می‌گویید پس چرا به شما ایمیل زده‌ام، سوال خوبی است، راستش وقتی می‌خواهم این‌جور پاکتها را بیندازم تویِ کمدِ پشتی، عکس‌ها را نگاه می‌کنم تا ببینم چه عکسهایی آنقدر کم اهمیت هستند که می‌توانند فراموششوند، باورتان نمی‌شود اما بیش‌ترشان واقعا عکس‌های معرکه‌ای هستند، از آن‌جور عکس‌ها که با دیدن‌شان می‌شود کلی قصه و ماجرا توی ذهنت برای‌شان بسازی، با این همه به هیچ‌کدام‌شان زنگ نمی‌زنم، گرچه شماره‌ها را نوشته‌ایم پشت پاکت‌ها اما استفاده‌ای ندارند، پاکتِ شما تنها پاکتی بود که پشتش شماره‌ای نبود، آدرس ایمیل بود و کنارش نوشته شده بود (آقای الهامی) البته دلیل کنجکاوی من این نیست، آخر چند نفر پیدا می‌شوند عکس یک سنگِ قبر را بدهند برای‌شان بزرگ کنیم و قاب کنیم؟ نمی‌دانم شاید صاحب این قبر برای‌تان اهمیت زیادی داشته، (شراره مرتضوی) این‌طور که روی این سنگ نوشته هنوز جوان بوده که ...، به هر حال این یکی با بقیه عکس‌ها فرق دارد، راستش سنگ قبر برای من خیلی ترسناک است، تا حالا توجه کرده‌اید بعضی از جوک‌ها چه‌قدر وحشتناکند؟ مردی که برای اثبات شجاعتش شبانه می‌رود گورستان و میخی می‌کوبد روی قبر، اما همین‌که می‌خواهد بلند شود می‌فهمد پالتو‌اش هم میخ خورده و چسبیده به قبر، همان زمان هم بقیه‌اش را گوش نکردم، خیلی وحشتناک است، نه؟ ببخشید از موضوع فاصله گرفتم، به هر حال عکس‌تان آماده است برای تحویلش بیایید به عکاسیِ نیم رخ، خیابانِ دانشجو، من هم خوشحال می‌شوم ببینم‌تان، دلم می خواهد بدانم قصه‌ی این قبر چیست؟ البته اگر فضولی نباشد.

با احترام

فرهاد مرادی

 

To: m_k3@yahoo.com

آخرین یاد‌آوریSubject:

10 Dec

سلام، این دومین ایمیلی است که برای شما ارسال می‌کنم، احتمالا قبلی را نخوانده‌اید، شاید اصلا ایمیل‌تان را چک نمی‌کنید، شاید هم خوانده‌اید و دوست ندارید عکس را بگیرید، آقای الهامی سال‌ها پیش دوستی داشتم که سنگ‌کار بود، گاهی اوقات برای چسباندن و جا دادن سنگ‌ها می‌رفت گورستان، یک‌بار تعریف کرد در حالی‌که داشته قبری را سر و سامان می داده ناگهان گوشه‌ی قبر ریخته و خودش با چشم‌های خودش دیده که جنازه‌ی زیر سنگ سالم است، می دانی چه می گویم؟ حداقل یک سال از مردن یارو گذشته بوده و دیگر باید می‌پوسیده، اما سالم بوده، بعضی جاها به این جنازه‌ها قدیس می‌گویند و خلاصه هر جا که بروی و جنازه‌ای را ببینی که نپوسیده مردم به آن احترام می‌گذارند، ولی به نظر من خیلی وحشتناک است، جنازه اگر جنازه باشد همان بهتر که بپوسد، جنازه اگر نپوسد و از بین نرود که جنازه نیست، به نظرم نپوسیدن یک آدم مرده همان‌قدر وحشتناک است که پوسیدن یک آدم زنده، حتما می‌پرسید این‌ها چه ربطی به شما دارند؟ راستش باید اعترافی بکنم، من شب‌ها، در واقع هر شب، کابوسی می‌بینم که با دیدن عکس شما خیلی واضح آمد جلوی چشمم، کابوسِ وحشتناکی است، تک و تنها نشسته‌ام روی سنگِ قبری و همین‌طور که با دستِ چپ میخی را مستقیم گرفته‌ام، با سنگ می زنم تا فرو برود توی قبر، لحظه‌ای که متوجه می‌شوم پالتوام را میخ کرده‌ام و خودم را گیر انداخته‌ام ناگهان سنگ شکاف بر‌ می‌دارد و صورتِ زنی که کاملا سالم است از لای شکاف خودش را نشان می‌دهد، در حالی‌که می‌خندد، راستش را بخواهید برای همین است که می‌خواهم شما را ببینم، پس اگر این ایمیل را خواندید لطفا جوابش را بدهید تا ملاقاتی ترتیب بدهیم. در انتها باید بگویم که موضوع ایمیل (آخرین یاد آوری) را زیاد جدی نگیرید، فقط می‌خواستم مشتاق شوید و بخوانیدش، اگر نیایید باز همبرای‌تان ایمیل می‌زنم.

با احترام

فرهاد مرادی

To: m_k3@yahoo.com

خدانگهدار آقای الهامیSubject:

24 Dec

اولش که فهمیدم آمده‌اید و عکس را برده‌اید خیلی شگفت زده شدم، اما وقتی ایمیلم را چک کردم و دیدم جوابی ندادید حالم خراب شد، چرا شما نمی‌خواهید من را ببینید؟ چرا باید درست روزی بیایید و عکس را بگیرید که من نباشم؟ چرا جوابم را نمی‌دهید؟ شما من را می‌شناسید؟ اصلا شاید شما عکس را نگرفته‌اید، شاید این همکارِ نامردِ من عکس را گم و گورش کرده، آخر می‌دانید چند وقتی است برایم از این ژست‌های مهربانانه می‌گیرد و به خیال خودش می‌خواهد کمتر عذاب ببینم، دیروز که عکس شما توی دستم بود و اشک می ریختم متوجه شدم من را می‌بیند برای همین احتمال می‌دهم کارِ خودش باشد، حالم به هم می‌خورد از این کار‌هایش، انگار دارد دوباره و دوباره یادآوری می‌کند که مقصر من هستم و باید عذاب بکشم، اصلا شاید شما هم می‌خواهید عذابم دهید، نکند شما هم من را مقصر می‌دانید؟ آخر به من چه که زنم بعد از طلاق خودش را کشته؟ مگر مجبورش کرده بودم طلاق بگیرد؟ مگر خودش هزار تا بهانه نیاورد که جدا شود؟ مگر مهرش را نبخشید تا طلاقش دهم؟ مگر از زندگی با من حالش به هم نمی‌خورد؟ به من چه؟ همه این اتفاقات مزخرف به من چه ربطی دارند؟ به من چه ربطی دارد که مردی برای اثبات شجاعتش نیمه شب می‌رود گورستان و میخ می‌کوبد روی قبر‌ها؟ به من چه که جسدی برای اثبات پاک بودنش تصمیم می‌گیرد فاسد نشود، آخر به من چه؟ این زن از من چه می‌خواهد؟ چرا هر شب توی خواب من را می‌کشاند پای قبرش با میخی که توی دستم گذاشته؟ چرا می‌خندد؟ چرا فاسد نشده؟ چرا راحتم نمی‌گذارید؟ چرا همیشه من مقصرم؟ چرا؟

من را ببخشید، نمی‌دانم، شاید زیاده‌روی کردم، شاید شما هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌دانید، شاید هیچ‌کدام از این ایمیل‌ها را نمی‌خوانید، هر چند دیگر تفاوتی برایم نمی‌کند، خداحافظ آقای الهامی. خداحافظ برای همیشه. فردا روز تولدم است و الان که فکر می‌کنم می‌بینم چه‌قدر خوب است روز تولد و مرگ آدم یکی باشد، راستی مبادا خودتان را مقصر بدانید، این خواستِ قلبی خودم است، فقط برایم دعایی بکنید، دعا کنید جسدم فاسد شود.

فرهاد مرادی

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : قربانی - آدرس اینترنتی : http://

داستان جالبی بود.. منتها زود تموم شده بود..منتظر لایه های زیرپوستی بیشتری از داستان بودم..در هر حال لذت بردم.تشکر

ارسال شده توسط : دنیایی - آدرس اینترنتی : http://

داستان جالب پیش میرود اما پایانش بی نتیجه است فقط واگویه های عذاب وجدان یک فرد است و دیگر هیچ

ارسال شده توسط : شادی احمدی - آدرس اینترنتی : http://

این داستان کوتاه میتونه آغاز داستانی بلندتری باشه
عذاب وجدان و ترسهایی که من هر شب تجربه می کنم