داستانی از رحیم رسولی
تاریخ ارسال : 23 اسفند 94
بخش : داستان
بفرمائید بنشینید
زنم گفت: بریم کربلا. گفتم میبرمت امامزاده حسن...بچه شو ببینی انگار خودشو دیدی. گفت: میدونم واسه خرجش میگی...طلاهامو میفروشم.
... دست و بالم خالیه. ما هنوز دو سال هم نیس ازدواج کردیم. اگه واسه ثوابش میگی؛ از مادرم یاد بگیر نه رنج سفر کشید نه سختی غربت. یه فرش هدیه کرد مسجد، شد حاج خانوم!
فکر کرد جدی میگویم. آدم قیافه اش غلط انداز که باشد، نه شوخیاش معلوم است، نه جدیاش. وسط حرفهایم از جا بلند شد، گفت: کمک کن جمع اش کنیم و خودش بلافاصله پرید و یک گوشهاش را گرفت.
... چیکار میکنی؟! حالا بذا یه امشب روش بخوابیم.
هر کاری کردم قبول نکرد، مجبور شدم کمک کنم، لولش کردیم گذاشتیم گوشهی اتاق.
نمیدانم کدام جنّی به مسجدیها خبر داد که زنم یک چنین برنامه ای دارد، ظهر نشده چند تا از مابهتران برای بردن فرش آمدند.
مجبور شدم دنبال فرشم بروم مسجد، یعنی اینطوری شد که پای من هم به مسجد باز شد. می رفتم می نشستم نزدیک فرش خودم، با حسرت زل میزدم به گلهای قشنگش که داشت زیر پای نمازگزاران پژمرده میشد.
سه روز نکشید، یخ کردم. یک شب هرچه چشم چرخاندم، فرشم را ندیدم. حاج آقا داشت با آب و تاب دربارهی آب کُر و آب نجس مسأله میگفت. هرکی تو حال خودش بود. یکی تسبیح می چرخاند، یکی ذکر میگفت، یکی با انگشترش ور میرفت، یکی چرت میزد، یکی به ساعتش نگاه میکرد، اما من تمام حواسم به فرشم بود که نبود.
پشت سری غرغری کرد.
...دلش خوشهها... این منطقه آبش کجا بود که حالا کُر باشه یا نجس؟
خلاصه همه دنبال مصیبت خودشان بودند و هیچ کس متوجه غیبت فرشم نشده بود. نزدیک بود از ناراحتی فریاد بزنم که دیدم رئیس هیئت اُمنا آرام کلاهش را برداشت تا با عمامهی پیشنماز درگیر نشود و آهسته کلّهاش را چسباند به شقیقهی حاج آقا، گفت: مثه اینکه فرشه رو دزدیدن... حاج آقا با عصبانیت گفت: نمیبینی بلندگو روشنه؟ دزدیدن یعنی چه آقا؟ یکی از صف اول گفت: لابد دادن بشورن...تندی گفتم: چیچی رو بشورن؟ فرش نو... دیدم همه برگشتن به طرف من...دیگه ادامه ندادم. حاج آقا دنبال حرفش را گرفت:
... البته حتی اگر به سرقت هم رفته باشد، انشاء الله که خیر است. مگر قدیمیهای ما روی فرش نماز میخواندند؟ تازه بسیاری از علماء معتقدند نقش و نگار فرش باعث حواسپرتی و مانع از حضور قلب می شود.
این فرش گلمنگلی هم، که از این قاعده مستثناء نبوده...
رئیس هیئت اُمنا که به تأیید فرمایشات حاج آقا تند تند سر تکان میداد و نمازگزاران هم به دنبال او سرشان بیاختیار بالا و پایین میشد، برگشت و نگاه معنیداری به طرفم انداخت، تا ببیند شیرفهم شدم یا نه. وقتی دید سرم پایین است، خیلی شمرده گفت: صلوات بلند ختم کنید.
بین صلوات نمازگزاران بدون اینکه منتظر نماز بعدی بمانم، ناراحت سرم را انداختم پایین و از مسجد آمدم بیرون.
حال زنم بهتر از من نبود. مثل مادری عزیز از دست داده، در حالی که چند تا خانم مجلسی زیر بغلش را گرفته بودند، مرتب میگفت: باید بریم شکایت کنیم.
یکی از خانم ها گفت: اسب پیشکشی رو که دندونش رو نمیشمرن دخترم... بعد رو به مادرم کرد و گفت: حاج خانم یه جوری آرومش کن، خوبیت نداره..
مادرم گفت: یه سفرهی بیبی سکینه نذر کن ایشالا پیدا میشه.
آن شب تا نزدیکیهای اذان صبح خوابمان نبرد، بعد خوابمان برد و اذان صبح را از دست دادیم. زنم را نمی دانم من اما نزدیکی های ظهر بیدار شدم. دیدم نشسته پای تلویزیون، مثل ابر بهار گریه میکند. خواستم دلداریاش بدهم...
...اینقد خودخوری نکن، اتفاقی بوده که افتاده
خوب که توجه کردم، دیدم موضوع چیز دیگری است...تلویزیون داشت خبر زلزلهی بم را پخش میکرد. مثل همیشه اول تکان دهنده بود...اتفاقی که برای ما گیلانی ها هم افتاده بود. اول گفتند مشیت الهی بود، بعد گفتند حقشان بود... بچههای مردم در جبهه پرپر میشدند، اینها گل میگفتند و گل میشنیدند. بعد که تلفاتش بیشتر از حد تصور شد، کوتاه آمدند و گفتند خدا روحشان را شاد کند.
باید اعتراف کنم اگرچه این حادثه ناراحتم کرده بود، اما یاد فرشم لحظهای از ذهنم بیرون نمیرفت.
برای نماز مغرب و عشاء خودم را رساندم مسجد. نسبت به شبهای دیگر جمعیت بیشتری آمده بودند. حاج آقا نماز اول را خیلی سریع خواند؛ طوری که اگر از دور جماعت را میدیدی، فکر میکردی دارند شنا میروند، بعد بلافاصله میکروفون را برداشت
... إنا لله وإنا إليه راجعون
کلّهی جماعت آویزان شد. مثل اینکه دو زاری همه افتاده باشد که حاج آقا راجع به چه موضوعی میخواهند صحبت کنند.
...پدر بزرگ ما که از سلالهی پاکان و از زمرهی نیکان روزگار بود، بعد از 99 سال عمر با برکت دعوت حق را لبّیک گفت. از آنجا که شب اول مهمانی...
رئیس مؤمنان کلاه از سر برداشت تا دهان به گوش حاج آقا بسپارد. لحظهای چنان شوق و امیدی در دلم پیدا شد که وصف کردنی نبود.
... خدایا یعنی فرشم پیدا شده؟
آخر شما نمیدانید که چه حال پریشانی داشتم. به جای فرش به آن خوشکلی یک زیلوی پاره پوره انداخته بودند که هیچ کس نه به رنگ و روی زیلو توجه داشت نه به حال و روز من. دیدم به جای اینکه از فرش صحبت کند، بلندتر از قبل به حاج آقا یادآوری کرد که راجع به زلزلهی بم فرمایش بفرمایند.
حاج آقا گفت: مرد حسابی...چن بار بگم؟ بلندگو روشنه... داد نزن... بعد لبخند تلخی زد و ادامه داد
... ما یک دوستی داریم، بچه آن طرف هاست. بسیار مرد شریف و متدیّنی است. بندهی خدا هر سال مارا خجالت میدهند و برای ما پرتقال و خرمای مضافتی و چیزهای دیگر سوغات میآورند. به هر حال امتحان سختی است. خدا کمکشان کند.
مؤمنان هم به تأسی، لبخند تلخی زدند و یکصدا گفتند: آمین. بعد چند حدیث و روایت از کتابهای بسیار معتبر در باب بلایای طبیعی ردیف کرد و چند بیت هم از سعدی خواند که البته به جای اسم شاعر، واژه ی مؤمن را گذاشت
دیدار تو حل مشکلات است صبر از تو خلاف ممکنات است
زهر از قِبَل تو نوشدارو فحش از دهن تو طَیِبات است
مؤمن غم نیستی ندارد جان دادن عاشقان نجات است
وقتی دید مؤمنان پذیرفتهاند که باید راضی باشند به رضای خدا دوباره بحث را به پدربزرگ مرحومشان ختم کرد . اعلام کرد که مراسم سوم پدربزرگشان در همین مسجد و صرف شام هم در تالار دلشدگان خواهد بود. بعد از رئیس مؤمنان خواست تا نماز دوم را به نیابت از ایشان بخوانند و عذرخواهی کرد و رفت.
نماز دوم را که خواندند رئیس هیئت اُمنا از جماعت خواست در یاری رساندن به زلزله زدگان با مسجد همکاری کنند. هرچه منتظر ماندم بلکه کسی از فرش صحبت کند، خبری نشد. مجبور شدم خودم یادآوری کنم.
رئیس مؤمنان که در حاضر جوابی و مسئله گویی دست کمی از حاج آقا نداشت، با لحن مخصوص حوزوی گفت:
... به قول قدیمی ها، یکی نالد ز درد بینوایی یکی گوید ضعیفه، وقتِ زایی؟
بعد با لحن کنایه دارتری ادامه داد
...میگویند جوانکی تمایل به ازدواج مینمایند. با خانواده صلاح و مصلحت می کنند، آنها اظهار میدارند که فعلاً دستشان خالی است. ظاهراً بلانسبت خری هم داشتند. گفتند مگر صبر کنی. بعد از فراغت از امور کشاورزی، حیوان را بفروشیم، وسیلهی ازدواج تو را فراهم کنیم.میگویند بعد از این جریان، پدر و مادر این جوانک هر وقت در حال صحبت و مصافحه بودند، جوانک تندی میدوید میان حرفشان و میگفت: کمی هم از خر صحبت کنید. حالا هم شده حکایت این بنده خدا... خب... مؤمن... فرش شما پیدا بشود یا نشود، چه فرقی به حال شما دارد؟ اصلاً فرض بفرمائید که هدیه کردید به زلزله زدگان
مؤمنین در حالی که میخندیدند، نگاهی عاقل اندر سفیه از هر گوشهای به من انداختند و در حالی که سرشان را تکان میدادند، فرمایشات او را تأیید میکردند. نگاهم را از جمعیت دزدیدم، چسباندم به سقف و همین طور خیره شده بودم به الکی که یکدفه دیدم، یک دویست تومنی جلوی چشمهایم این طرف و آن طرف میرود.
فکر کردم یارو به خیال اینکه حالم خوب نیست دارد بادم میزند. با دست چروکیدهاش صورتم را چرخاند طرف خودش
...اگه یادت باشه ده سال پیش ازت گرفتم دادم به آقا سید. نذر کردم خدا یه بچه به ما بده. میدونی که مشکلم حل نشد. ولی حالا شما پولتو بگیر.
لحظهای احساس کردمدیگر خون به مغزم نمیرسد. مثل دیوانهها شروع کردم یک ترانهی قدیمی را بلند بلند خواندن... خدا هم رفته از مسجد که یا رب یا ربش مونده
یکدفه سکوت عجیبی در مسجد حاکم شد. حتی طرف خانمها هم که همیشه خودشان حرف میزدند و دق و دلشان را سر بچه هایشان خالی میکردند، همه ساکت شده بودند. باز هم با ناراحتی مسجد را ترک کردم. زنم هم همین طور. طبق معمول چند تا از همان خانم مجلسی ها همراهیاش میکردند. زیاد نزدیکشان نشدم، اما صدایشان را میشنیدم
... غصه نخور مادر جون خوب میشه، شوهر خواهر منم همین طوری بود. تو مجلس ختم بابامون شروع کرد به باباکرم خوندن. زنم که مثل از حال رفته ها خودش را ول کرد بود و یکریز اشک میریخت، گفت: کاش اون فرش کهنه رو داده بودیم.
در حالی که دستش را میکشیدم و از خانم مجلسیها جدایش میکردم، گفتم: یا لااقل میذاشتی اون شب آخریه روش بخوابیم.
در مسیرکه میآمدیم، همهجا صحبت از زلزله بود، اما پچ پچها کار را از تقدیر الهی گذرانده بودند.و رسیده بودند به مواد مخدر و آزمایشات هستهای.
روی چادر کهنهی زنم که وسط اتاق پهن شده بود در حال خوردن شام بودیم، که مادرم زنگ زد و خبر داد که همه در خانهی حاج آقا جمع شدهاند و قرار است یادبودی برای کشته ها بگیرند تا کمکی هم برای زلزله زده ها جمعآوری کنند.
آمدیم حرکت کنیم، همین که پا از در بیرون گذاشتیم، دیدیم زن همسایه که شوهر مرحومش تمام داراییاش را از آن سوراخ معروف رد کرده بود و برای بیوهی خمیده و دوتا بچهی تکیدهاش یک پیک نیک و چند تا سیخ و دو سه کیلو ذغال معمولی به یادگار گذاشته بود، دست بچه هایش را گرفته و هرچه قابلمه و تشت و لباس کهنه و حتی پیک نیک شوهر مرحومش را جمع کرده و آمادهی حرکت به طرف منزل حاج آقاست.
شرمنده شدیم و برگشتیم. زنم گفت: مردم راس میگن ما دیگه زیادی داریم سخت میگیریم. مال دنیا به هیچکی وفا نکرده. چه ببریم چه نبریم، به این نتیجه رسیدیم چادر مسافرتی خودمان را که تازه خریده بودیم و همان طور دستنخورده باقی مانده بود، بیشتر به درد این ماجرا میخورد.
آمدیم حرکت کنیم، نگاهی به همدیگر کردیم و منصرف شدیم. هر دو داشتیم به یک چیز فکر می کردیم. زنم گفت اسممان را روی چادر بنویسیم، نوشتیم. دوباره آمدیم حرکت کنیم، دلمان راضی نشد. آدرس خودمان را هم نوشتیم.
... یه وقت موقع حمل و نقل گم و گور میشه... لااقل آدرس داشته باشن.
منزل حاج آقا برای ما که تقریباً همسایهی مسجد بودیم زیاد دور نبود. از کوچهپسکوچه میرفتیم کمتر از نیم ساعت آنجا بودیم. شایعه بود منزل اصلی حاج آقا بالای شهر است و این منزل به خاطر موقعیت کاری و نزدیکی به مساجد متعدد در این محل خریداری شده است.
مسجدی ها میگفتند حاج آقا بالای شهر مستأجر بوده و به اندازهی وسعش آمده و اینجا را خریده. انصافاً منزل بدی هم نبود. نسبت به خانه های محل بزرگتر و خوش ساخت تر بود. بعضی ها هم حرف های دیگری میزدند، مثل همسر دوم... منزل دوم... که گناهش گردن همان هایی که تا چیزی به گوششان میخورد، دهانشان میجنبد.
وقتی سر کوچهی پیش نماز رسیدیم، یک لحظه فکر کردیم وارد منطقهی جنگی شده ایم. اهالی محل هرچه دم دستشان بود آورده بودند. یکی از محلیها آمد جلو و مؤدبانه گفت: خدا خیرتان بدهد. هدیه هایتان را بدهید بچههای بسیج، بفرمایید داخل. بعد یکی را صدا کرد. دیدم برادر کوچکم پیرهن روی شلوار انداخته و ریش اتو کشیده، از تاریکی بیرون آمد. به سردی با من دست داد. اوایل خیلی با من خوب بود ولی از وقتی بابایمان مرد، مقداری از هم دور شدیم. چادر مسافرتی را تحویلش دادم. خواستم بپرسم حاج خانم هم آمده؟ صدای مادرم را شنیدم که بلند بلند داد میزد
... این ظرفارو بچینین بغل اون ظرفا... حاج خانم این خرده ریزارو از جلوی دست و پا جم کنین... طلاها رو بدین سید خانم رسید بگیرین.
زنم گفت: من میرم به حاج خانم کمک کنم. چیزی نگفتم و به اتفاق چند نفر وارد خانه ی حاج آقا شدیم.
آنجا هم چند نفر ایستاده بودند که با بفرما بفرما ما را وارد سالن بزرگی کردند که با چادری سبزرنگ، طرف خانمها و آقایان را از هم سوا میکرد. بدون اینکه ببینم جلوتر جا هست یا نه، همین که رسیدم دم در روی دو زانو نشستم زمین. هنوز حسابی جابجا نشده بودم که صدای صلوات حال و هوای مجلس را عوض کرد. آقامیرزا ریشسفید و معتمد قدیمی محل عصازنان وارد سالن شد. اصلاً از او خوشم نمیآمد. یعنی از موقعی که مادرم گفت: آقامیرزا حکم بابای تو را دارد، از چشمم افتاد. راستش از وقتی بابایم مرد، هر وقت میشنوم به یکی میگویند فلانی حکم بابای تورا دارد، احساس می کنم مادرش دارد به او خیانت میکند...
در همین فکر و خیالات بودم که یکی داد زد: کمی مهربانتر بنشینید. با وارد شدن هر سرشناس و ناشناس و با هر بلندشدن و نشستن، مقداری از جا اشغال میشد و معمولاً ما تازه مسلمانها باید جایمان را به قدیمیها میدادیم. آخرش هم چند نفری مجبور شدیم بایستیم.
محمدی ها صلوات فرستادند و مراسم شروع شد. قاری خواند، مدّاح خواند و چند تن از کسبه و خیّرین هم که انفاق بیشتری کرده بودند، صحبت کردند تا این که مؤمنین با خواهش و تمنّا از حاج آقا خواستند فیض برساند. همین که حاج آقا از جا بلند شد یکی بدو خودش را رساند به ما که سرپا ایستاده بودیم.
... بپرین زیرزمین یه صندلی برا حاج آقا بیارین ناراحتی کمر دارن نمیتونن وایسن.
نگاه ایستاده ها بین همدیگر رد و بدل شد. ناگهان بدون اینکه از من بپرسند تا حالا چند بار آمدی منزل حاج آقا و اصلاً میدانی زیرزمینش کجاست؟ هُلم دادند به طرف راهپلهها. فقط شنیدم یکی داد زد: کلید برق سمت چپه. دست به دیوار گرفتم کورمال کورمال رفتم پایین. دستم خورد به کلید برق و همه چیز روشن شد!
صندلی را گرفتم روی کولم، آمدم بالا. یکی خواست صندلی را از دستم بگیرد و دست به دست بگرداند که قبول نکردم. گفتم میخواهم سهمی داشته باشم. وصندلی را روی دست بلند کردم، یاالله یاالله گویان از وسط مؤمنان گذشتم و خودم را به حاج آقا رساندم و صندلی را زیر پایشان قرار دادم و با لبخند معنی داری گفتم بفرمائیید بنشینید! همین که چشمش به من افتاد، نشست و بدون مقدمه شروع کرد به روضه خواندن... از غارت خیمهها و آوارگی بچهها تا رسید به خرابه های شام و از آنجا گریز زد به خرابههای بم...
از پشت پرده صدای ضجّهی زنها بلند شد.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه