داستان هایی از مظاهر شهامت


داستان هایی از مظاهر شهامت نویسنده : مظاهر شهامت
تاریخ ارسال :‌ 23 اسفند 94
بخش : داستان

دو لقمه ی چپ

 صاف تو روش وايستادم و گفتم قرمساق آخه تو سگ كي هستي ميگي مامان چشش عيب داره روشو بپوشونه آره اينطوري ميشه خوب گفتن اون قديمييا كسي كه خربزه مي خوره پاي ليزش هم مي شينه اين همه وختو صب كرده بودم كه اون روز همينو بهش بگم خودش كه نبود مث سگ دزد خودشو قايم كرده بود پشت چارتا آدم زرتي با اون تفنگاي سال به سال روغن نديده شون راهم كه مي دادن مي كشيدمش وسط خيابان و جرش مي دادم نشد منم وسط ميدون وايستادم تو روي عكس اكبيريش گفتم قرمساق احمدي لابد اون موقع يه جايي اون طرفا نيگا مي كرده گفت دستم درد نكنه گفت وختي ديده يارو از ترس وتعجب ماتش برده و مونده چيكار بكنه حظ كرده حظ نكرده بود كه هر روز خدا شيريني ياشو نمي داد من دو لقمه چپ شان بكنم خودمم انگاري دنيارو بهم دادن راحت شدم بعد آدماش ريختن روسرم كلي كتكم زدن همه جام خوني شد مامان گفت حالا كي مي آد اين همه خون رو بشوره اصلا براچه بشوره اونطوري كه قشنگ تر بود حاليشون كه نيست چه ميگن كره خر دنيا مي آن و خر مي ميرن مث مور وملخ ريختن سر ميز وقفسه عين مغولا كيتابامو غارت كردن خيلي رو پاره كردن بقيه رو هم بردن حتي نوشته هاموولش من كه همه رو خونده بودم كورخونده ها مگه مي ذاشتم كيتاب كيتاب بمونه باس بره تو حافظه و رفته بودن بردنم تو يه اتاق و هي زدنم پرستو اومد پشت پنجره داد زد دوسم دارد احمدي گفت خطرناكه دوس داشتن خطرناكه پرستو لباشو ورچيد و كيش كرد گنجشكارو كه رو درخت نشسه بودن داد زد نزنين نزنين اونا هم نزدن اونوقت كه نه خيلي كه خسته شدن از جوب پريدني افتادم تو آب پرستو ريز ريز خنديد احمدي گفت مث فرنگيس اومدن گفتن احمدي رو كشتن گذاشتن بيخ ديوار و تترق فرنگيس هم كه اون همه سال چش دوخته بود درحياط و صب كرده بود ديگه معطل نكرد يه پيت پرنفت پاشيد اتاق و كبريتو كشيدخودش و دو تا بچه اش بهروز و بهزاد زغال شدن اون موقع تفكري استاد ادبيات كه خونه شون ته كوچه س و يه روز زنش خواسنه بود اداي پاندول ساعت رو دربياره خودشو از سقف آويزون كرده بود و تفكري اومده ديده بود مرده مي گفت همه اش فكر مي كردم دارن كباب مي پزن و مي گفتم عجب بوي خوشي اما احمدي كه نمرده بود چن سال ديگه اومد و يكراست رفت قبرستون و نشس بالاي سه قبر رديف يكي بزرگ وسط ودوتا كوچك اين طرف و آن طرف اش هي گريه كرد پرستو گفت بزرگ كه بشم من ام گريه مي كنم درس مث اون  من نمردم كه نمي دونم شايدم چون من نمردم و نتونس گريه بكنه ديگه تحويلم نمي گيره با اون شوهر شيك و پيك اش مي آد بازار خريد من ام كه نيگا نمي كنه مي دونه اون جام و دارم نيگاش مي كنم نيگام نمي كنه دست شوهره رو مي گيرهسرشو مي ذاره رو شونه اش براش كلي ناز مي كنه ميگم خوشگلتر شده اس احمدي ميگه نه مغرورتر ميگه ولش كن آب رفته ديگه نمي آد جوب اما مگه ميشه شبا مي آد دم در اتاقم وا مي ايسه ميگه بزرگ كه بشم گريه مي كنم ميگم تو كه بزرگي ميگه من نيسم سايه مو كشيدن گنده اش كردن ميگه و دزدكي آب دهنشو با انگشت مي ماله چشاش يعني داره گريه مي كنه اما من واقعا دلم مي گيره اون كه ميره مي شينم و چن ساعت برا خودم گريه مي كنم احمدي ميگه كور مي شي آ خپله ميگه به درك و با مشت ميزنه درس رو دماغم خون فيش ميزنه بيرون احمدي تندي ميپره اون طرف روپوش سفيدش خوني نشه پرستو آب مي آره بشورمش مادر گريه مي كنه خپله مي خنده اين جوري قاه قاه قاه قاه قاه بارون مي آد شرشرمي باره و آب مي آد بالابالابالا تختخوابم مي ره تو آب ثشك و پتو خيس ميشه پرستو داد مي زنه كمك كمك احمدي ميگه اين تا رو بخور تازه پخته نمي گيرم اخم مي كنه مي گيرم مي خنده پرستو داد مي زنه كمك كمك و ميره زير آب سيل مي آد اين هوا همه چي رو جا به جا مي كنه پرستو دست منو ول مي كنه دست شوهرشو مي گيره ميگه مامان چشش عيب داره روشو بپوشونه مي خوام بگم قرمساق ميگم موش ميره تو آب خيس ميشه چارتا آدم گنده ام با اون تفنگاي سال به سال روغن نديده شون سيل مي بردشون خپله ميگه بيايين بندازينش بيرون اين كثافتو شلوارمو مي كشم بالا بارون بند مي آد يواش يواش احمدي كركره مغازه شو ميزنه بالا ميگه طفلكي بخور تازه پخته دو لقمه چپ شون مي كنم احمدي اشكش در مي آد

 

داستان "تو، صحرا، نان"

در صحرای کم آب و علف، گاو و گاومیش‌هایت گرسنه و چموش هستند. سرشان را پایین می‌اندازند می‌روند داخل مزرعه یونجه، شبدر و گندم مردم و تند و تند می‌چرند. صاحب مزرعه اگر ببیند می‌آید کتکت می‌زند. خیلی بد می‌زند و در‌حالیکه بدترین فحش‌ها را می‌دهد، دور می‌شود؛ آنقدر می‌رود تا پشت آن تپه که بر بالایش چند هدهد و چند کلاغ سیاه باهم می‌پرند، گم می‌شود. جا‌به‌جای بدنت خونین و کبود شده است. درد به سرتاسر آن دویده است. دلت می‌خواهد بنشینی و تاب بیاوری. اما گاوهایت که این‌را نمی‌فهمند. گرسنه هستند و با شکم‌های تو رفته. باید سیر بشوند تا بتوانند شیر بدهند. این ‌را پدر و مادرت بارها به تو گفته‌اند. تو زرنگ نیستی. مثل بچه‌های دیگر نیستی. گاوهای آنها دو طرف شکمشان و پستان‌هایشان، مثل توپ باد می‌کند. اما مال تو چه؟ همه لاغرند با پستان‌های خالی و آویزان!

صاحب مزرعه که دیده نمی‌شود خیالت راحت می‌شود. او فکر می‌کند تو آن‌قدر ترسیده‌ایی که گاوهایت را هی می‌کنی و فرسخ‌ها از مزرعه‌اش دور می‌شوی. می‌روی تا لیقلی‌دره یا بوروساران یا چای‌قووشان یا هر جهنم دیگر، اما دور از مزرعه او. تو این‌را می‌دانی. فکرش را بلدی. بارها اتفاق افتاده و تو خوب یاد گرفته‌ایی. تنها یک‌بار فرق کرده بود. اول صبح دو گاوت ناغافل رفته بودند گندمزار سورخای یک دو دهان خورده نخورده سورخای پیدایش شده بود با آن دهان یک‌وری‌اش فحش خواهر و مادر به تو داده بود و با ترکه‌ایی که از درخت بید کنار جوی کنده بود‌، سیر زده بودت و رفته بود‌. نگاه کرده بودی دیده بودی کلاغ‌ها و هدهدها بالای تپه پرواز می‌کنند و سورخای هیچ‌کجا دیده نمی‌شود‌. پاهایت خیلی درد می‌کرد‌. از مچ تا اطراف باسنت‌. شلوارت را زده بودی پایین و دیده بودی خط‌های کبود را در کنار هم‌. دیده بودی و دردت بیشتر شده بود‌. توی دلت گفته بودی باید پدرش‌را گور به گور کنی‌. گاوهایت روی زمین خشک کنارهم جمع شده بودند. همه تو را نگاه می‌کردند. با آن چشم‌های درشت و نمدارشان. انگاری از تو قهر کرده بودند. تو سیرشان نمی‌کردی. به درشت چشم‌هایشان نگاه کرده بودی. خشم از سورخای و گاو و پدر و مادر، وجودت‌را لرزانده بود. با چوبدستی افتاده بودی جان گاوها. بلد بودی کجایشان بزنی دردش بیشتر باشد. ساق پاهای عقب‌شان. می‌زدی از درد، پایشان‌را کج می‌کشیدند هوا و تکان می‌دادند و با سه‌پا می‌دویدند. جمع‌شان کردی و راندی طرف گندمزار. سبز سبز بود و خوشه‌های تازه درآمده‌، با باد آرام تکان می‌خورد‌. گاوها دوان‌دوان رفتند توی گندمزار و شروع کردند با حرص و ولع بخورند‌. چند‌دقیقه گذشته بود‌. تو خوشحال بودی‌. گویی هر‌لحظه که می‌گذشت خطی از کبودی تنت حذف می‌شد. رفتی کنار جوی آب ایستادی. شلوارت‌را کشیدی پایین. داشتی روی قبر پدر سورخای می‌شاشیدی. چه لذتی داشت! لذتی گرم و پایان‌ناپذیر! پدر سورخای مجموعه‌ایی از حباب‌های زرد‌شده بود که کوچک و بزرگ، در کنار‌هم پیدا می‌شدند و می‌ترکیدند. چه منظره زیبایی! ضربه‌ایی تند و ناگهانی از پشت گردنت تو را روی قبر پدر سورخای انداخت و از آن‌جا، با صورت توی آب جوی. ضربه‌های چوبدستی هر طرف تنت می‌نشست و برمی‌خاست. فشار پایش از پشت گردن، صورتت‌را در گل و لای کف جوی فرو برده بود. خفه می‌شدی. همه‌چیز سیاه می‌شد. نمی‌توانستی داد بزنی. پشت پلک‌هایت در تاریکی غلیظ، جرقه‌های قرمز پیدا می‌شدند، آبی شده و خاموش می‌شدند. اول زیاد بودند، اما بعد کم و کمتر و بعد هیچ شدند. کمی بعد، تاریکی‌را هم نمی‌دیدی.

تپه با پرنده‌هایش دروغ گفته بود. سورخای نرفته بود که گم بشود. راهش‌را کج کرده بود و از جای دیگر و از پشت به تو رسیده بود. زده بود. فکر کرده بود مرده‌ایی. ترسیده بود و بی‌خیال گاوها شده بود. آنها سیر چریده بودند. وقتی چشم‌هایت را باز کردی دیدی‌شان شکمشان از دو‌طرف باد کرده بود و هرکدام توی گندمزار، طرفی خوابیده نشخوار می‌کردند. سورخای مهربان شده بود. دست به سر و صورتت می‌کشید. کمک کرده بود خون دماغت‌را بشویی. از تو خواست گاو‌هایت را جمع کنی و بروی و از ماجرا هم هیچ‌چیز به پدر و مادرت نگویی. از جیب‌اش هم چندتا زردآلوی درشت و رسیده درآورده و به تو داد. بعد هم با بیلش چندبار کوبید زمین و راه افتاد و رفت.

بعدها از سورخای، هم می‌ترسیدی‌ هم اورا به‌خاطر زردآلوهایش، دوستش داشتی. او هم هروقت می‌دید دست می‌کرد توی جیبش و بالاخره شکلاتی چیزی پیدا می‌کرد و به تو می‌داد. او باعث نشد فکر کنی پرنده‌ها همیشه دروغ خواهند گفت. صاحب مزرعه هروقت پشت تپه‌ها گم می‌شد‌، می‌فهمیدی دیگر باز‌نمی‌گردد‌. دلت برای گاوهایت می‌سوخت‌. می‌بردی گوشه مزرعه رهایشان می‌کردی‌. می‌ایستادی جلویشان‌. محصول سبز را با صدای ملچ‌ملچ و خیریچ‌خیریچ به دندان می‌کشیدند و تو شاد و خوشحال‌، گوش می‌کردی و به تکان‌های سر و پوزه‌هایشان نگاه می‌کردی و لذت می‌بردی.

ظهرهوا گرم می‌شد. خودت و گاوهایت خسته و تشنه بودید. آنها را می‌بردی کنار برکه آب در کنار چند درخت بید. آب‌خورده، زیر سایه، خواب می‌رفتند. آسوده بودی. کیسه نان را از دوشت می‌گرفتی. نان بود و پنیر، گاهی با کره. لقمه‌‌لقمه، تکه تکه. خوشمزه. سیری ناپذیر. سیری ناپذیر...

آن‌روز از کنار باغ شابی می‌گذشتی‌. پدر مادرت‌. شاخه پربار یکی از درختان زردآلو از دیوار کوتاه دور باغ زده بود بیرون و آویزان شده بود طرف پایین‌. دزدانه چغاله‌ها‌را می‌کندی و می‌ریختی توی کیسه نانت‌. کندی‌، کندی‌، کندی، مشت‌مشت و تا نصف کیسه‌را پر کردی‌. فکر می‌کردی کسی تو را نمی‌بیند‌. فکر می‌کردی تویی و گاوهایت و دیگر هیچ‌کس‌. وقتی خواستی بروی صدایش‌را شنیدی‌. صدای بابابزرگ‌را که گفت «‌مظی یادت باشه زیاد نخوری‌. دل‌درد می‌گیری» این صدارا و صداهای دیگرش‌را چند‌سال بعد هم شنیدی‌. وقتی‌که می‌نشستی بالای سنگ‌سیاه و زیر بارش دانه‌های درشت برف‌، لکه‌خون روی آن‌را نگاه می‌کردی و زار می‌زدی‌. خون پیرمرد بود‌. چند‌روز پیش وقتی با اسب ابلقش می‌آمد عید دیدنی شماها کنار آن سنگ‌، از اسب افتاده بود‌. سرش خورده بود به سنگ و مرده بود. حالا کار هرروز تو شده بود گله گوسفندها را بیاوری آن‌طرف رها کنی در کوه و بروی بنشینی بالای سنگ‌سیاه و خیره شوی به لکه‌خون و ساعت‌ها زار بزنی‌. تازمانی‌که در سیاهی شب اتاق‌، شنیدی مادر گفت این بچه این‌طوری تلف می‌شود و پدر جواب داد خودش حلش می‌کند. خوابت نبرد تا صبح. اما نفهمیدی پدر چگونه می‌خواهد حلش کند. فردا باز هم برف می‌بارید و باز هم نشسته بودی کنار سنگ سیاه‌. پدر با اسب آمد. مثل همیشه با چهره عصبانی و چشم‌های آبی. فهمیدی بازهم خرابکاری کرده‌ایی. پاها و لب‌هایت با هم می‌لرزیدند. چشم‌های آبی و عمیق پدر، همیشه ترسناک بود. منتظر بودی پدر سیلی‌ات بزند. لگدت بزند. بزند تا آن‌قدر که خسته شود. اما او نزد. مشت‌مشت برف‌را برداشت و لکه‌خون روی سنگ را آن‌قدر شست تا محو شد. پس از آن چوبدستی‌ات را از تو گرفت یک سرش را فرو کرد زیر سنگ و گوشه آن‌را بلند کرد. چندلحظه بعد سنگ در سراشیبی، به‌طرف دره غلتید و رفت. از آن به بعد، دیگر هیچ‌وقت صدایش را نشنیدی. حتی وقتی می‌دیدی اسب ابلقش را دایی ابراهیم سوار شده است‌. یا مادر در گوشه اتاق نشسته است و در میان ترانه‌های غمگینش‌ صدایش می‌زند و گریه می‌کند‌.

از شنیدن صدای بابابزرگ شرمنده شدی. خود را به نشنیدن زدی. ساق پاهای عقب گاوها را به چوب کشیدی. دویدند و گرد و غبار جاده به هوا رفت. رفتی توی غبار تا از چشم او پنهان شده باشی. ساعتی بعد، گاوهایت در کوه اوجاداغ رها بودند و می‌چریدند و تو نشسته بودی روی تخته‌سنگی، کیسه نان‌را گذاشته بودی روی دو زانو و چغاله‌ها را تند تند می‌خوردی. ترد و ترش و خوشمزه بودند. خواسته بودی حرف پدربزرگ را فراموش کنی. فراموش کرده بودی.

بعد از مدتی دل‌درد شدیدی تو را می‌گیرد که تا عصر ادامه پیدا می‌کند. ظهر که می‌شود گاوها در سایه می‌خوابند، اما تو در خود می‌پیچی و به‌طرف کوه یا مزارع دوردست، ناله می‌کنی. حال و اشتهای غذا خوردن نداری. دردت ادامه پیدا می‌کند تا آن‌زمان که راه خورشید، کج می‌شود طرف کوه قاشقا داغ و زرد می‌شود آسمان و قله با هم. دلت آرام می‌شود. آرام آرام، آرام می‌شود. گاوهایت را خط می‌کنی توی جاده خاکی، که گاهی پیچی به‌طرف راست یا چپ پیدا می‌کند و به‌طرف ده پیش می‌بری. به خانه که می‌رسی خسته هستی. درد خسته‌ات کرده است. دراز می‌کشی کنار دیوار روی گلیم و زود خوابت می‌گیرد.

شیر گاوها را دوشیده بودند. چایی را دم کرده بودند. شام حاضر می‌شد. پدر هم آمده بود و کنار چراغ زنبوری نشسته بود. سخنان هرکس‌را مي‌شنیدی. می‌خواستی بلند بشوی و بنشینی، اما لذت کرختی اندام‌هایت وادارت می‌کرد هنوز بی‌حرکت و بی‌تکان بمانی. مادر حتما می‌خواست مثل هر‌شب غذای فردایت را در کیسه‌ات بگذارد که دیده بود لواش‌های تاخورده و خشک شده امروزت دست‌نخورده است. نشان پدر داد و گفت: «قربانش بروم بچه‌ام چرا غذایش‌را نخورده» گفت و آه کشید. چه صدای خوبی داشت مادر! و چه صدای خوب، وقتی پدر خندید! از آن به بعد، این صداها را مدام می‌شنیدی و با هربار شنیدن تنت خنک می‌شد. می‌خواستی آن‌را همیشه بشنوی. از همیشه تا همیشه.

هرروز کیسه نانت را با خود به صحرا می‌بردی. گرسنگی آزارت می‌داد، اما دست به آن نمی‌زدی. هرشب آن‌را با نان و پنیر به خانه می‌آوردی. خودرا به خواب می‌زدی. منتظر می‌ماندی باز هم بشنوی، اما نمی‌شنیدی. تا اینکه آن شب.

از ساعتی پیش باران تندی گرفته بود. رعد آسمان و زمین‌را منفجر می‌کرد. برق شده بود چشم وحشتناک جهان. تو پشت چشم‌های بسته‌ات از ترس می‌لرزیدی. مادر رفته بود سراغ کیسه نانت. برگشته بود طرف تو و گوشت را گرفته بود و آن‌را می‌پیچاند. چشم‌هایت را باز کرده بودی‌. صدای خشمگین مادر میان درد گوش‌ات می‌پیچید:

-        کره خر ذلیل شده، غذایت‌را چرا نمی‌خوری... ها؟...

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :