برای ماکه می‌توانستیم
بیست‌ و چهار ساعتِ کامل
در اتاقی دربسته بمانیم
تنها؛ بی‌آنکه حتّی با خودمان تکلّم کنیم
و مثل فوّاره با پرِ ارواح
...

به وقت اگرچه آمده بودی
دریایی نمانده بود
پس کشتی به دامنِ خاک رها کردی
و نوبت به نوبت اگرچه می مردی ...

گذشته بودی و با چشم‌های چندینت
دیدی
بی‌فایده است
آن ها که می دویدی و می دیدی
رویای دشت‌ها که می وزیدی و می رفتی
آن جلگه‌های هوا ...

من سرزمین کوچکی بودم ای آفتاب
سرزمینی که فرو شده در سنگ های خودش، هر صبح
سهم خودش را از تو بر می داشت
و صخره هاش، هزار صخره هرکدام از کوه ...

مرجانی مرده به آبهای هار
بشارتی معلّق در خلاء
به تکان‌های باله‌هاش، فلس‌هاش
یا خواب آشفته‌ای که کمرنگ می‌شود ...