شعری از شاهین شیرزادی
تاریخ ارسال : 4 شهریور 96
بخش : شعر امروز ایران
«بی سرگذشت»
گذشته بودی و با چشمهای چندینت
دیدی
بیفایده است
آن ها که می دویدی و می دیدی
رویای دشتها که می وزیدی و می رفتی
آن جلگههای هوا
آن باغ ها که گذشتی
پرهای تو که از هوا نگار بردارند
دیگر نمیبینی
میبینمت چگونه میروی بالا
خواب میبینی که خوابیده در کندو
دوباره خواب میبینی
میبینمت چگونه هوا برمی داری
اما
وقتی که بال میزنی، حالا
هرلحظه در میان هوا هیچی
کمرنگ میشوی و ابر میخوردَت
سیاه میشوی و سایه می برَدَت
و در میانِ هوا، به خواب میروی انگار
زنبورِ طلاییِ بالا
این است سهم تو از آبی
بَردار.
*
بوهای سرگردان در اقصای هوا،
باریک های بلند، به ساقههای پر از خونِ سبز
ورجیدنِ همیشهی بی آغاز
گلی که اینهمه راه
تا به اندامِ تو گز کرده بود و نمیدانست
بویی که کنجِ دهانت به سرگیجه ای نفس می کشید و نمی مرد
تینابی که در دهانِ تو می پرسید:
چرا به خانه بر نمی گردیم؟
*
می خواندمت به نام کوچک و می دیدی
می بافتند، فرشِ عسل، برای نشستن
بوی عسل برای چشیدن
خطِّ عسل برای کتابتِ ماندن
دیدی که این جهان و هرچه در او بود
لرزید، تهران باغ های سلسله، لرزید
خون شد، مکیدهی گل شد
و در میان هوا، یک ابر ناگهان
چرخید دور خودش، پل شد
***
پرهیبِ یک عبور
تا باغ های فراموشی
این بود سهمِ تو از آبی
کندوی جاودانهی خاموشی.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه