شعری از شاهین شیرزادی
تاریخ ارسال : 11 آبان 95
بخش : شعر امروز ایران
«سپردن»
مرجانی مرده به آبهای هار
بشارتی معلّق در خلاء
به تکانهای بالههاش، فلسهاش
یا خواب آشفتهای که کمرنگ میشود
پلکهای تو از دیروز
لحظه به لحظه میپوسد
گاه به گاه
از چشم هات میمیری
هرکس به هر زبانی که بخواهد میمیرد
امّا
آغازِ مرگِ آدمی از چشم نیست
پس تو باش آنکه دست مرا نمیگیرد
تو باش آنکه صدایم نمی کند
بیمارستان پرنده های من نیست
بلوغ مرا کشف نکرده است
دلواپسم نمی کند این تاریکی
هر کس به ازای هرچه بخواهد میمیرد
به یاد ندارمت که دویده باشی در دشتها
که پریده باشی با مرغ های مهاجر
به یاد ندارم که تابیده باشی
در انعکاس آفتاب بر شیشه ی اتاق
پیچیده در پارچههای هزارلا گریسته بودی
به فرمانت نبود گوشههای گمشده ات
و دیگر دهانی
برای آمرزیدنت نبود
من لحن قرمز تو را عمیق تر از خودت میدانم
میدانم که در میان سرفهها چگونه کمرنگ میشوی
میدانم که طاقت نداری در ظلمات مرده باشی
میدانم که دیگر شکل نمیگیری
متولد نمیشوی
پس تو باش آنکه زیر پوستم زندگی نمیکند
تو باش آنکه در من ادامه نمیگیرد
تو باش آنکه صدایم نمیکند
مرا نمی بیند
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه