داستانی از گودرز ایزدی


داستانی از گودرز ایزدی نویسنده : گودرز ایزدی
تاریخ ارسال :‌ 4 اردیبهشت 04
بخش : داستان

سِد دَنگُل


دالان دراز بود و تاریک با دیوار و سقف تیروتخته‌ای دل دادۀ بی‌قواره که سیاه می‌زد. شبکورها برسقفش لانه کرده بودند. ازبس پیش‌ترها در آن آتش برای تنور وکُرسیِ زمستان و پختن غذا روشن کرده بودند،هنوزهمه‌جایش پرازتَه مانده دوده بود. نور کمی ازدرزِدرِچوبیِ کهنه به درون می‌تابید که زورش به تاریکی زُمختِ دالان نمی‌رسید و برای من از پسا پشت این‌همه سال‌های سیاه جخ انگار امروز است که با چشمِ تیزِ کودکی نُه، هشت‌ساله نگاه می‌کنم. درِچرک و زیوار دررفته را می‌بینم با نوشتۀ کثیف جِگری کم ‌رنگِ، د. د.ت و نوشته‌های مایه‌کوبی دیگر. آن‌سوی دالان دراز، روشنایی حیاتِ خاکی پر سرگین از روزنِ در پیداست.سِد دَنگُل را می‌بینم از پشت، با کتِ بلندِ لجن رنگِ همیشه‌اش و بعد شلوار چِرک ول شده میان پاهایش، زیر هرکدام از اُرسی‌های لاستیکی‌اش دو تا پاره خشت گذاشته است، کمی از پالان و پاهای خر از لای پاهایش پیداست چرکِ چربِ دورِ کلاه نمدیِ سیاهش در آفتابِ غروب برق می‌زند. از درز بزرگ ‌ترِ در نگاه می‌کنم، بهتر پیداست دُم خر را به دست راستش پیچانده است وحتماً دستِ چپش روی پالان است که پیدا نیست، اما تکان تکان خوردنش پیداست، به تقلا پس‌وپیش می‌شود. من ترسیده‌ام، با خودم می گویم یعنی با خر؟ و لرزم گرفته است از این ندیده دیدن‌ها اما بازچارچشمی وجستجو گر نگاه می‌کنم. شاشم گرفته است از ترس، همان‌جا ایستاده پشت در می‌شاشم و سِد دَنگُل را می‌بینم که آرام‌گرفته و انگار سرش را روی پالانِ خر گذاشته است. بعد یواش ،یواش  می‌رود گوشه حیات ایستاده می‌شاشد و مردی‌اش را تکان تکان می‌دهد. و دستش را با بال کتش پاک می‌کند. می‌خواهم برگردم، اما نه، آب دهانم را قورت می‌دهم و در می‌زنم. و صدا می‌کنم "سِد دَنگُل هُی" و باز در می‌زنم. دستپاچه جواب می‌دهد،"هان کیه؟ سر آوردی در بازه بیا تو " گفتم "منم پسر بلقیس، برا خواهرم دعا می خوام، پول و نبات هم آوردم، باید زود باشی حالش خیلی بده نفسش بالانمی آد " گفت "ها باشه، مانع نداره ها بیا تو، فامیلیه دیگه چیکار می شه کرد؟ ها، در را هل بده بیا تو، گمونم دوباره، یا پا هشته رو بچه اونایی ها یا آب داغ ریخته روشون، ها بله آمو " با صدای خشک وغِژو قِرِچِ دررفتم تو چراغ‌ قوه سه قوه‌ام را برده بودم روشن کردم و بعد انداختم تاق دالان که سیاه بود وهزارتا از خفاش‌ها دِلنگان و معلق به سقفش چسبیده بودند، گوش‌های زشت وچشم های ور قلمبده شان پیدا بود، با نور چراغ‌ قوه پریدند. با صدای بال و صدای جیغ‌ و ویغ عجیبی که زهره ‌ترک شدم، به هم می‌خورند، خودشان را به من می‌زدند، چِندشم شد، جیغ زدم چراغ‌قوه را خاموش کردم وخَم خَم دویدم. به روشنای حیات نمی‌آمدند.اما هراس من بود وپا هایم هنوز می لرزید.وحشت از کار سِد دَنگُل وشب کور ها گیجم کرده بود.
سِددَنگُل گفت "ها نترس آمو اینا هم بنده خدایند، روز کورند، یه جایی تاریک می‌خوابند و شب راه می‌افتند و خون جو نورهای دیگه را می‌مِکند هر چیز دیگه هم پیدا کنند می‌خورند ها بله، واهمه نکن، من میرم بالا سر کتاب بازکنم، تو هم بیا بالا " تازه یادم به کاری که داشتم  وحال نزارخواهرم افتاد، دستمالی که پول و نبات در آن بود تعارفش کردم "بیا اینا را بگیر اما فوری و خوب بنویس نَنِه‌ام گفت تقلا کن تلافی می‌کنیم ترسیده بودم، گفتم من همین‌جا می مونم "بعد با ترس و لرز و یواش رفتم بالا، و دیگر از هرچه از هرچه دعا بود بدم می‌آمد تا برسد به دعای سِد دَنگُل، دلم برای حال خراب خواهرم می‌سوخت و عقل کوچکم به‌جایی نمی‌رسید. اتاق دو متر درسه متر بیشتر نبود بوی نا و گند می‌داد، گِلیم چرکِ کهنه‌ای به کفِ کاه‌گلی اتاق چسبیده بود، در گوشه‌ای دو سه تا کتاب دعا با کاغذهای چیده شده برای دعانویسی و آن‌ طرف‌ تر استکان و نعلبکی نشسته و کنارشان قلم و دواتی که جوهرش بنفش می‌زد و رختخوابی چُر و درهم گوشه‌ای دیگرکه بوی نا وگندش حالم را به هم می زد. گفتم: "پس زود باش کارداریم "گفت الساعه الساعه اما خُمره که نیس، می‌نویسم اما باید باز پول بیاری، ها بله "گفتم باشه به چشم من میرم تا پایین وبرمی گردم " کلافه بودم آمدم تا سر کوچه و برگشتم و برای خواهرم با نازکای دلِ ‌شکسته‌ام دعا می‌کردم نمِ اشکی هم می‌آمد، برگشتم، صدا کرد که:"نگفتم، زحمت برداشته و اونایی را آزار داده اونا هم می‌خواند خفه‌اش کنند، ها بله کار من همینه، حالا تَموم و کمال نوشتم اما باید پول بیاری بیا، این‌یکی را که دایره روش کشیدم زیر دُومنش دود می‌کنید این‌یکی را هم بزنید تو آب تا بخورد ها بله ، زن موندعلی که بچه بارش می‌رفت دعا دادم خوب شد وسالم زایید، بی‌پدر قول داد اِله می‌کنم وبِله می‌کنم هیچ گُهی هم نخورد، گفتم چارتا از این جن‌ها که تو دست ‌وبالم دارم راه بندازم تا پدر پدرش را دربیارند بازگفتم ولش کن، برو برو، اما پول هم یادت باشه " گرفتم و دویدم به خاطرِمادر و دلواپس خواهرم وگرنه عُقم گرفته بود از دعا و سر کتاب.
 وقتی که رسیدم خواهرم را رو به‌ قبله خوابانده بودند و اتاق پر بود از دود و دم و صداهای درهم، پیر زنی مُتکا گذاشته بود روی زانوهای خواهرم و دستش را به بهانۀ تکه دادن روی متکا فشار می داد که خواهرم در وقت مُردن زانوانش خَم نماند. دعاها را به مادر دادم که مشغول شد. سینه خواهرم با صدای خِس خِس بلند وبی تاب بالا و پایین می‌شد، انگار در گلویش اره بَر چوبِ خشک می‌کشیدند و من ذلیل بودم و نگاه می‌کردم، ازلابه لای دود وسایه های سنگین و همهمه آدم ها. پاهای کوچک و استخوانی خواهرم را دیدم که شست‌های هر دوپا را با تکه پار چه ای  به هم بسته بودند که برای دست و پا نزدن به وقت مردن و راحتی خاک کردن بود. دست‌هایش را هم صاف کشیده بودند به پهلوهایش و لابد مادر این ها را دیده بود و به روی خودش نمی‌آورد. دلم را چنگ می زدند و اشکهایم را پشتِ آستین پنهان می‌کردم، مادر هم امیدش بریده بود و اشکش تمام بود خشکا خشک وخَش دار ضَجِه می‌کرد و دست‌هایش را بالا می‌برد وهر بار زنی، مردی از امام و امامزاده‌ها را صدا می‌کرد که من نمی‌شناختم و در کتاب‌هایم هم ندیده بودم. آمدم برای بیرون که مادرم گفت "یه کاری بکن، داری، دوایی، دعایی، برو زیر ناودون دعا کن، یه کاری بکن،"آمدم بیرون نگاه ناودان کردم که شکسته بود و باران هم نیمه‌ای از دیوارِ زیرش  را خراب کرده بود به دلم گفتم "آی شاشیدم به ... "برای دکتر بردن در آن ‌وقت ماشینی به آبادی نبود.و شهر دور بود و ما بی پول. رفتم سر کوچه، بچه‌ها برای فوتبال سروقتم آمدند،دمغ بودم و دَم به گریه ،حال خودم و خواهرم را گفتم، شاپور گفت "بابام همین جوربود، سینه‌اش کِپ وکِپ می کرد مث دَم آهنگری بالا و پایین می‌شد، وصیتم کرد، کا کام بُردش شهر پیش دکتر حالا خوبه فقط باید دواهاشا بخوره و تو دود و دم نره پُف پُف کمک نفس هم بش دادند هر وقت نا غافل نفسش می گیره از اون می زنه، بیا بیا بریم خونه براش بیاریم. کاکام هم هس، دانشگاهیه، لابد یه چیزی بلده بریم "رفتیم، دور نبود، یعنی آبادی جای دوری نداشت، خانه بود برادرش، برایش گفتیم، باحوصله اما فوری قرص و دارو برداشت و آدرس دکتر را هم برایم نوشت و درآمدن گفت"باید مرتب ببریدش دکتر و هر چه گفت انجام بدید، این کار هم از ناچاریه اما خوب ضرر مهمی هم ندارد، شما هم باید ورزش کنید درس بخونید، کتاب‌های دیگه هم بخونید واز حالا مواظب خودتون و کس وکارتان باشید."رسیده بودیم، دست مادر را بوسید و مادر پیشانی او را و نشست و اول از همان پاف پاف را دردهان خواهرم زد و بعد یک قرص با دوتا لیوان آب به خوردش داد، زنها را که شلوغ می کردند و می خواستند جان کندن را تماشا و خبر مرگ را در آبادی پخش کنند از اتاق بیرون کرد، در را باز گذاشت تا دود ودم بیرون برود و خودمان هم آمدیم بیرون و من چای آوردم خوردیم، برای خداحافظی بلند شد، مادر هم به احترامش برخاست، خواهرم تکیه داده بود، نفسش سر جا بود، نخِ شست پاهایش را بازکرده بودند، رو به ‌قبله هم نبود خودش تعارف کرد و دعا کرد. داروها را به من داد، طریقه مصرف را گفت، رفتیم فوتبال می‌چسبید.
 فردایش سِد دَنگُل صدایم کرد "دیدی گفتم کار اونایی هاس، ها بله، دیدی دعاها چه زود خوبش کردند، دیدم سرزنده اومده بود سر جُوق ظرف می‌شست، باقی پول را وردار بیار ما خرج داریم، ها بله تازه من می تونم با یه ورد کار را بر گردونم. "گفتم "هر غلطی میخوای بکن، فَشنگم نیس، همونم که گرفتی زیادی بود من لای دعاها را باز کردم فقط خط‌ خطی بود، اون چیزهایی هم که از دَرز دَر دیدم برای همه می گم، آبرویِ نداشته‌ات را می‌برم پاک شِه از جلو روم " ترسید وجا زد وبی آنکه حرفی بزند رفت و من از دل‌ وجرئت خودم کیف کردم.
زنش ازدهات پایین‌تر بود، زحمت‌کش و نجیب، باکارِخانه و صحرا  وگوسفند داری، اما ازهمان اول دعوایشان بود، زن را می‌زد و از اتاق بیرون می‌کرد و زن با آبروداری شب را در برف و سرما در دالان پیش گوسفندها می‌ماند می‌گفتند سِد دَنگُل از هر دو طرف می‌خواسته و زن اِبا می‌کرده است.بعد از سه چهار ماه، یک ‌شب که سِد دَنگُل دوباره بیرونش می کند در دالان و پیش گوسفند ها از سرما آتش می‌کند تا گرم ‌شود بعد هم خوابش می‌برد و خودش و گوسفندها و چوب‌هایی که برای آتش و تنور آنجا بوده آتش می‌گیرند، همسایه‌ها که به کمک آمدند زن و گوسفندها شعله‌ ور در میان آتش می‌دویدند و جیغ هاشان در هم بود. از مردم هم کاری برنمی آمد مگر اینکه چند تا از گوسفندها را حلال کنند، زن همان شب دل خَراشانه و چُماله در خود مُرد، بعد هم کسانش جنازه را بردند و برادرهایش چند وقت بعد با یک نیسان آمده بودند  و سِد دَنگُل را زده بودند،به قصد مرگ اما نمرده بود. جهاز خواهر را بار کرده و رفته بودند، به همین راحتی،.سِد دَنگُل از بیعاری تکه زمینش را می‌داد اجاره و خودش راه می‌افتاد دردهات اطراف برای فال ودعا وجن گیری و طالع چینی، گاهی هم شب همان ‌جاها می‌ماند. یک شال سبز بلند به کمرش می‌بست و دستار مِشکی یا عَرقچینی هم سر می‌گذاشت و خودش را سید جا زده بود، شارلا تأنی برایش کاری نداشت، زودتر می‌رفت بغل حمام‌های خزینه قدیم و گوشه‌کنار گورستان‌ها و پشمی، شاخی، خرده استخوانی، تکه کهنه‌ای، قورباغه مرده‌ای،استخوان خر چنگی خاک می‌کرد، تا بعدها کسی را سرکیسه کند ونشانی جادو را بدهد. سوره اَنعام را از حفظ بود و هر جا جلسه‌ای بود با پررویی برای خوردن و بردن می‌رفت. اگرچه بعضی جاها راهَش نمی‌دادند اما غذایی در ظرفی برایش می‌گذاشتند تا ببرد و او هم به همین راضی بود و بدش نبود. خیلی‌ها دیده بودند که تا خلوت می‌کند می‌رود سراغِ خرهای بسته ‌شده مردم درصحراکه برای چَرا می‌بستند و اگر کاری نداشتند تا شب سراغشان نمی‌رفتند. و بلد بود چطور دستارش را بیندازد روی سر خر که تکان نخورد و جماعش را انجام دهد. گاهی دستار هم لازم نبود. در آبادی های دیگر کارش گرفته بود. طوری که تکه کوچکی از شالش را برای جلد دعا یا تبرک می داد و پول و خوراکی زیادی می گرفت. 
آن روز هم گرگ ‌و میش غروب از کنار جاده می‌آمده که اگر ماشین گذری رسید بی کرایه سوارش کند که خرسفید و تنها را می‌بیند که در جویی علف و مَرغِ اطراف را می‌چرد،میلش می کشد، می‌رود سراغش و پاهایش را این‌طرف آن‌طرف بلندِ جلو می‌گذارد وزیپ شلوار را باز می‌کند و دم خر را گرفته و نگرفته وپیش از اینکه بخواهد خاک بر سری‌اش را انجام دهد، خر چند لگدِ محکم می‌زند به شکم وزیر شکمش و در فرار بازهم پا می‌گذارد روی شکمِ سِد دَنگُل، آبیارها و صاحب خر که می‌رسند، سِددَنگُل را نیمه‌هوش، قُر و بادل پاره و خونی و زیپِ شلوارِ باز پیدا می‌کنند، یکی از آبیارها بیل را بلند می کند  که روی سِد دَنگُل بزند که :"مرتیکه ناسِید قُرمدنگ تو که خر نر وماده را تشخیص نمی دی چه جوری دعا وشفا می دی؟ این نَره خره و آلتش اندازه تمامِ ‌هیکل ناقصِ تو کوری؟ نمی‌بینی؟ وتازه خرِ مردم،لابد برا ثواب از این کارا می کنی؟"   و آن‌وقت است که سِد دَنگُل نیمه‌جان نگاه می‌کند.
از مریض‌خانه که آمد گفته بود" ماشین به من زد نزدیک بود بمیرم فقط جدم کمک کرد یه دفعه دیدم توبیمارستانم و چند پرستار دوروبرم بعد هم عملم کردند، توی هوش وبیهوشی چیزهایی از اسرار مگو دیدم که خدا می‌داند حیف که نباید بگویم، اگرنه مردم لال می‌شدند و پشت سرم حرف نمی‌زدند"و بعد با شامورتی‌بازی دستش را می‌گرفت جلو چشمش که یعنی گریه می‌کند. و کم‌کم پا گرفت، یک روز هم به مادرزن فریدون گفته بود که "یه سری به من بزن پیشِ خدا گم نمی شه این ‌ور و اون ورهم فرقی نمی کنه " پیرزن گفته بود "خجالت بکش مرتیکه خشتک پلشت، نگاه به موی سفید من بکن وخیز دوباره برو سراغِ خرهای مردم " و همه‌ چیز را به فریدون گفته بود. فریدون از آبیاری می‌آمد که سِد دَنگُل را دم آبادی دید، چند نفر دیگر هم بودند، سِد دَنگُل گویی که پوستش عرق کرده باشد بلند شد تا برود که فریدون گفت "بتمرگ سِد اَنگَل، مردم جمع شدند. فریدون گفت "من پسرکیم؟ تو پسر کی هستی؟ باباهای ما باهم چه نسبت دارند "سِد دَنگُل به‌درستی گفت و قبول کرد که پسرعمو هستند، فریدون گفت"مرتیکه آگه توسیدی باید همه ماسید باشیم اما تو خیلی بی‌شرفی، آگه هم تو تنها سیدی، پس ننه‌ات یه جا برای یه سید لای پایش را بازکرده باشد، تازه اون موقع هم زنازاده‌ای.این قَنطوره بازی‌ها یعنی چه مرتیکه، دیروز هم یقه این پیرزن مادرزن منا گرفته ای که بیا فلان کنیم و ثواب داره و جدم فلان می کنه، آگه تو قدِ همون خر می‌فهمیدی، خر نر و ماده را تشخیص می‌دادی. حالا هم آگه حیف خودم نمی آمد طوری با این بیل می‌زدم تو سرت که با گُه خودت یکی بشی. برو به چسب به کار وزندگی، آبروی آبادی را بردی، خجالت بکش "مردم هم تف و لعنتش کردند، مادرم هم حالا همه‌چیز را فهمیده بود، من هم جریان روز دعا گرفتن را گفتم.
مَهرو رو درواسی باکسی نداشت، رُک می‌گفت و پرزبان، پنجاه سالی داشت یا بیشتر، خیاطی می‌کرد، ته‌مانده شوخ‌وشنگی جوانی را هنوز داشت، مادر می‌گفت "من همون اول که تو حموم دیدمش گفتم این اجاقش کوره، بچه‌اش نمیشه، خوب از سر و سینه و کارهای دختر می شه فهمید، همون هم شد، بی زبون شش هفت سال بیشتر خونه داری نکرد، بعد هم نشست تو همین یه خِفت خونه و ساخت، شوهرش سلاطونِ بدجور گرفته بود، از درد جیغ می‌کشید، دوا و درمون هم نداشت، این دختر بی زبون هم ‌نشست و ساخت، محتاج کسی هم نشد، چرخ‌خیاطی گرفت، همه‌چیز می‌دوخت، وصله و پینه هم می‌کرد، تو عزا وعروسی و باغ و صحرا کمک‌حالِ مردم بود، هم مزد بود و هم منت و خرمن بَره از هر چه توی باغ و صحرا بود، با سر و روی قشنگش واون خال گوشه چونه و عسلی چشم‌های درشتش و اون یه خرمن موی فِر دار روی سرش، کسی قدکوتاهش را نمی‌دید، یا مچ دستِ ‌شکسته‌اش راکه کج گرفته بود، از بس شوخ و سرزنده بود همه می‌خواستندش زودترها گاهی گوشه چشمی به هرکس خودش می‌خواست نشون می‌داد، خواستگاری هم براش نیامد، هر مردی هم اول به فکر بچه بود، با رادیو اخبار دنیا را می‌گرفت، با جَون و پیر و کودک خوش‌وبش می‌کرد، زن‌ها هم حسودی نمی‌کردند، تازه آگه یه روز توآبادی و سر چار کوچه پیداش نمی‌شد همه سراغش را می‌گرفتند، به شوخی به همه می‌گفت،"من اجاق ‌کورم، بابا ننه هم ندارم، مردۀ منا رو زمین نزارید "و همه می‌گفتند "تو زنده و مرده ات رو سرِمردم جاداری این چه حرفیه مهرو "
 مهرو وقتی رسید بالای جنازه شلوغ بود و هر کس حرفی می‌زد گویا یک سواری به پاسگاه خبر داده بوده و مأمورهای پاسگاه بالای سر حادثه بودند، هرکس چیزی می‌گفت، خیلی ماشین از رویش رد شده بودند، سروصورتش نصفه‌نیمه با یکی از دست‌هایش کنار اسفالت افتاده بود، مهرو به مردم نگاه کرد، به مأموران پاسگاه نگاه کرد،رفت بالای سر جنازه و گفت"اوا، خاک عالم، این‌که سِد دَنگُله، دربه در دیشب اومده بود پیش من، گفتم برو گم شو، برو سراغ خرها توی صحرا، گفت انگوروگردو دارم، از کجا دزدیده بود خدا عالم، گفتم من همه‌چیز دارم، مگر ول می‌کرد، مرتیکه، دوتا تخم‌مرغ پخته بودم خورد و نشست، گفتم برو گفت"چشام سو نداره حالا بعد "، دروغ می‌گفت راستش دوروبر من ِپیرزن می‌پلکید، بش گفتم تو و امثال تو را عقل وشعورتون را تو خشکتون کار گذاشتند، بعد هم دید چیزی نمی ماسه بلند شد و رفت گفتم بپا نری زیر ماشین گفت "سِد دَنگُل ستاره آسمون را می شماره، دست‌کم گرفتی من با طلسمات راه می رم" مهرو دوباره گفت "آره خودشه، بدجور نفله شده، اما خودش و مردما راحت کرد،"شال و دستارش تکه‌پاره و سیاه شده بود کتش هم پاره‌پوره بود وباید با لباس خاکش می‌کردند، دوروبرش پول ریخته بودند کسی سنگ روی پول‌های کاغذی گذاشته بود تا باد نبرد، یکی از مامورها با چِندش دست کرد در جیب‌هایش، کتاب دعایش که پودر شده بود با یه طلسم زرد دریکی از جیب‌هایش بود، و در جیب دیگرش یک تسبیح سیاه بلند و در جیب بغلش یک بسته کوچک اسکناس لوله شده که باکشی بسته‌شده بود. و دیگر هیچ. که یک‌دفعه صدای جیغِ مهرو بلند شد که" بزار ببینم سرکار، آی خاک عالم به سرم، سِد دَنگُلِ دزد وحیز، دلت اومد پولِ یه زن بیوه سار را بدزدی اینا پولا منه سرکارُ برا ریال به ریالش کوک زده‌ام، خیاطی کرده‌ام، دستی به بال مردم زده‌ام این مردم شاهدند "، دوید و پولها را از دست مأمور گرفت. مش صابر از میان مردم صدا کرد، ایهاالناس این آدم خوب یا بد مرده است، تو هم بد نگو مهرو، شستن که ندارد، گفتم برایش قبر بکنند، به آداب تمام خاکش می‌کنیم، در مسجد هم برایش مراسم می‌گیریم، یادتون باشه که ما اون نیستیم، این پول‌های دوروبرش را جمع کنید برای مراسم مسجد، آگه کسی هم دوست داشت کمک کنه راه دوری نمی‌رود. هر بدی یا کینه‌ای هم ازسِد دَنگُل دارید ببخشید و حلال کنید، خیلی‌ها دست در جیب کردند، مَهرو دوید و همان بسته پول را که سِد دَنگُل از خانه اش دزدیده بود کنار جنازه لهیده انداخت وگفت:؛خوش حلالِ کفن و دفنش؛ دل‌نازکی، اشک در چشمش نشانده بود. فردا روز دفنِ سِد دَنگُل، گمشده های بسیاری از مردم در خانه اش پیدا شد .
            

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :