داستانی از گودرز ایزدی
تاریخ ارسال : 31 فروردین 00
بخش : داستان
مینوواین قنداقه های باز
هُرم خشکی دارد هوا، چه داغی غلیظی بر این نیمکتهای خاکستری نشسته است، ریلها، آنسوتر، دور از هم و غریبانه میروند، تا کجا؟ نمیدانم. آن دورهای دور که پیدا نیست انگار به هم میرسند. اما نه، نمیرسند. من هم که بگویم میرسند، یقین میگوید: نه، نمیرسند، آنها برای نرسید ن میروند، شاید در تارعنکبوت ذهن من به هم رسیدهاند، امانمی نمیرسند راست میگوید یقین. کدامین پیوند گسستِ این تاروپود نخهای نامریی را به هم نزدیک میکند؟ کجا این ریلها به هم میرسند؟ پس کی میرسد این قطار؟
مادرت نشسته است، تنها در نشستن خمیدگی قامتش پیدا نیست، صدایم میکند، دورگه، از گلوگاه پر خَش از میان خاشاک خشک، میروم، مینشینم با دستی بر گردنش و بوسهای بر سر کوچکش.،
-بگو مادر.
سرش را بالا میآورد، چرمی چروکیده بر صورت کشیده است. نگاهش از انتهای دالانهای تاریک کورسو میزند، حرفی بر زبانش ماسیده است، آبش میدهم، لبتر میکند.
-چیزی پیدا نیس عروس؟
- نه هیچی مادر، هیچی.
نکته بازهم عروس...؟
وسرش فرومیافتد و صدای چکچک تسبیح از سیاهی دامنش بلند میشود. دوباره سربلند میکند، نگاه میکند، حمید هم نگاه میکند دستش نقاب پیشانی، نوید نگاه میکند و سر تکان میدهد. دُرنا نگاه میکند با بلوط چشمهای تبدارش، دُرنا همیشه داغ است، همیشه تب دارد. حمید با چشمهای قرمز صدایم میزند.
چیه حمید جان، آب می خو ای؟ یه سیگار بکشی قطار رسیده است. آرام باش، اما نیست کِتِن و عاصی است. صدای گرهدارش بر جان مینشیند.
«مینو، مینو، مینو، کاش میمردم، کاش نبودم، ترا خدا بزار تا دیر نشده خودما سر به نیس کنم. زبانم لال، کاش این بار هم امید نیاد. پُر دهانم خاک مینو، ببخش گُه خوری میکنم، کاش من ...چه جهنمدرهای برات درس کردیم مینو. تو دیگه چه مستوجبی داشتی که خدا این تُک وپیشونیا براد نوشت؟ خانوم، خوشگل، درس خونده دانشگاه رفته وچه وچه، با هزارتا خواستگارسینه چاک، بااینحال و روزی که این روزا داری گمونم قلب وجیگرت تکهپاره شده باشند، آگه دیگه داشته باشی؟ سخته، نمیشه، می دونم، اما یه جوری حلالمون کن زن.»
چون زنان شوی و فرزند مُرده هوای جیغم بود از جانبهسر شدن بچهها ترسیدم و بغض فرودادم وگرنه جیغی میزدم که آسمان هشتم بلرزد، ساکت شدم.
اما تو کی میرسی امید؟ کی میرسد این قطار؟ از کدامین تونلهای های اوهام و انتظار در سراب و خاکستر باید بگذرد. قطاری که گفتهاند میآید و چون همیشه در اگرهای شاید، وآن قدر نیامد و آمدنش خالی از تو بود که دیگر با تو آمدنش هم تنها باز شدن هزار بخیه از زخمهای نا سور بی التیام است، علاج هیچ دردی نیست و تنها شاید تسکینی باشد بر فرسودگی انتظار و جان این پیرزن و این کودکان که ذوق آمدنت از جانشان فواره میزند.
مادر تکان نمیخورد، هول برم میدارد، میترسم مرده باشد، نزدیکش میشوم، آرام به پایش میزنم. تکان میخورد، سرش را بلند میکند نگاهش بهجایی میرود که پیدا نیست، شاید هم به دنبال چیزی در ذهنش میگردد، آبش میدهم، آرام تر میشوم. جایگاه خلوت است و طعم تلخ غربت میدهد پیشترها شلوغ بود، جای سوزن انداختن نبود و مردم پشتدار پر وخالی میشدند. در ایستگاه قطار و اتوبوس و مسافربرهای شخصی، از اسیر و مسافر و مردم جای سوزن انداختن نبود وبر بود از صدای جیغ گریه مادری که فرزندش نبود. از غش خند ه های اسیر در آغوش همسرش، واژ بَغل بَغلهای شوق، ازحناق ناامیدی در گلوی ما، ما هم میآمدیم، همیشه میآمدیم، نگاه میکردیم با مردم میخندیدیم، میگریستیم وبر میگشتیم با آغوشهای خالیِ بی امید و شبها، در غم پاشِه یاس سیاهتر میشد. بچهها هم گلوی بغضشان را میگرفتند تا چیزی نپرسند و دُرنا در تب بود و هذیان وبی تابی. امروز هم آمدهایم، به عادت آمدن همیشگی نیامدن تو و اما نهچندان ناامید. دیروز مادر را برهنه کردم تا بشویم و امروز درختها برهنهاند و تصویرهای رادیوگرافی تکان میخورند. باد میآید و خاک شور را بر سوز چشم و گلو مینشاند. نگاه از زردی چمنها میگیرم، ایستگاه خلوت است و ما خلوتتر و یادگار تو این نامه است که صدبار برای مادرخواندهام و هزار بار برای خودم. قاصد مرخصی آمدهای آورد. گمانم از کذابه یا چذابه نوشته بودی، از آمدنت و چقدر از ما پرسیده بودی هنوز همدلم برای دلتنگیات تنگ است، راستی چرا کم نوشته بودی، اگر آدرس بود برایت مینوشتم که «مگر شهر شما کاغذ گران است» نبود، ننوشتم، خواندم، خندیدم و گریستم.
«به پدرم سلام، به مادرم صد تا، به گل گندم هزارتا با بوس و با بغل. به برادرم حمید درود واززور و
زورخانه ا ش رخصت. جنگ است و من دلواپس مادرانم در ایران و عراق و هرکجا جنگی هست. دلواپس بمب بر خوابگاه کودکان. من واحد مهندسیام بی اسلحه اما همه جای تنور داغ است. گاهی شطرنج یاد میگیرم و همیشه میبازم، برگردم، در کنار کارم بیشتر درس میخوانم. اندازه مینو، اندازه گندم، اندازه فهم، تا کمتر بجنگیم، بودا و گاندی کمترمی جنگند. برای شما هم خدا هست و گاهی قهرآلود، حمیدمان هم که شیر و من خیالم راحت است. و دیگر غصهای نمیماند فقط میماند بی دلی دیدار. اما گندمکی که تویی و نامه را میخوانی یادت هست که من هشت ساعت کار اداره را هفتاد بار به ساعت نگاه میکردم و ثانیهها ساعت میشد. تا به گندمزار مینو بیایم با عطشناکی شوق و باز یادت هست که برای جنگ هم حرفهایمان را زدیم، هرچند که جنگ هیچگاه چهره مهربانی نداشته است حتی در پیروزی اما گاه اجتنابناپذیر میشود در نا گریزی گریز، مثل زمانی که از غروب به شب میرسی، از میهن و مردم و آزادی گفتیم. و قیمتی که برایش دادهایم و بازهم میدهیم. تنکدل شدهام و کمحوصله میترسم تلخ بنویسم اما تو شوهر مهربان و باغیرت میخواستی وامید که همان باشم. نامه را برای مادرم هی بخوان تا خوشحال شود هرچه هم دوست داشتی برایش اضافه بخوان همهاش برکردن من. و بازهم سلام.»
یادت هست روزی که به دیدنت آمدم با شوقی که پنهان نمیشد ودر نگاه هردومان لَپَک میزد وشبش مرا خواب نمیبرد که یاد تو برده بود ودر چشمم نشسته بودی وبی تابی بود و جایی برای خواب نبود، در آمدنا هم راه هزار فرسخ شده بود تا رسید ن به تو وجایی که یک رُز بود شبنمزدهِ آتشی، نارنج هم بود، نارس و سبز و نارنجی درهم، تِک وتِک قطار بود با جیک وجیک قناریهایِ پر گو که از سر و کول هم بالا میرفتند وتو منتظر بودی، و من خوشحال که کسی راهم رامی پاید و من کسی بودم برای خودم و با تو بزرگ میشدم، برای تو، دلم شور میزد که دیر کرده بودم. دزدانه میآمدم تا سیر نگاهت کنم وتو نگاه ساعت میکردی. بهار بی زمستان بود یا زمستان خوش بهار. یادم نیست، اما زمان پچپچ درگوشی قناریها بود و نجوای ما بر جانهای پرتپش. اگر هم نگفتهام تو حتماً شنیدهای.
-آمدم، نشستم، گفتی:
«دیر آمدی ری را»
-آما آمدم و با کتاب وقازی ریحان و پنیر
نه تاب میشی چشمانت بود ونه سیری از سیمایت، کم آورد زبان را با دستهایمان حرف میزدیم
گفتم: هر چه بپوشی زیبایی
گفتی: خورجین
و خندیدی و من زدم میان دو شانه پهنت، بر تخت بی پادشاه سینهات که من روزنی بازکرده بودم در چپ گوشهاش، و دعوایت کردم، دستم را گرفتی فشردی. به خودم میگفتم: چه زوری دارد این امید؟ و من دلم
میخواست، جسم و جانم را در آغوش و دستهایت بگذارم تا چون خوشههای تاک بفشاریم و شرابی گردم بر لبهای تو. نیلوفرانه بپیچم برگرد قامتت در شعله نگاهت بسوزانیم، خاکسترم کنی بر دست باد.
و حالا این سوخته خاکستر شده اینجاست، با دشنهای بر جان انتظار، با اوجی از آشوب و دلهره و با زخمی که روح را درهم چلانده است. چشمان حمید دو کاسه خون است، تکانههای سر هقهقش را بیرون میریزد. مادرت سر بر سر زانوان لاغر آنسوتر نشسته است. بچهها بازی میکنند. رجعتی تمنا گونه میخواهم تا زورق کودکی، تا سادگی عروسکهای کهنهساز، تا بی بهانگی لبخند و تا جریک جریک سقزهای ذوق بر دندانهای سپید، تا لجبازی چشم و صابون در حمام، تا شکرپنیرهای آرامش تا لِی لِی در خانههای آهه. آهی میکشم چشمانم میسوزد، اشکهای حمید را پاک میکنم دست بر شانهاش میگذارم. مگر از لرزش میافتد؟ اشکهای خودم بر زمین میریزد، دنبال حرفی میگردم پیدا نمیکنم مگر حرفی هم مانده است. به مادر میگوییم «عزیز» همسایهها هم میگویند. تنها من بهتلافی یتیمیام مادر صدایش میکنم حمید همیشه مردانه و محکم با لحن لوطی گرانه و زیبایش میگوید «نَنِه» و حالا چون تل واره ای درهمشکسته نشسته است و سیگار با سیگار گیرای کند. دریکی از همین روزهای برزخی با بغضی ترکخورده به عزیز هم تشر میزد ودرد از جانش بیرون میزد.
«نگفتم ننه؟ گفتم، هزار بار گفتم، به ابوالفضل گفتم، گفتم به دلم نیس، گفتم بزار به درد خودمون بمیریم ننه، گفتم مردم زر زیادی میزنن، اونا را سَننَه؟ هر غلطی می خوان بکنن، این بی وجدانا پش سر خدا هم لغز می چینن. گفتم اونا بامن، گفتم من خِشتک اینا را سرشون میکشم. گفتم بار رو بارمون نزار ننه، ما همینجور هم یه دس میکشیم. زندگی مون پنچره ننه. گذاشتی؟ نداشتی دیگه، رأس رفتی وچپ اومدی صغراکبرا چیدی. گفتم من هنوز پیام رادیو عراقا گوش می دم ناامید شیطونه ننه. شاید خبری اتری. گفتم عکس امید جلو ماشینه، روزی صد تا ماچ میکنم. تازه کی تو جنگ حرف رأس می زنه، شاید امیدمان برگردد، شاید من بیبرادر نباشم. گفتی آفتاب گِل کوهی، گفتی به خاطر من، به خاطر این نوید معصوم که بابا صدات می کنه، گفتی به خاطر برادرت امید، به خاطر مفقودی و اسیری وشهیدیش، به خاطر این زن جال و جون و بیوه سار که تو هفت آسمون یه ستاره نداره. بعد هم اون پِسون پلاسیده مارزده را (لا الله الالله) درآوردی وهی زدی روش واز چار دور روت مث ابر بهار اشک ریختی و گفتی حلالت نمیکنم همون شهید وبی اثر را هم حلال نمیکنم. داشتی پس میافتادی که گفتی ترابه دستبریده ابوالفضل. دلم لرزید، کوتاه اومدم، کار خودتا کردی ننه. بعد هم مردم آمدند، دوستای من هم آمدند سنگ تمام گذاشتند زدند ورقصیدند آقا و حاجی هم چپچپ نگاه کردند نگفته، میگفتند تار و تنبک و رقص درس نیس به خاطر امید میگفتند. کور بودند امید عاشق رقص و موسیقی بود حتی از اون خارجیاش منم بلند کردن. نیم ساعتی دنیا، دنیا بود. همینها هزار حرف و درد روجیگرم گذاشتن که: «خوبه و صوابه وتو رساله نوشته وشش هف ساله خبری نیست واگه زنده هم باشه عیب شرعی نداره و.. و.» بعد هم عقد کردیم یادت هس ننه؟ عاقده که پیشنمازم هس و ضا لین را یه ساعت می کشه گفت: خوش به حالت جَون که برادر شهیدی یا انشالله اسیر. تو لب گذاشتی ننه که چیزی نگویم اما گفتم، گفتم: آگه بخواین خوش به حال شمام میشه، چادر ننهام تو سر حاجخانمم می افته وانشالله ای مث خودش گفتم. دوباره لب گزیدی ُزهمم ننه زبونم خارشکر تغال داره. به همون ابوالفضل دروغ میگن. آگه نه منم می دونم اشتباه نیس اما دلیلی نداره درس هم باشه. بعد هم نوید را بردی پیش خودت که یعنی کشک. ومن انگار هفتادسال عقیم بودم اگر هوسم به تو میرفت به زنبرادرم نمیرفت ننه.
مینو اون گوشه گریه میکرد ومن این گوشه ومن دروغ چرا هزارتا کفر بار خدا میکردم. بعد دوباره اومدی با همون قسمها وراستش خودم هم با خواب امید که گریه میکرد وانگار چیزی از من میخواست و سفارش شماها را میکرد راغب شدم. این ُدرنا هم که آمد وخندید ونوید ذوقش را میکرد بهتر شد. گفتم که، نگفتم؟ یه روز همون حاجیه گفت بیا تا یه کاری دستت بدهیم تا سربهراه بشی تا کی می خوای مسافرکشی کنی شما گردن ما حقدارید. گمونم می دونس من لب به خمره میزنم و به هر کی دلم خواس فحش میدهم. گفتم گردن تو یکی که نداریم. همون کاری هم که دس امید دادید برا هفت پشتمون بسه. به تریج عباش برخورد. کاش سر زا رفته بودی ننه، کاش بند ناف مث همین طنابا خفت شده بود دور گردنم، کاش...»
یادت هست امید؟ خودمان چراغانی کردیم. دستمال از دست مادرت نمیافتاد وقِر از کمرگاهش، چه رقصی بلد بود وما نمیدانستیم. پدرت چوبباز قهاری بود. چه خوشگل بودی آن شب و به قول فروغ من عروس خوشه اقاقی ها شدم، زمین زیر پایم نبود. توشمال مقام شهناز میزد و پشت حجلهای به ساز کوچکتر حمید از گردنش پایینت نمیگذاشت قل هوالله گفتم. چه زوری داشت. برنج را از کجا گرفته بودی با این بوی خوشِ چَمپا. چه هول کردی تا افسر وظیفه باشی برگردی و کار بگیری و به قول خودت گندم مینو به حجله بری و صبحش بگویی اولین روز پرامیدت خجسته باد ومزه ریزی های زیاد. گندم گفتنت زیباتر از مینو بود بعد هم به چشم بر هم زدنی من ویارم گرفت وتو خندیدی و عزیز آش طاسه داری پخت. عسل گاه زندگی ما همان بود وبه قول حافظ «دولت مستعجل» وچه زود گذشت به پلک زدنی بر هم مگر زندگی یکروزه پروانه بود؟ بعد هم باهم رفتیم اداره تو مرخصی گرفتی و فردایش رفتی وامدن سهماهه دیگر با تو نبود. اگرچه هیچگاه برای نیامدن نرفته بودی. و جنگ تازه بود اما تنوره میکشید وما میهنمان را دوست داشتیم. وجایی خوانده بودیم «هیچکس را به خاطر دوست داشتن میهنش سرزنش نمیکنند.» و باید قیمتی میدادیم وجنینی به بازی گوشی در من به جنبش بود. و حالا به کدامین حال در انتظار تو و رسیدن قطار نشستهام و این صدای برادر توست و صدای شوهر من که بلندبلند واگویه میکند.
«مینو مینو چرا قطار نمیآید. دلم هوای یه تغار الکل دارد هوس شلاق کردهام به جان امیدمان اگر دورغ بگویم گفتم؟ نه نگفتم بزار حالا برات بگم. اون روز هم یاد امید، نگاه مادرم، بابا گفتن نوید، دقمرگی بابام و همین مینو ومینو که میسوزد و میسازد و این درنا که انگار چشمهای ترا دزدیده است آتشم میزند و حالم بد بود دنبال مرگ و دردسر بودم رفتم بیابون هی شیشه شمردم وهی بر سنگ زدم، میخواستم رگم را بزنم، نزدم. یه شکم سیر گریه کردم، اومد م تو محل و مست بازی درآوردم. گرفتند وبردند وزدند و چه حالی داد. اول که میخواستن نزنن. حاجی هم که اومد به اوقاتتلخ گفت: «توبه کن برو رد کار وزندگیات یعنی تو برادر و همسر لا الله.» گفتم حاجی منتکشم نکن کارت را بکن یه نیمکت چوبی بی پشتی اون جا بود، مال همین کار، کاپشن و پیرهن و شلوار را درآوردم وبه پشت خوابیدم. اجرای حکمیه گفت حاجی هشتادتا چیکار کنم؟. حاجی گفت «یه چند تا بزن ولش کن گم بشه تفِ گِل تاق.» منم فحش دادم چارواداری وپرغیظ تا عصبانی شد و گفت بزن پدرسوخته را، محکم بزن، اومدن سر وپاما بگیرن که تکون نخورم، هلشان دادم و خوابیدم. گفتم من تکون نمیخوردم زدند و محکم زدند وتکان نخوردم. انگارتو عالم بچگی بودم و با امید ودم خونه زنبور سرخی بودیم. به امید گفتم در رو و خودم ایستاده بودم. ونیش میزدند و میسوخت ومن ایستاده بودم تا زهرشان تمام شود. ودیگه سوزی نبود. یکیشون گفت بلند شو. بلند شدم. گفتم خسته نباشی اخوی. چه حالی کردم مینو حالا هم آگه میشد آروم میشدم. یه کاری بکن مینو.»
اینها را گفت و گریست سرش را بر شانهام گذاشتم عزیز نگاه میکرد. بچهها نازش میکردند. و آرامآرام برایش قصه گفتم که حمیدم تو فدا شدی، تو آنسوتر وادیهای عرفانی. تو برنده و بازنده این میدانی. بامن باشد تو اسطوره فردایی، افتخار به تو برای من بزرگی میآورد. تو تکهپاره شدهای حمید تکهپارههایت را به ما دادهای به درنا ونوید و من و مادرت و تکه بزرگت را به امید که دوسترش میداری. چیزی برای خودت نمانده است. تو زیادی آدمی حمید در این زمانه نا خوب آدم بودن کاری به شاه و شیخ و پرفسور بودن ندارد، تو مغز داری گردوی پوک نبودهای، تو معنا را ساده زندگی میکنی داروی تو همین دردهای زیبایِ ناشناس است. تو همیشه مست شلاق رنج بودهای آرام باش حمید. گوش کن قطاری در ذهنم صدا میکند. کسی برای قطار قطار اشتران مست در سرم حدی میخواند به یادم بیاور روزی برایت از «نغمه حدی» بگویم.
چقدر گشتیم، چقدر سراغ گرفتیم، به عزیز میگفتند (سراغ آغا) میگفتند دیوانه است، اما نبود بهانه ترا میگرفت. دیگر راضی شده بودیم به اسم اسیر به نام شهید به اسم زندانی، راضی شده بودیم به یکی از همین بمبها که بر سرمان بیفتد و کار را تمام کند، مگر افتاد؟ نیفتاد. راضی شده بودیم به هر چیزی که بیاید و استخوان را از زخم بیرون بکشد. به سیهپوشی برای تو، به ناامید شدن از امید، نشد و مگر میشود.
پدرت در فراق تو مثل مرغ حق که حق حق میکند تا خون بالا بیاود وبمیرد امید امید کرد تا مرد. و من عقد حمید شدم بیچاره حمید همیشه اینگونه است مثل حالا که مشت میزند به سر وروی خودش، به ستونهای آهنی ایستگاه. عزیز هم که میبینی سرش افتاده در میانه سیاهی دامن واز زندهبودن تنها صدای چکچک تسبیحش میآید بیا تاچشم زلیخایت به سویی بند است امید. کجا بودی که چار درد شکم نخریام را ببینی و اولین صدای گریه نازک نویِد را، نبودی تلخم شد و گریستم، همین. میگفتند اسمش را روی پسرش بگذارید. نگذاشتم، نویدش نامیدیم حالا میرود مدرسه حمید را بابا صدا میکند. حمید او را از درنا بیشتر دوست دارد. میچسباندش روی سینهاش، انگار تو و مادرش را در آغوش کشیده است. چه بگویم امید، از شوکرانی که میخوریم و تمام نمیشود و مرگ هم نمیآید. کاش بیایی تا بنشینم بگوییم وبشنویم. حالا که با خودم حرف میزنم بگذار تا برایت بگویم. این روزها برای ما و برای خیلیهای دیگر معیار قهرمانی بههمخورده است. رفتی، جنگیدی، کشتی، کشته شدی، شهید گشتی یا اسیر و شاید که با هزار شکنجه برجانت برگردی، اما از یاد مبر که قهرمان اینجا نشسته است پیچیده درهم چون لانه زمستانی کلاغهای سیاه، و انگار سالهاست که مرده است عزیز را میگویم. مگر حمیدتان چیزی از شهادت کم دارد که در شرمساری بیهوده جای برادرش که تو باشی در کنار من خوابیده، و حالا به چه حالی در انتظار تو نشسته است. حالا که با خودم کلنجار میروم حالا که جانم را به دندان میجوم بگذار مغز کلام را با ذق دردی که در آن نهفته است برایت بگویم، برای تو وبرای خودم و تیر کشیدن عصبهای روحم میدانی شاید کمترین درد ناچاری بر اندیشه زخمی من و عزیز و حمیدتان این باشد که امشب رختخواب تو را کجا بیندازیم. فهمیدی چه میکشیم؟ حالا بگو: «تو پیچپیچ ره میخونه بنداز» چقدر این ترانه دوست داشتی، چه سوزناک میخواندیاش امید، میخواهی برایت بخوانم حال گریهداری امشب؟ برادرت حمید همین دیشب برایم میگفت:
«بزار طلاقت بدم بزار خود ما سر به نیس کنم، بزار تا بچهها وننه خوابند برم وهی سیگار کشید وهی گفت چه جوری تو روی امید نگا کنم، وهی با مشت توی پیشانیاش زد وهی با شیشه خورد ومن ترسیده بودم، چشمانش دو کاسه خون بود و با دشنهاش بازی میکرد، همانی که نشانت میداد و میگفت «نبینم امیدم بدخواه داشته باشد». حالا هم اگر آمدی به چشمانش نگاه نکن. که درتمامی این سالها با خودش جنگیده و شکسته ونشسته به راه هزیمتی که نخواسته داشته باشد. بیا امید، زخم ما دیگر امید مرهم نیست با خودت نمک بیاور دیگر دارم تمام میشوم، اگر خدا هم در رنجمان آفریده باشد، فکر ظرفی نبوده است که سرریز میکند. حالا هم اگر مهر شما و جان بستگیام نبود، اگر میتوانستم خودم را زیر سِچه های همین قطاری میانداختم که قرار است تو را بیاورد.
صدایی در هم میآید، اما وهم نیست، صدای قطار است، بچهها هم میشنوند. پِتِکِه، پِتِکِه وتلِق تِلق و تق وتق وتاپ وتاپ مثل قلبهای ما. یا من این گونه میشنوم. قطار میایستد، مادرت میایستد، و میلرزد، بچهها ذوق میکنند، شلوغ میکنند، میخندند، حمید سیگار به سیگار روشن میکند. چشمهای ما لای در قطار مانده است. مسافر آورده است وتَک و تَکی از آخرین اسیران، کجا بودهاند، از کجا میآیند، ما کجا ایستادهایم هرکس پیاده میشود تونیستی، کجایی تو، اگر هم نیستی بیا و نگاه عزیزت کن. عزیز فریاد میزند.: ا «ینها نه، این نه، اون نیس، این هم که نیس» مادرچزیده می نشید، ما وامیرویم، قاب قطار پر از چشمهای ماست بچهها منگ میشوند، ته چوبی پیدا میشود. بزرگتر میشود، عصا میشود. دستی عصا را گرفته است. موهای بلندش روی صورت است، پیراهنی روی شلوار، سبیل وریشی تراشیده، مادر بو میکشد، جان میگیرد، دوباره بلند میشود، دست را نقاب چشم میکند واز سویدای دل فریاد میکشد، کشدار و دورگه، امیدم مادرررر..، سر مرد بر پلکان قطار یک دور میگردد تا سمت صدا نگاه کند. عزیز راه میافتد. مادر در ذهن جوانیاش، ایوان وکاهگل دیوار را آب پاشیده است، پدر قُرقُر قلیانش بلند است، چایش را هم میزند. بچهها از سر و کول هم بالا میروند به مادر آب میپاشند، فرار میکنند، مادر دنبالشان میکند، پشت پدر پنهان میشوند. پدر مادر را میگیرد ودود بر سروصورتش میدهد، مادر جا خوش میکند و غنچه های کرشمه بر صورتش باز میشود، حیات خانه میخندد.
آب میزنم مادر به هوش میآید. بغلش پر امید میشود. بچهها دستوپا میزنند عمو عمو میکنند امید هر دو را در آغوش میکشد و چپ وراست میبوسد. وبچه ها بیشتر، بعد هم حمید وامید در آغوش هم میلرزند، تکان تکان میخورند جای چشمچپ امید خالی است، از یکچشم هزارچشمه میگرید. به من که میرسد بازویم را میگیرد. سرم را میبوسد ومی بوید تا فرق سرم خیس میشود. خویشتن داریش تمام میشود صدای هقهقش ایستگاه راپر میکند وانگار تمام حرفهای نگفته سالیان را گفتهایم. شب رسیده است وگویی هیچگاه روز نبوده است یا ما روز نداشتهایم، تا خانه راهی نیست، کی میرسیم؟
در ماشین بچهها از پای نداشته امید هم بالا میروند دست میزنند، میرقصند و «عمو اومد، عمو اومد» میخوانند. عزیز دست و تسبیحش را به آسمان گرفته است. امید با حمید حرف میزند. و این صدای ملایم و خسته امید است:
-رخصت پهلون، خسته نباشی، پیشمرگت بشم داداش، الهی پای هر موی سفیدت یکبار بمیرم، مردونه گی را داداش تو ترازو نمی ذارن، اما برای تو ترازویی نیست، ترازو از کشیدن غیرت عاجز است آخر غیرتی حمید مواظب همهچیز باش. دستش روی شانه حمید است وهربار جوری فشار میدهد. میدانم بادستش حرف میزند، هیچکس مثل امید با دست حرف نمیزند. و حمید تنها گفت نوکرتم امید، عبد و عبید وزور زد تا بخندد، نشد
یعنی چه؟ این حرفای بودار؟ مواظب همهچیز باش یعنی چه؟ به استقبال کدامین فاجعه ناشناخته میرویم؟ گلیم بخت ما را باتار وپود کدامین درد بافیده اند؟ قلبم دارد از سینه بیرون میزند کاش حرفی میزدم. حُناقم گرفته است حنجرهام خونیست. یک مثنوی ناخوانده در گلویم فریاد میکشد.
پیرزن با نخهای تسبیح گفته بود «کاش یه بازهم که شده بابا صداش کرده بود، نوید»
امید گفت: همون خونه حمید؟
آره امید جون همون فقط یه دسی گِل و گوشش کشیدیم. مگه دیگه کاری میشه کرد داداش.
انگاره نزدیکیم حمید جان، همینجا نگهدار، من یه تابی بخورم ویه سیگاری بکشم، یه نگاهی به درودیوار بندازم. میگم راسی این جن وقت حلام کرده بودید؟ تو چی مینو خیلی جون به سر شدی بخشیدی یانه؟ گفتم ها، با سر گفتم، زبانم نمیگشت. فقط زوری گفتم: تو باید ...، تو باید...، و بغض امانم نداد. حمید تو چی پهلوان؟ تا سیر ماچ نشم نه، حالا حمید ایستاده بود وآهونه به لیسید ن حمید.
عزیز گفت: امید جون پس تا سماور جوش...حمید گفت یا حق، من چیزی نگفتم که بند دلم بریده بود و در چاهی بودم که انتهایی نداشت. چشم بستم بچهها با امید پیاده شدند و ماشین راه افتاد، سماور جوش نبود که در زدند همه بر خاسیم و دویدیم تا دوباره امید را در آغوش بگیریم. بچهها بودند امید نبود، نیامده بود رفته بود. ومن در چاهی که بودم، دیده بودم که امید با بچهها پیاده میشود، بچهها را در آغوش میکشد، سیر نگاه میکند، سیر میبوید، سیر میگرید. پولی که دارد با پلاک جنگ و حلقه عروسیمان در جیب زیپ دار دُرنا میگذارد و میرود.
دُرنا ونوید هم دیده بودند که عمو و عصا و سیگاری روشن میروند. و سیاهی با شب یکی میشود. لامپ غبارگرفته تیرک سیمانی تنها مگس گردش را میچراند، امید را در بیرمقی نورش پیدا نبود ونشانه عمو روشنایی سیگار بود که آنهم دیگر نبود.
هزارها سال درچکنم ها وگریستن گذشت تا فردای شبی شود که امید در سیاهی ا ش گم شد. و حالا این درنا ونوید هستند که به مژده تا اتاق عزیز میدوند تا نوید بگوید:
چرا گریه میکنید؟ عمو خودش گفب بر می گرده، گف می ره چشم وپاشا بیاره، به خدا خودش گف، درنا گفت: رأس می گه به جون عمو، نگا کنید، اینا را هم گذاش تو جیب من، شیون بلندتر شد.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه