داستانی از خاطره محمدی
تاریخ ارسال : 24 آبان 95
بخش : داستان
من کرکس هستم
هروقت ماتمی به سراغم میاد از شونههام میفهمم. شونههام درد میکنن. نه اینکه بار غم شونههام رو آویزون کنن، نه. انگار یه نیرویی میخواد شونههام رو به هم بچسپونه. زور میزنه تا کوچیکم کنه. تا جا بگیرم توی پیله. اونوقته که استخونهام از کتف تا مچ دست از درد زار میزنن؛ و قفسهی سینهام هر آنه که از هم بشکافن؛ و من پی میبرم که به محنتی نو دچار شدهام.
بالهای وسیعم روباز کرده بودم. پرواز میکردم. آهسته، اما توی اوج بودم. زمان طولانی بود که جولون میدادم. هیچ جنبشی از جلوی چشمم گم نمیشد. خورشید وسط آسمون بود. به سایهام نگاه کردم. قویهیکل به نظر میرسیدم. پر از هیبت. بال هامو بیشتر باز کردم. تو آسمون تنها بودم. منقارمو بالا نگه داشتم. یکدفعه انگار بال هامو از زیر شکم به هم گرهزده باشن تعادلمو از دست دادم. توی هواچرخ خوردم و چرخ خوردم. خودمو لای علفها دیدم. منقارم شکسته بود. مثل استخوانهایی که از بلندی پرتاب میکردم رو سنگها که بشکنن و مغزشونو بخورم ... چن تا از پرهام کنارم افتاده بود. یه صدایی گفت: کرکس بود زدی.
از درد شونه هام بیدار شدم. انگار دنیا رو شونه های من بود. دستمو رو چشمام مالیدم؛ اما هوای اتاق مهآلود بود. صدای تیکتاک ساعت فضا رو پرکرده بود. صدای جیرجیر صندلی جلو میز کامپیوتر اومد. نای ضعیفی از تو گلوم در اومد.
-صفورا تویی؟
صدای خشداری گفت: خودتو قایم کردی لای بوتهها که پیدات نکنن؛ اما یا یه کرکس مثل خودت پیدات میکنه و میفته به جونت یا کرم میزنه به لاشت. التیامی تو کار نیست.
ترسیده و نفسبریده گفتم: کی هستی؟ نکنه، نکنه باز دارم خواب میبینم؟!
انگار پونس شده بودم به تخت. صدا توی تاریکی خندید.
-آره، دوست داشتی همه چیزو تا اینجا خواب میدیدی؟
صدا کش دار شد و نزدیک ...
-دوسسست داااااشتی همممممه چییییی روووووو خوااااب میدییییییدییییییی؟
توی مه کلهی بیموی یه کرکس جلو صورتم بود با منقار شکستهی خونآلود وبالهای از جا کندهشدهی آویزونی که روی زمین کش میاومد. یکی از پاها شو بلند کرد و چنگالش رو پشت دستم که سفت ملافه رو گرفته بودم کشید
از خواب میپرم. داغ داغم. به پهلو خوابیدم. از درد شونه هام نمی تونم تکون بخورم. میل و رغبتی تو وجودم واسه کنده شدن از تخت نیست. به خودم میام میبینم تو خواب، خواب دیدم. توی خواب درد رو احساس کرده بودم و انگار یه چیز مهمی تو خواب فهمیده بودم. روی دستم جای ناخنی خراش افتاده بود. می تونم تصور کنم چطور پشت کردم به صفورا. اونم روشو کرده به من. می تونم تصور کنم چطور چشاشو بسته و دست راست شو زیر صورتش گذاشته. می تونم تصور کنم که توی خواب هم داره از زندگی میگه. از آینده، از اسم بچههای نداشتمونو ازدواج قسطی و...اما من گوش نمیدم. نه توی خواب نه توی بیداری. من فقط زل میزنم به لباش. اون صورتی کمرنگ لباش. می تونم تصور کنم که حتی توی خواب دستاشو میاره بالا و تکون میده، مثل موج. دوباره به بزرگی جای چنگ پشت دستم نگاه میکنم. این جای چنگ صفوراست؟!
سر جام بهزور میچرخم. کسی کنارم نیست. متکا و ملافهی کنار من دستنخورده است انگار اصلاً کسی کنار من نبوده. هنوز داغم. داغ داغ. گرگرفتم. یه چیزی چسبیده ته مغزم. اونم اینکه یه چیزی این وسط غلطه. نمیدو نم شاید هم جای یه چیزی خالی باشه. و حالا نمیدونم اون چیز چیه؟ انگار اون چیز مربوط به یه خاطره ای، اتفاقی، جایی که من یادم نمیاد. انگار من اونو تو مغزم بایکوت کردم. صدای تیکتاک ساعت مثل پتک تو سرمه. هر آن ممکنه مغزم منفجر بشه. یه چیزی شبیه گاز گرفتن هیچه حسی شبیه دویدن تو خلاء. ساعت دیواری رو نگاه میکنم که خواب و عقربه ها صم بکم جم نمی خورن. یهو صدای توی مغزم تموم میشه. همزمان گوشیام زنگ میخوره. دست میکشم و از زیر متکا درش میارم. رو صفحه اسم صفورا رو میبینم. یادم میفته که حتماً دیرکردم. پتو رو باعجله کنار میزنم. شونه هام دیگه درد نمیکن. شاید درد شو از یاد بردم. از دستشوی که برمیگردم میبینم سر جام یه پر کرکس افتاده.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه