داستانی از خاطره محمدی


داستانی از خاطره محمدی نویسنده : خاطره محمدی
تاریخ ارسال :‌ 10 اردیبهشت 95
بخش : داستان

  چای سیب


این آخرین قوری چای سیبم بود.عزت خدا بیامرز میگفت: فرنگیس اگه بهشتی وجود داشته باشه حتما طعم چای سیب های تو رو میده.
خودم سیب هارو رنده می کردم، خشک می کردم ،تفت میدادم یکم میخک و هل قاتیش میکردم، انوقت میشد بهشت عزت.بچه ها هیچکدومشون دوست ندارن.
خودم نمی تونم یه پیاله هم بخورم. قندم که زد بالا ، نوک انگشت های  پام زخم شد.دکتر گفت : مراعات نکنی پاتو می بریم. معده ام با غذای ابکی سازگاری نداره.گفتن سرخ کردنی هم برات سمه. قربونش برم نرخ گوشت هم شده نرخ جون ادمیزاد. عزت که میرفت شکار خرگوش میاورد قد یه گوسفند . این زمونه ،زمونه ی خوبی واسه جوونی کردن نیست، فقط به درد مردن می خوره .همینکه چشاتو بستی  وپنبه تو گوشت چپوندن و رخت سفید تنت کردن ، انگار موی آدمها رو سوزنده باشی مثل مورو ملخ رو قبرت از سرو کول هم بالا میرنو پیس پیس پیس میکنن.
انگار راستی راستی پاییز اومده .کسی رو ندارم که دوتا لوح شیشه بندازه به این پنجره . دیشب سردم شده کمرم بدجور گرفته.
اخ یادش بخیر انگار صدسال گذشته از اون روزهای که عزت دمر می خوابید و من با پا میرفتم رو پشتش و ترق ترق قلنجشو میشکوندم.کامران گفته بود فرنگیس رو هرجا ببینم گردنشو می شکنم . آخه خودم گزارش داده بودم با خودش اسلحه حمل میکنه. آی عزت ،خدا بیامرزدت، نیستی ببینی نونوایی  که خشت به خشتش رو خودت رو هم گذاشتیش الان دست غریبه ها می چرخه.شب تا صبح رو جلوی کارخونه ی  آرد می خوابید. شنیدم مردم گفته بودن :فرنگیس نونوایی رو فروخت و با پولش طلا خریده و تو خونه چال کرده و بچه هاش هم آواره کرده. اخه من انقدر طلا داشتم می اومدم تو این زیرزمین فکسنی زمین گیر شم؟! چند روز پیش یکی از همسایه ها رو دیدم که می گفت تو خیابون فرانک رو دیده که یه پسر بچه بغلش بوده.میگفت شده عین ماه شب چهارده. می گفت: زن بدت نیاد اما همه اش از بی عرضگی پسرت بوده وگرنه کی همچین عروسی گیرش میاد ؟ پسرت رو عین خدا می پرستید. کامران خان انقدر رفت دنبال خانم بازی وعرق و زرورق تا الان این شد. دخترک بیچاره زیر دست ناپدری افتاده . معلوم نیست دو روز دیگه چی میشه. چرا نمیاریش پیش خودت؟! هم مواظبته هم جلو چشم خودته.
منم عین ابله ها فقط نگاش کردم . لام تا کام هیچی نگفتم . نتونستم بگم : فرانک که یه پاش خونه ی باباش بود و یه پاش دنبال یللی تللی ،این من بودم  شقایق رو بزرگ کرد. کامران هم دندش نرم  نمیگم خوب بود اما فرانک هلو بپر تو گلو می خواست . زندگی بساز نبود اهل ریخت و پاش بود . لباسش مارک نبود که نمی پوشید. یادم نرفته روزی رو که جل وپلاسشو تو یه بغچه زیر بغلش زده بود و افتاده بود دنبال کامران. یه نی قلیون بود. شقایق الان 8 سالشه خودش یکی رو می خواد مواظبش باشه . من واسه نون شب خودم محتاجم لااقل دلم به این خوشه شقایق زیر دست ناپدری هم شده یه لقمه تری میخوره. اما من هیچی ندارم . پاهام دنبالم نمیان . گلاله و ماریه هفته ای دو بار نوبتی می اومدن واسه حموم کردن من و درست کردن یه لقمه غذا.تا اینکه مرتیکه خرپیر، شوهر گلاله بامبول در اورد که مامانت می خواد ازت پول در اره .باهات کاسبی راه بندازه.مامانت تنها چیزی که براش مهمه پوله . چه میدونه  بچه یعنی چی؟
من چه میدونم بچه یعنی چی؟! داغ این بچه ها منو علیل و ذلیل کرد. من اگه پول برام مهم بود  بعد عزت صدتا خواستگار پولدار داشتم، شوهر میکردم. گناه من چی بود زورم به این بچه ها نمی رسید ؟! وگرنه میدونستم به کجا بکشونمشون . بی شرف پای دخترمو از اینجا برید . تا قبل از اینکه سیروان مادر مرده بیاد و تلفن  وببره واسه جور کردن پول موادش از خونه ی همسایه ها هرچند وقت یه بار یه زنگی میزد.بچه هام قدن .چیکارشون کنم ؟یاغی ان عین باباشون.
یه دوسالی از مرگ عزت گذشته بود که کامران لای وسایل ماریه نامه ی عاشقونه پیدا کرد. اونقدر زدش که تا چند روز با پنبه ،اب دهن بچه ام می چکوندم. طرف یه جوجه دانشجو بود . گفتم  آرزوی مهندس شدن پسرهام به دلم موند بذار یه دوماد مهندس داشته باشم. اون موقع پسرها جفت پاشونو کرده بودن تو یه کفش که می خوایم کارو کاسبی جدا داشته باشیم. اونقدر پشت گوشم خوندن و بازی درآوردن تا راضی شدم نونوایی و طبقه ی بالاشو بفروشم. سهم دخترا رو گذاشتم بانک. ماریه که شوهر کرد با پول سهم خودش براش جهیزیه خریدم. یه جهیزیه ای بود که بیا وببین. خونواده ی دهاتی شوهرش یه متر دهنشون باز مونده بود.پسره معلوم نبود چه دسته گلی به اب داد و از دانشگاه اخراجش کردن میگفت بخاطر مخارج زندگی وکار انصراف داده. اما کدوم کار؟مگه من باور کردم؟پسره شانس داره بخدا. مثل پسرهای بخت برگشته ی من که نیست .نمی تونست مفشم بالا بکشه دختر دسته گل من زنش شد.خونواده ی تاز به دوران رسیده اش مثل کوه پشتشن  .هرغلطی بکنه براش ماست مالیش میکنن. به ماریه گفتم تا نفهمیدی مرد زندگیه بچه دار نشو. به یه سال نرسید آقا جهیزیه ی دخترم رو به بهونه ی جور کردن سرمایه واسه کار فروخت و ماریه بدبخت رو با یه بچه گذاشت تو یه اتاق خونه ی باباش.چه کاری؟ چه کشکی؟ همه اش بازی بود . یه وجب قد داره صدمترش زیر زمینه. از وقتی دخترم زنش شده الهی که دستش بشکنه دخترمو بدون کبودی ندیدم .بی عاطفه از یتیمی دخترم سوء استفاده میکنه. دخترمو با 3تا بچه تنها میذاره و هفته هفته میره دنبال عیاشی. اما مگه دخترم دم میزنه؟می سوزه و میسازه .اگه فرانک هم یه ارزن از طاقت و تحمل دخترمنو داشت غمی نداشتم که.هرچی من از شوهر خیر دیدم و از بچه  ندیدم، دخترام برعکس...
گلاله پاشو تو یه کفش کرد که زنش میشم. تنها 14 سالش بود. مردیکه 30 سالش و زن مرده.گفتم این پخته است .فرق بین خوب وبد رو میدونه.قدر دختر تازه شکفتمو میدونه .همینکه دست گلاله رو گذاشتم تو دستش معلوم نبود چی تو گوش دخترم خوند که رفت و تا 5سال پشت سرشو نگاه نکرد...
ماریه پریروز که اومده بود اینجا تا منو حموم بده گفت: وای مامان شپش زده به موهات. موهامو کوتاه کوتاه کرد.انگار می خواست مامانشو ببره شیمی درمانی.دروغ میگفت واسه راحتی کار خودش اینو گفت . گفت :مامان بچه ها اذیت میکنن . نمی تونم هفته ای دوبار بیام. دیگه  از این به بعد هفته ای یه بار میتونم بهت سر بزنم.
عزت بعد 5 تا بچه اونقدر خاطرمو می خواست که چپ و راست برام طلا می گرفت.النگو انگشتر گردنبند ...تمام انگشتام پر  بود.از اینجا تا اینجای دستم النگو بود. میگفت:فرنگیس موهات عینه نردبونه .نردبون زمین تا بهشت.همیشه موهام بلند بود.وقتی مرد یه کیسه طلا داشتم.بعد عزت چه خواستگارا که نداشتم. گفتم بشینم سر خونه و زندگیم سایمو از رو سر بچه هام برندارم. الان میگم پشیمونم .والله پشیمونم بالله پشیمونم.
سیروان پسر کوچیکمو که نگاه میکردی با عزت مو نمی زد .انگار سیبی باشن که از وسط نصف کرده باشی.بچه ام خوش شانس نبود.گیر دوستای ناباب افتاد. تا پول وپله داشت دورشو خلوت نمی کردن. بچه ام رو پابند بساط افیون کردن. یه روز مامورا ریختن تو خونمو تمام زندگیمو زیرو رو کردن .دنبال سیروان می گشتن .میگفتن با یکی دیگه بچه ی یه دکتری رو دزدیدن.آدم ربایی کرده.باورم نمیشد.کی؟سیروان من؟هیچ پسر دکتری به خوشگلی سیروان من نبود.هیچ پسر دکتری قد سیروان من خاطر خواه نداشت. سروزبونی داشت  که کدوم دکتر باسوادی داشت؟!وقتی گرفتنش رفتم و سند خونه رو گرو گذاشتم. طاقت نداشتم ببینم پسرم یه شب رو  زندون میمونه. واسه روز دادگاهیش حاضر نشد.انگار یه قطره آب شد ورفت تو زمین. خونمو مصادره کردن .از ترس اینکه یه وقت نیاد و طلاهامو ببره شبا که می خوابیدم کیسه ی طلاهامو بین پاهام میذاشتم. سیروان هر چی بود پسر باحیای بود. هر بار که می اومد یه چیزی میشکست و یه چیزی می برد . من زیاد اهل چینی وبلور جمع کردن نبودم که.هر وقت پولی هم دستم میرسید میرفتم طلا میگرفتم. واسه همین هم هرچی میشکست یا میبرد زیاد پابندش نبودم. تا اینکه یه شب اومدو تا تیزی چاقو رو زیر گردنم حس کردم کیسه رو بهش دادم.گفت که ترک کرده. می خواد بره استرالیا. بعدا منم میبره پیش خودش.گریه کرد و قسم خورد 2 برابرش رو برام میخره.باور کردم. مامان براش بمیره.3روز بعد کامران اومد وگفت: مامان سیروان مرده. من که میدونم همه اش زیر سر کامران بود. گفتم شیرمو حلالش نمی کنم. واسه همینم گزارشش رو به پلیس دادم.قبل از اینکه  سیروان جوون مرگم بیاد و تلفن روببره یه روز خواهر شوهرم بعد سالها زنگ زد.نه گذاشت ونه برداشت گفت: بچه هات دارن تاوان گناه های تو رو پس میدن.بچه آخریتو همینکه فهمیدی سالم نیست اونقدر بهش شیر ندادی و یه گوشه زمین انداختیش تا مرد. پای  داداش بیچارمو از پیش پدر ومادرش بریدی و بعد زجر کشش کردی.الان اونا دارن تاوان گناه تو رو پس میدن.تا خواستم دهن باز کنم و جوابشو بدم و چهار تا فحش بچسپونم ور دلش قطع کرد. اما به این برکت قسم اون بچه مریض بود. ناقص به دنیا اومد. تشنج کرد وبعد مرد. عزت خودش با خونوادش مشکل داشت. تقصیر من چی بود اون با اونها آمد وشدی نداشت. همه میدونن منو عزت لیلی ومجنونی بودیم واسه خودمون من زجر کشش کردم؟
از سر صدقه سری هر شب رو خونه ی یکی به صبح رسوندم. کامران گفته بود:فرنگیسو هرجا ببینم گردنشو میشکنم.بعد از اینکه شنیدم با ماشین مسروقه ومواد گرفتنش تونستم برگردم سر خونه وزندگی خودم. هیچ جای دنیا مثل خونه ی خود ادم نمیشه. این زمونه هم مردم حوصله ی خودشونم ندارن چه برسه به پیر زن علیلی مثل من.وقتی برگشتم دیده ام اومده وشیشه ی اینجارو شکونده. شبا سوز میاد . کسی رو ندارم که دو تا لوح شیشه بندازه به این پنجره .دیشب سردم شده کمرم بد جور گرفته. دو قرون پول تو بانک دارم که از سود چندر غاز اون می خورم. تخم سگ چشش دنبال اینه . اگه عزت زنده بود...مدیونی اگه بخاطر بچه خودتو عذاب بدی.قدر که نمیدونن.نمیدونم آه چه مادر مرده ای دنبال بچه هامه .چایت سرد نشه.کسی در این خونه رو نمیزنه. غصه ی این بچه ها داغونم کرد.تا همین چندسال پیش فرانک با حسرت میگفت:مامان چیکار میکنی اینقدر پوستت خوبه؟حالا بیا وببین .یادم نیست آخرین بار کی خودمو تو آینه دیدم. زن همسایه ام میگفت:فرانک عین ماه شب چهارده شده .گلاله امروز قرار بود بیاد وبهم سر بزنه .دیگه باید پیداش شه.ایناهاش خودشه صدای در میاد.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : سید کمال حسینی - آدرس اینترنتی : http://

خاطره عزیز داستانت رو خوندم بسیار جالب و تاثیر گذاره دستت درد نکنه با ٱرزوی کارهای بیشتر و جالبتر از شما نویسنده جوان و دوس داشتنی