داستانی از نگار داوودی


داستانی از نگار داوودی نویسنده : نگار داوودی
تاریخ ارسال :‌ 28 اسفند 03
بخش : داستان

 

ترد شدگی 

 

پدر مرده بود. دیشب خوابش را دیدم. توی خواب به من می گفت:«دیشب خوابت را دیدم بالرین شده بودی،»

بالرین شده بودم. کفش های پارچه ای مشکی به پا داشتم با ربان های پاپیون شده و جوراب های بلندی که ساق های باریکم را می پوشاند. موهایم کوتاه شده بود. 

می گفت:«موهایت کوتاه شده بود، گیس ها را بریده بودی. مجعد و کوتاه و نارنجی رنگ. تنها رنگی که هرگز فکرش را نمی کردم». بند بند استخوان های انگشتانم  قابل شمارش بود. حتی مهره های کمرم. گفت :«حتی مهره های کمرت. چشم هایت بی رمق بود و پوستت از سفیدی بی رنگ. لاک قرمز گوجه ای زده بودی روی ناخن های جویده شده. » روی ناخن های جویده شده لاک گوجه ای زده بودم و سینه هایم آب شده بود . به سقف خیره مانده بودم. و پدر مقصربود. 

«زن هایی که تردشدگی را تجربه کرده اند به محض مواجه شدن با مشکلات در رابطه چمدان خود را می بندند، قبل از اینکه به گمانشان دوباره ترد شوند ، چه بسا این خاطره ی ترد شدن از جانب شریک عاطفی، یا حتی پدرشان در کودکی باشد»

مفهوم حرفش را درست نمی فهمیدم اما صدایش دلنشین بود. می دانستم از پدر چیز زیادی به یاد نداشتم و ندارم.

این اما چندان مهم هم نبود. مهم تقصیری بود که به گردن داشت. در همین حد که بلند بالا بود و چهارشانه با ابرو ها و‌موها و سبیل های پرپشت، چشمانی درشت و قهوه ای رنگ و بینی که سر نسبتا پهنی داشت. بیشترین چهره را نه از خود پدر از عکسی به یاد داشتم که توی آلبوم قدیمی دیده بودم. پدر با همان شمایل در جوانی در لباس یونیفرم نظامی. نظامی که هیچ نظمی به زندگی آشفته اش نداد.  و این مهم بود . این و البته چیزهایی دیگری که  باعث می شد بارها و بارها برخلاف میلم تنها در چند خاطره به  یاد بیاورمش.

لیوان شیشه ای از شیر پر شده بود تخم مرغ خام تویش هم خورده بود و من فقط در یک کادر بسته دست های پر موی پدر را به یاد می آوردم  که لیوان را می داد دستم و صدای مبهمی که می گفت ((دماغت رو بگیر و سر بکش.))

سر کشیده بودم . پشت بندش هم عق زده بودم، مثل روز قبل و روز قبل ترش. و انگار پدر خندیده بود، با کیف و کوک هم خندیده بود. بک چیزی هم گفته بود یک چیزی مثل پدرسگ سوسول یا سوسول پدرسگ و  اینکه خودش یک عمر است خورده و لابد یکبار هم چین به دماغش نداده . همین است که چهار ستون بدنش سالم مانده. بعد هم برای اینکه از دلم  درآورد پیراهنش را بالا داده بود و سینه اش را تکان داده بود،. سینه ی چپش را مثل همیشه تکان داده بود و من باز عق زده بودم. و این هم چندان مهم نبود چون چهار ستون بدنم سالم مانده بود. فقط چشم هایم دو دو زده بود و عادت عق زدن برایم مانده بود. چشم هایم دنبال سوسیس های بندری پشت ویترین ساندویچی مجید آقا مانده بود و دهانم دل و جبگر را لای نان خیس مزه کرده بود و عق زده بوم.. مامان  گفته بود؛«ولش کن، یه بار که چیزی نمی شه» من لقمه را قورت داده بودم  و اشک ریخته بودم. اشک ریختن هم گرچه اتفاق تازه ای نبود و پدر  بار بعد هم با همان صدای گرفته «چطوری مجید سوسیس» را گفته بود و‌ توی قاه قاه خنده اش همان دل و جیگر همیشگی را سفارش داده بود. اینبار تمام راه برگشت را پشت پیکان پدر زار زده بودم و مامان بغض کرده بود و پدر گفته بود ((شاشیدم به اون بیرونی که آدم با شما بره)) و من واقعا شاشیده بودم توی ماشین. و البته که مقصرش پدر بود، مثل همان شبی که مامان شیفت بود و از خواب پریده بودم و پدر نبود و از ترس  به خودم شاشیده بودم . مامان گفته بود ((چه کارش کنم خرس گنده رو،؟ )) و پدر همین را چند شب بعدترش وقتی رفته بودیم دوتایی  مهمانی برای صاحبخانه روی تخت گفته بود .با کیف و کوک هم گفته بود و بعد هم اضافه کرده بود ((تو می گی چه کار کنم پدرسوخته رو؟ تنها بمونه می شاشه به خودش، )) و دقیقا همین بود که بالرین نشدم. 

زن صاحبخانه که بعدها فهمیدم اسمش مهری بوده نگاهم کرده بود که زیر تخت روی تشک مچاله شده بودم  و خندیده بود. نه از آن خنده ها که دلش سوخته باشد یا مهرم به دلش افتاده باشد، نه. از آن ها که انگار می گفت  چاره ای فعلا جز تحملت ندارم و پدر برای اینکه از دلش درآورد این بار سینه ی چپ و راستش را با هم تکان داده بود . فردایش هم لگن سرخ و سفیدی به سفارش مهری لابد برایم خریده بود. فردایش که خیلی کوک و سرحال بود. فردایش که به مامان گفته بود «بخواب راحت تا ظهر،ناهار با من» مامان لباس های سفید را که با خودش طبق معمول آخر هفته ها از کار آورده بود سرانده بود توی ماشین و دکمه را چرخانده بود و مرا بوسیده بود و خوابیده بود. پدر هم روغن را سر داده بود توی ماهیتابه و با دست روی ران هایش ریتم گرفته بود و خوانده بود.

من چیزی از حال خوشش نفهمیده بودم ولی وقتی مامان بیدار شده بود گفته بودم.یک جوری که مامان هم خوشحال شود. خوشحال شود که شب قبل تنها نمانده بودم، که بابا من را هم این بار با خودش برده بود مهمانی، که خانه ی مهری نشاشیده بودم به خودم. مامان ولی داد کشیده بود. داد کشیده بود و پدر اول گفته بود«دروغ می گوید پدر سوخته» بعد گفته بود« زر مفت می زند تخمه سگ » و بعد هم عصبانی شده بود و شاشیده شده بود توی خوشحالیش و ناهار سوخته بود. مامان با گریه خاموشش کرده بود و پدر یک چیزی را پرت کرده بود و در را کوبیده بود. من عروسکم را نشانده بودم روی لگن و نیشگونش گرفته بودم که بشاشد. نشاشیده بود و خودم جایش کنار لگن روی فرش را خیس کرده بودم و مامان بلندتر گریه کرده بود. پدر را تا روز دادگاه دیگر ندیده بودم، پدرسوخته را ولی آنجا هم گفته بود آن جا  وقتی بغلش نرفته بودم و از دور نگاهش کرده بودم و فقطعق زده بودم . پدر رقته بود با مهری. کارش را راحت کرده بودم. اما این هم خیلی مهم نبود. مهم این بود که باید بالرین می شدم.

((تردشدگی حسی از تنها ماندن است مقوله ای مثل منشور که الگوهای رفتاری  متفاوتی می تواند داشته باشد ممکن است ما در بخش هایی از زندگی احساس تردشدن را گرفته ایم که تاثیرات عمیق و پنهانی را روی روان ما گذاشته اند ))

شب های تابستان پارافین را می ریختم روی شکم و پهلوهایم خوب ماساژ می دادم بعد چند دور نایلون می پیچیدم دورش. شلوار را می کشیدم رویش و دکمه را سفت می کردم. موس را می کشیدم روی گلچین آهنگ های شاد، در را قفل می کردم و می رقصیدم.

آنقدر که صدای کوبیدن مامان به در از صدای ضربان قلبم بیشتر می شد و تعطیل. خیس عرق، نفس نفس زنان موس را می گرفتم و ولوم را تا ته می کشیدم پایین. 

یکی از همان شب ها پدر زنگ زد. می خواست مطمئن شود اسم توی روزنامه تخم و ترکه ی خودش است. زیر ستون پزشکی یا مهندسی فلان دانشگاه.

پرسید «تویی دیگه پدر سوخته؟» نپرسید کجا خواندی چطور خواندی نپرسید روی خر پشتک یا چی؟ نپرسید اصلا چطور بزرگ شدی؟ شب هایی که نبردمت خانه ی مهری. شب های شیفت مامان کجا خوابیدی؟ خانه ی عمه و عمویی که در کار نبود. خانه ی خاله هم که مال شوهر خاله بود و خانه ی دایی مال زن دایی. من هم نگفتم لال شدم. نگفتم چهارسال خانه ی مادربزرگ دور از مامان ماندم. نگفتم هر بار یکی گفت طفلی پدر ندارد بیشتر شانه هایم را دادم بالا و آستین هایم را بالاتر. فقط افتخارش را می خواست. پزش را که لابد از تخم و‌ترکه هایی که مهری نصیبش کرده بود  عایدش نمی شد. یا شاید درس عبرتی که بکوبد به سرشان.  من ولی فقط گفتم بله منم. از هیچ کجای دیگر نگفتم . گوشی را که گذاشتم هنوز خیس عرق نفس نفس می زدم  و شلوارم خیس تر از تنم بود.این بار تمام این سال ها جلوی چشم هایم می رقصیدند. 

«برای اینکه فشار زیادی را تحمل نکنید شناخت دلایل تردشدگی می تواند کمک کند، گرچه مورد انتقاد دیگران قرار گرفتن می تواند حس تردشدگی را به شدت در شما تشدید کند، اینکه  شما آن بچه ای که خانواده  انتظار داشته است  نبوده اید»

خانه ی مادر بزرگ مال پدربزرگ بود. ولی برای من بیشتر خانه ی مادربزرگ ماند. خانه ای با پنجره های مشبک رنگی و درهای چوبی. خانه دوتا حیاط داشت. یکی در بزرگی جلویش بود که گاه برای ماشین مهمان ها باز می شد و آن یکی در کوچکی که همیشه برای خودی ها. آب انبار قدیمی و کم ارتفاعی بود که حیاط ها را به هم وصل می کرد و جوی آبی که عمق کمی داشت اما بی قورباغه نبود. بارها با پسرخاله ها و دختر دایی ها دولادولا  پله های این حیاط را رفته بودیم پایین و پله های آن یکی را آمده بودیم بالا. ترسو ها جیغ می زدند و رنگ می باختند. من هم ترسو بودم هم بی پدر بودن وادارم می کرد گزگ دست بقیه ندهم و بی داد و فریاد رد شوم. قلبم با پرش هر قورباغه به تپش میفتاد و توی دلم از آن ها که راحت داد می زدند ولی کسی اسمی رویشان نمی گذاشت چون دایی یا شوهر خاله بعدا گوششان را می پیچاند بیزار می شدم. اسم آن هم «شاشو.» خروس خان نوی آب انبار دنبالم می دوید و گهگاهی قوقولی بی وقتی می کرد که بقیه را یک قد می پراند و دلم خنک می شد. مخصوصا اگر سرشان می خورد به طاق آب انبار و «کوفت کوفت و لال مونی بگیر » می کردند. خروس خان حیوان خانه گی م بود و هر بار گردن می گرفت جای پدر برای بقیه، احساس کس و کار داشتن می کردم. ابن ها را برای پدر که هیچ برای مامان هم نگفتم. مامان وقتی می آمد خسته تر از آن بود که گوش بدهد. من ولی گوش می دادم به قصه های نصف و نیمه ای که وسطش چرت می زد و من باقی را در ذهنم هر بار یک طور می ساختم. طوری که هیچ شاهزاده ای توی قصه ها نماند و ‌‌هیچ  زن بالرینی توی این مملکت نباشد. هیچ زنی حتی حالا که سال ها گذشته. 

تردشدگی حسی از تنها ماندم است. مقوله ای مثل منشور که الگوهای رفتاری متفاوتی می تواند داشته باشد، ممکن است ما در بخش هایی از زندگی احساس تردشدن را گرفته ایم که تاثیرات عمیق و پنهانی را روی روان ما گذاشته اند»

صدایش را دوشت دارم.هر روز بعد از تعطیلی اداره توی ماشین در حالی که ساندویجم را گاز می زنم و با آن دست دنده عوض می کنم همدمم است. صدایش و کفش های باله ی کوچکی که از آینه آویزانند و تکان می خورند. هیچ زن بالرینی توی این مملکت نیست. و هنوز مطمئنم مقصر اینکه بالرین نشدم پدرم است حتی حالا که مرده و هیچ کس نمی داند.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :