داستانی از نسترن مکارمی


داستانی از نسترن مکارمی نویسنده : نسترن مکارمی
تاریخ ارسال :‌ 30 اسفند 03
بخش : داستان

سر اومد زمستون...

 

 

داریم چمدان می‌بندیم. هر سال همین طور است. سنت دیرینه. سنت فصل است. بهار که می‌شود آدم در و دیوار خانه را تاب نمی‌آورد. دلش می‌خواهد از خانه بیرون بزند. هر جا که شد. زمین و هوا جوری می‌شوند که در خانه ماندن را برایت به خسران ابدی بدل کنند. هوا سبک می‌شود. هر قدر دماغ و ریه پر کنی انگار هنوز کم است. دلت هوای بیشتر می‌خواهد. برای همین از خانه بیرون کشیده می‌شوی. برای همین با وزش اولین بادهای تغییر فصل در روزهای آخر اسفند هوایی می‌شوی. کم کم چمدان را بیرون می‌کشی و به رفتن فکر می‌کنی. اثاث جمع می‌کنیم. چیزهای ضروری و بردنی را کنار دیوار می‌چینیم. چیزهای غیر ضروری را رها می‌کنیم. الان زود است البته. هنوز مانده تا سال نو بشود. بوی مواد شوینده بپیچد توی خانه که یعنی حسابی خانه تکانی کرده‌ای. لباس‌ها نو بشوند. سبک بشوند. دیگر دلت نخواهد کاپشن و ژاکت تنت کنی، حتی اگر سرما هنوز دامن فصل را رها نکرده باشد. باران بزند، خیس بشوی، بلرزی ولی باز دلت نخواهد یک چیزگرمی بپوشی که جلوی لرز کردنت را بگیرد...
نوروز چهل و پنج سال تمام است که برای من فقط یک معنی دارد. اینکه سعی کنیم تکان بخوریم. رخوت باد دی و شوکت خار را به گذشته بسپریم. مشتاقانه چشم به راه آمدن چهارشنبه سوری و رقص دور آتش باشیم و بعدش لحظهٔ تحویل سال را انتظار بکشیم. مشق‌های عیدمان را، مشق‌های عید بچه‌هایمان را، در چشم بهم زدنی تمام کنیم، بوی عود را تا عمق جان فرو بدهیم و لحظه‌ای که توپ در می‌کنند، مثل تمام چهل و پنج سال گذشته، از جا بپریم و دیده بوسی کنیم و پشت سر گذاشتنِ تمام پشت سرگذاشتنیها را جشن بگیریم... همین‌هاست... تکراری ولی دلپذیر. هیچ چیزش هرگز برایم کهنه نمی‌شود. نه آن هفت سینی که علاوه بر هفت تا سینِ مکررش، خرده ریزهای دوست داشتنی‌ام را هم با آغوش باز می‌پذیرد. نه حَوِل حالِنایی که با وجود کمرنگ شدن و محو شدن باورها، همچنان ته ذهنم زمزمه می‌شود.... چهل و پنج سال است به این شیوه آمدن سال نو را انتظار کشیده‌ام. هر سال چشم به راه آمدن سالی نکو نشسته‌ام که از بهارش پیدا باشد. اما امسال این خانه تکانی فرقی اساسی با خانه تکانیهای دیگر دارد. اول اینکه هنوز خیلی وقت برای این کار مانده. هنوز هوا سرد است. سرمای کرخ کننده اجازه نمی‌دهد به ریخت و پاشهای خانه تکانی فکر کنی. هنوز دلت می‌خواهد زیر پتو، لای لباسهای گرم کز کنی و کتاب بخوانی. چای بخوری و اینستاگرامت را چک کنی. هنوز دلت می‌خواهد تا سال تمام نشده، گرفتاری‌هایت را سر و سامان بدهی چون گرفتاریی که از سالی به سال بعد دست بدست شود، عین ارثیه‌ای جهنمی تنها روانت را می‌خراشد و مثل یک خمیر چسبناک به زندگی‌ات می‌چسبد و خلاص شدن از آن با کرام الکاتبین است.
داریم اثاث جمع می‌کنیم. چمدان می‌بندیم. هنوز وقت خانه تکانی نشده. در کوچه باد می‌وزد و من نمی‌توانم، فرصت ندارم به جفت گیری گلها فکر کنم. باید حواسم را جمع کنم. کتاب‌ها را بسته بندی کنم روی جعبه بنویسم کتابها. باید ظرفها را بسته بندی کنم روی جعبه بنویسم چینی‌ها. باید فکر کنم اینهمه چیز که اینهمه سال دورم را گرفته‌اند را چطور می‌توانم توی بسته‌های جدا و منظم کنار هم بچینم، جوری که بشود برای هر بسته عنوانی واضح و مناسب انتخاب کرد، که بعدها از یاد خودم نرود، گیج نشوم و به فراموشی نسپرم. صبح یک نفر تماس گرفته بود. اجاق گاز را می‌خواست. قیمت را پرسید. چانه زد. گفت برای جهیزیه می‌خواهم. گفتم آخر این اجاقِ هفده سال کار کرده، به درد جهیزیه نمی‌خورد. گفت خانم تهیهٔ همین هم برایمان سخت است. نمی‌دانم چه بگویم. قیمت آخر را گفتم. گفت زنگ میزند و قطع کرد. باید بتوانم از شر همه چیز خلاص شوم. به هر قیمتی. فرق دیگر این خانه تکانی با سالهای قبل همین است. همه چیز را تکان می‌دهیم تا بریزند. سرنوشت اشیا دیگر برایم مهم نیست. چیزهایی که اینهمه سال خرد خرد دور هم جمع کرده‌ام زیر یک سقف، چیزهایی که در کنار هم و بین این دیوارها نام خانه به خود گرفته‌اند را رها می‌کنم و می‌روم. این رفتنی از آن رفتنهای دیگر نیست. از آنها نیست که بروی دورهایت را بزنی، دشت و صحراهای تازه جوان را ببینی، سبزهٔ نورسته بر خط کوه و کمررا، شقایق‌های پریشان را، چشمه‌های کوچک که مثل آرزویی ساده یا رازی پنهان از پشت تخته سنگها بیرون می‌خزند را و بعد... بعد از تمام اینها برگردی به خانه. چمدان وا کنی و بگویی: هیچ جا خانه خود آدم نمی‌شود. این بار خانه ما را پس زده است. ما را مثل اثاث کهنه دور انداخته است و ما ناچاریم برای خودمان دنبال سرپناه جدیدی در جای تازه‌ای بگردیم. ناچاری مثل زهر افعی ست و کامم را تلخ می‌کند. احساس می‌کنم بعد از این هر جای دیگری که بروم دیگر نمی‌توانم خانه‌ای داشته باشم. سرپناه بله، سقف و دیوارهایی که جایت میانشان امن باشد... ولی نام هیچکدامشان خانه نمی‌شود. چرا که مایهٔ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست... وقتی از عزیزانت دور بشوی، دور بروی، بروی یک جایی که دستتان سخت بهم برسد یا اصلاً نرسد، دیگر چه دل خوشی؟ دل خوش را هم می‌گذارم توی یک جعبهٔ خالی، رویش می‌نویسم خوش خیالی و درش را چسب می‌زنم. چقدر از این جعبه‌ها باید توی سرم بسته بندی کنم. جعبهٔ دوستانم را با عکسها و خاطره‌هایشان. جعبهٔ خانواده را با بگو بخندها با بحث و جدلها و قهر و آشتیها. جعبهٔ کوچه و خیابانها که چشم بسته تمامشان را می‌توانم بروم و برگردم. جعبهٔ مردی که توی بازار نی انبان میزند. تمام سرم پر از جعبه‌های ریز و درشت می‌شود. نه. من آدم اینجور خانه تکانی نیستم. دق می‌کنم بی گمان. ولی مگر برای فرار از دق کردن نیست که می‌رویم؟ مگر نه اینکه می‌رویم تا شاید راه نو، سرزمین تازه و روزگار دیگری برای خودمان دست و پا کنیم؟ مگر نه اینکه دشواری مهاجرت را می‌پذیریم تا آسایش فردایی نصیبمان شود؟ ولی راستش را بخواهید از رفتن می‌ترسم. مثل مرگ از شهرهای غریبه و آدمهای غریبه که با زبانی غریبه قرار است با هم گفتگو کنیم، وحشت دارم. شب‌ها مدام کابوس می‌بینم و فکر می‌کنم بعد از رفتن، مدت‌ها طول می‌کشد تا بتوانم به تنهایی در سرزمینی دیگر، پا از چهارچوب در بیرون بگذارم و در خیابانهای تازه گردش کنم و اجازه دهم غربت در جانم نشست کند. وقتی فقدان مثل یک سرطان توی زیستت پنجه دوانده باشد و روز به روز کنج و گوشه‌های تازه‌تری را فتح کند، وقتی جبر جغرافیایی مثل داغ روی پیشانی‌ات حک شده باشد، وقتی می‌رسی به جایی که می‌بینی تمام تلاشها، تمام نجواها، صداها، فریادها، نوشتن‌ها، خواندن‌ها، رأی دادنها، به خیابان آمدنها، حاصلش سرکوب و سر به سنگ کوفته شدنهای مکرر است؛ وقتی می‌بینی توی دایرهٔ هیچ جور امنیت اجتماعی، شغلی و اندیشگی قرار نگرفته‌ای و حاضر نیستی این امنیت را به هر قیمتی به دست بیاوری، وقتی در دایرهٔ قسمتِ تو، اوضاع همین است که هست و انگار بنا نیست علیرغم تمام تلاشها چیزی، حتی به قدر سر سوزنی تغییر کند؛ آنوقت رفتن می‌شود تنها گزینهٔ روی میزت، به امید اینکه شاید در سرزمین دیگری، این حق بدیهی، تنها به احترام انسان بودن به تو داده شود. آنوقت می‌توانی با خیالی آسوده از مزیت حضور در جهان استفاده کنی، از مزیت انسان بودنت، هر چند می‌دانی که برای استفاده از این مزایا باید بهای سنگینی پرداخت. باید مدام خود را ثابت کرد. باید به مامورهای مهاجرتی ثابت کنی که شهروند خوب، مطیع و بی دردسری هستی. باید ثابت کنی که می‌توانی گلیم خودت را در این جنگل بی رحم از آب بیرون بکشی. باید مفید بودنت را به آنها ثابت کنی و باید نشان دهی که هیچ چیز، هرگز خشمگینت نمی‌کند و توهرگز دست به کار دیوانه واری نمی‌زنی. که مثل گاوی آرام و مطیع و حرف گوش کن هستی و شیر و گوشت خوبی داری...اینهم یک جور برده داری مدرن است. آن‌ها یوغ بردگی را طی پروسه‌های پیچیدهٔ اداری و تحت نظارت دقیق افسران مهاجرت به شما خواهند بخشید و شما می‌بایست برای بدست آوردن این یوغ درخشان کمال تشکر را داشته باشید...
 دلم برای عید می‌سوزد. برای خانه تکانیهایی که بعد از این خواهم کرد. برای هفت سینهایی که با بغض خواهم چید. برای توپهایی که صدای هق هق مرا خواهد داد. بغضها و اشکها را هم توی جعبهٔ دیگری پنهان کنم. رویش می‌نویسم اندوه و جعبه را یواشکی توی چمدان می‌گذارم و مثل بنفشه‌ها با خودم می‌برم به هر کجا که بخواهم.
نفرت از وطن مثل نفرت از فرزندی ناخلف است. فرزندی که بد بارش آورده‌ای. وقیح و بی شخصیت و دریده خوست. تو را آزار می‌دهد. صدمات جسمی و روحی جبران ناپذیری بر تو وارد می‌کند. فرزند شیطانی تو ... بچهٔ رزماری ات است... ولی در نهایت تکه‌ای از توست. امتداد خودت و در این بد بار آمدنش تو هم چندان بی تقصیر نبوده‌ای. تو با چشم پوشیها و ندیده گرفتنهایت. با لبخندهای زورکی‌ات بعد از خوردن یک فصل کتک و مشت و لگد از او، وقتی که با چشمانی اشکبار و بغضی ساختگی به سویت برمیگردد و می‌گوید: مادرهنوزهم مرا دوست داری؟ و تو مگر می‌توانی بگویی نه؟ مگر می‌توانی به اخم و تخمت ادامه بدهی و او را از خودت دور کنی؟ مگر او جای امن دیگری جز آغوش تو سراغ دارد که به آن پناه ببرد؟ بله رفقای ناباب و کثافتهای خیابانی همیشه هستند و دامشان پهن است. میدانی که هر قدر در مذمت آنها بگویی انگار یاسین به گوش خر خوانده‌ای ولی ترجیح می‌دهی این آخرین سنگر این آخرین پناهگاه را - نه برای او که نیازی به سنگر معصومانهٔ تو ندارد بلکه برای خودت به عنوان مادری دلشکسته اما امیدوار- حفظ کنی و بگویی: بله عزیزم بله من تا ابد عاشقت می‌مانم و با وجود همهٔ این بلاهایی که به سرم آورده‌ای دوستت خواهم داشت....
 راستی از کی مام وطن جایش را با فرزند لوس و لجوج وطن عوض کرد؟ کی نقش ما به عنوان مادر و فرزند جابجا شد؟ چه شد که حالا من باید به جای او احساس مسئولیت کنم؟ شاید دقیقاً از همان وقتی که دیدیم راهش را از ما جدا کرد. راهش را جدا کرد و رفت دنبال دلگی اش. دنبال عوضی بازیهایش و ما تصمیم گرفتیم خودمان بشویم سرپرست و پرستار این موجود شرور که با هیچکسش سر سازش نیست.
اصلا چرا باید دلم برای وطن بسوزد، برایش بلرزد، برایش حرص و جوش بخورم وقتی می‌بینم او هیچ تعلق خاطری به من ندارد. وقتی من هرگز، لااقل در این چهل و پنج سال عمر هرگز، نشانی از تعلق خاطردر او ندیده‌ام. یک خانهٔ خالیست که می‌ترسم اگر ترکش کنم درهایش را تا ابد به رویم ببندد، اگر در آن بمانم حبسم کند. یک وابستگی از سر ناچاریست شاید. از سر ناگریزی. از سر اینکه جای دیگری در جهان سراغ ندارم که بتوانم بگویم اینجا، این تکه از خاک، از هوا، جای من و مال من است. با اینهمه حتی نمی‌توانم تعمیرش کنم، نمی‌توانم رنگی به در و دیوارش بزنم. نمی‌توانم جلوی چکه کردن سقفش را بگیرم یا فکری به حال موریانه‌هایش کنم...
چمدان می‌بندیم. چیزهای کوچکی را در گوشه‌های چمدان جا می‌دهم. چند گردنبند خرمهره را، چند قاب عکس کوچک را، دیوان حافظ و قدری اسفند که همیشه جز ثابت و بی ربط هفت سینمان بودند. با دیوارها خداحافظی می‌کنم. با پرده‌ها خداحافظی می‌کنم. با کاشیهای حمام خداحافظی می‌کنم. این خداحافظی پرده آخر خانه تکانیست و زیر لب به زمزمه می‌خوانم:
"سر اومد زمستون... شکفته بهارون... گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون... کوها لاله زارن... لاله‌ها بیدارن... تو کوها دارن گل گل گل آفتابو میکارن..."

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :