داستانی از مریم بیرنگ
تاریخ ارسال : 23 اسفند 94
بخش : داستان
چند قاشق رب گوجه فرنگی
میزم را جا می دهم تو بالکن آپارتمان جدیدم. فکر میکنم با سکوتی که اینجا دارد، حتی میشود تو بالکن موسیقی هم گوش کرد. درش تو آشپزخانه باز میشود، یک در کشویی بزرگ. برمیگردم تو و قبل از اینکه رومیزی اتو شده را بردارم هوس نسپرسومیکنم، نسپرسوی برزیلی.
بوی قهوه پخش می شود روی سکوت و نورهای رنگ پریدهی آباژورها. رومیزی را میاندازم و آهنگهای گوشی را بالا پایین می کنم، موسیقی اسپرینگ ویندز فردین خلعتبری را پلی می کنم و گوشی را میگذارم روی میز. برمیگردم و نسپرسو را تو لیوان شیشهای میریزم..فایل رمانم را باز می کنم:
بند 356- زندان اوین- روز هجدهم
امروز لیلا از سر صبح زردآب بالا میآورد و من دلم سیگار میخواست. شهلا مجبورم کرد کف سالن را چند بار تی بزنم. دیگر از جمع کردن استفراغ دلم بهم نمیخورد. فقط دلم سیگار میخواهد و یک حمام گرم. افخم معاون زندان، چند بار آمد و رفت. دوبار هم لیلا را با خودش برد. بار آخر خون روی شلوار چیت گلدارش راه گرفته بود و میلرزید. دویدم طرفش، شهلا داد میزد: خفه! و زنهایی که جمع شده بودند را با تنه عقب میزد. نگاهم کرد و تشر زد، مگه کوری؟ پتوت رو بده! دادم و میدانم حالا تا صبح بوی خون تو تمام جونم میپیچد.همیشه صدای لخ لخ دمپاییهای شهلا زودتر از خودش میآید. آمد درحالی که ریسه میرفت سیگار را از دست نگهبان گرفت. نگهبان دستی به باسن چاقش زد و چیزی تو جیبش گذاشت. دوتایی خندیدند. صدای باز شدن در سلول که آمد، رو تختم نشستم. لیوانهای یک بار مصرف را پرت کرد طرفم، رو هوا گرفتمش. شنگول بود. گفت:چاییت اگه خوشرنگ باشه یه نخ هم به تو میدهم.
موسیقی که گذاشته بودم به هم میریزد. برمیگردم تو بالکن، آهنگی قویتر نتهای خلعتبری را به هم ریخته. موزیک را قطع میکنم و از روی نردههای بالکن خم میشوم و دنبال منشاء صدا میگردم. صدا از طبقه پایین میآید.
صدای ویولن قطع میشود و دوباره قطعهی دیگری شروع میشود. قهوه ام را تمام میکنم. شروع به تایپ میکنم. اسم رمانم را شاید بگذارم: " مگر زندگی چیزی غیر از این است". احمقانه ترین اسمی که میشود برای یک رمان گذاشت را تایپ میکنم. نوشتنم نمیآید. فصلهای قبلی را دوباره میخوانم و اسم چند شخصیت راعوض میکنم. نزدیکیهای صبح بویی شبیه سیگار میآید، دوباره روی نردهها خم میشوم، باد موهام را میریزد تو صورتم و باعث میشود عطسه کنم. مرد سرش را بالا میگیرد و دود را فوت میکند بیرون. فوری خودم را عقب میکشم و برمیگردم پشت میز.
همان پسری ست که دیروز لنگ لنگان جلوی در سوار ماشین شد و وقتی تاکسی از کنارم رد میشد با حرکت سر انگار سلام کرد. من پشت سرم را نگاه کردم و جز من هیچ کس تو کوچه نبود.
از خنکی هوا مورمورم میشود. چشم باز میکنم و میبینم باران گرفته و من هم چند ساعتی را همین جا خوابیده ام. از جا بلند میشوم و کاغذها را لای لپ تاپ میگذارم و قبل از اینکه تو بروم سرک میکشم تو بالکن پایین.
تو سینک صورتم را میشویم و یک کلوچه از تو کابینت برمیدارم. امروز دوشنبه ست و دوشنبهها روز ماکارونی. از تو فریزر گوشت بیرون میآورم و یادم میافتد رب ندارم. من ماکارونی را بدون رنگ قرمزش دوست ندارم. وقتی حدود سیزده سالم بود به ظرافت این مسئله پی بردم. هوس کردن چیزی، و حالا مسئله اصلی، خواستن یا نخواستنش! به دست آوردن یا به دست نیاوردنش بود!
بهتر بود از فکر ماکارونی بیرون میآمدم، اما نیامدم. لباس و مدل موهام را عوض کردم. شاید داشتم زیادی معطل می کردم. به هرحال زندگی آدم که نباید به چند قاشق رب گوجه فرنگی بند باشد.
دمپاییهام را پوشیدم و از پلهها پایین رفتم. رسیدم جلوی در آپارتمان شماره ی شانزده. دستم را گذاشتم روی زنگ. وقتی در را باز کرد سلام نکردیم. او لبخند زد، شاید پاسخ لبخندی بود که جای سلام رو لبهای من هم بود.
حوله را از دورگردنش برداشت. باید برمیگشتم. مکث کردم. حوله را پیچید دور بالاتنهاش و گفت: ببخشید. بیا تو.
مادرم همیشه میگفت: تو، بالای این هوس کردنهای بی وقت، حالاحالاها باید تاوان بدی... این را وقتی گفت که ازبالای درخت شاهتوت با لبهای بنفش افتاده بودم.
دستی تو موهاش کشید و طوری که انگار از آمدنم تعجب نکرده بود، خودش را از جلوی در کشید کنار.
انگشتهای دستم را تو هم قلاب کردم و گفتم: من فقط چند قاشق رب گوجه فرنگی میخوام.
گفت: مزاحم نیستی و با بیتفاوتی رفت سمت آشپزخانه.
کمی مکث کردم. قدمهاش آهسته شد، برگشت و جوری که انگار خلاف عرف رفتار کردهام نگاهم کرد. گفت: دمپاییهاتون رو در نمیآرین؟
گفتم: نه!
نگاهم کرد. انگار دنبال چیزی میگشت. جورِ بیتفاوتی دنبال چیزی میگشت. انگار اصلا پیِ چیزی که میگشت نبود. نگاهش را بریدم. با جملهای که مال من نبود:
-بدم میاد با پای برهنه راه برم.
سری تکان داد و من پیروزمندانه با لخ لخ دمپاییهام وارد خانه شدم.
گفتم: چند روز پیش اومدم اینجا. سوئیت طبقه بالا.
گفت: اون همه آباژور به چه دردت میخوره؟
گفتم: اینجا همسایهها عادت دارن کشیک همدیگه رو بکِشن؟
گفت: باید میاومدم کمک، دست تنها بودی ولی من دیروز گچ پامو باز کردم.
گفتم: چی شده بود؟
ماگها را از تو کابینت گذاشت رو پیشخوان آشپزخانه و گفت: بشین سرپا خسته میشی، الان آب جوش میاد. ببخشید من فقط قهوهی فوری تو خونه دارم.
- متشکرم. باید برم. یعنی شما هم رب گوجه فرنگی ندارید؟
لبخند زد و نگاهم کرد. دکمه کتری برقی پرید بالا و بخار از دهانهاش بیرون زد. هنوز کمی لنگ میزد. داشت شکر میریخت که روی صندلی کنار پیشخوان نشستم. نگاهم افتاد به پیانو و ویولنی که با ظرافت یک سمت سالن چیده شده بود.
هیجان زده گفتم: حتما موزیسینی؟
درحالی که قاشق را خلاف عقربههای ساعت میچرخاند گفت: تو هم حتما آباژور فروشی؟
قیافهاش جدی بود ولی خندهام گرفت.
گفت: چند دقیقه دیگه بازی رئال شروع میشه، تلویزیون رو روشن میکنی.
گفتم: ولی من فقط چند قاشق ...
پرید بین حرفم و گفت: یک بار که بازی رئال را ببینی، از آن خوشت میآید. بیا بازی رو باهم ببینیم، این کاناپه قرمز رو تازه خریدم. از این تخت خواب شوهاست.
نگاهش کردم، چیزی تو صورتش نبود که نگذارد نفس عمیق بکشم. پس نفس عمیق کشیدم. چه بعدازظهر آرامی بود. شاید دوباره باران بگیرد...
رفتم کنار پنجره، به ردیف گلدانهای جلوی پنجره نگاه کردم. دست کشیدم رو برگهای گلها.
گفتم: کوردیلین که نور نمیخواد، همینه که داره زرد میشه...
پرده را کشیدم، خانه تیره شد و آفتاب از روی گلها پرید و از پشت رنگهای سبز، قرمز و قهوهای پرده فیلتر شد و افتاد روی دیوارها.
نشسته بود روی کاناپه و نگاهم میکرد. موهام را زدم پشت گوشهام.
گفت: تو چشمی رو که نگاه کردم فکر کردم شاه برگشته.
کنایهاش را نادیده گرفتم، خم شدم و برگهای زرد کوردیلین را جدا کردم.
گفت: نظرم در مورد شغلت عوض شد! برای آباژورفروش بودن زیادی خوشگلی!
چیزی درونم فرو ریخت. نگاهش کردم. اخمهاش تو هم بود و خیره شده بود تو صفحهی تلویزیون.
گفت: ماگ قرمزه مال توئه. شکر نداره. اگه چیزی خواستی تو کابینت پایینی هست.
برگهای زرد را انداختم توسطل.
گفت: اسمتو نگفتی؟
گفتم: من بهارم، بهار فاتحی.
سرش را پایین انداخت و کمی چرخید سمتم.
گفت: اسمت شبیه یه خبرنگار کله خره! قیافتم هست ولی اون نگاهش اینقدر تلخ نبود...
همانطور ایستاده بودم منتظر رب گوجه فرنگی. حالا احساس می کردم سالهاست آنجا ایستادهام برای رب. از سیزده سالگی تا همین حالا.
گفت: نمینشینی؟
نمیدانم چرا اشکهام قل خورد روی گونههام. صورتش را برگرداند.
گفت: منم بابکم.
ابراز خوشوقتی نکردم. او هم سکوت کرد و پایش را گذاشت روی میز. حواسش را داده بود به صدای گزارشگر ورزشی.
گفتم: نگفتین رب گوجه فرنگی دارین یا نه؟
گفت: برای چی میخوای؟
گفتم: میخوام ماکارونی درست کنم.
گفت: باز این چلمن رو گذاشتن تو زمین.
یک قدم به طرف در رفتم و گفتم: بالاخره رب دارین یا نه؟
گفت: میتونی تا آخر نیمه اول صبر کنی؟
توپ به کرنر رفت. بابک داد کشید. یاد رمان نصفه کارهام افتادم، لیلا با شلوار چیت گلدار خونی منتظرم بود. دستگیره در را گرفتم و گفتم: من فقط چند قاشق رب گوجه فرنگی میخواستم!
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه