شعری از علیرضا الیاسی
تاریخ ارسال : 27 مهر 96
بخش : شعر امروز ایران
درخت
در خاک ارّهاش ریشه دارد!
در خونِ جامِدش
که هرچه شاخه میبُرم
شاخ سر برمیآورد!
گوزنِ تیرخوردهای که شیبِ کوه را
در برف راه میرود و آه میکشد
آه میکشد
آه
خون به تبخیر بیرون میریزد!
جنگلی در سر دارم و نمیدانم
شاخههایش را
در خاکِ تنِ کدام زن
فرو بَرَم؟
تا عاشقانهتر برایم خونریزی کند!
به شکلِ مایعاش
به شکلی که از سوراخ میچکد
از پسِ چکاندنِ ماشه بر شقیقه!
این تپانچهیِ روسی عتیقه
که از قیامِ جنگل
ریشه دوانده است انگشتِ اشاره را
به شلّیک قدر بدان!
ای همهی دخترانِ گذران از کمربندی رشت!
ای همهی معشوقههایِ میرزاکوچکخان!
ای همهیِ ساقِ پاهایِ بر لبِ دریا عریان!
پایِ گوزنی زخمی را
به آبهایِ شمالی باز کردهای!
به شباهنگامِ اسکلهیِ بندرِ انزلی
به غَلیان و قِلیان!
به اسکلتِ میرزا!
به ساقههایِ سپیدی که در سایهیِ ابر و جنگل
خورشید را
به انتظار نشست.
به زیرِ شلاق بارانِ دورانِ حیاتِ خان
زنِ رعنایی که گوزنی را باردار بود،
از جنونِ تمشک
به ویار نشست
تا همهیِ شاخهایش را یکجا بالا بیاورد!
بریزد بر نعشِ جنگلی که
دریا را میشُست
امّا خون را نه!
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه