شعری از سامان اصفهانی
تاریخ ارسال : 22 فروردین 95
بخش : شعر امروز ایران
نوروز نامک
نوروز تمام روزهای نیامدهام!
در آستان آمدنت
باز هم آستینی از زمین بالا می زنم
امسال سال فنّاوری وجدان باشد
مشتی سپندِ مُستند روی صورت سرزمینم دود کردهام
در خیرگیِ چشمزخمهایی که زَهره نمیترکاند
دستی بر ستونهایش کشیدم
چه چیزهایی در من فرو ریخت
قسمت من فقط دوازده ستونِ جویده در خواب شده
-دوازده سروِ جذام گرفته از آسمان این روزها –
و زیر پوستم چه سبزینهای از شکوه سلولهایش سیر میشود
و زیر پوستم تنی پاییز میخُسپد
در بهاری که بهار در بهار بهار است
برای رسیدنت
دیگر چیزی به درختان گره نخواهم زد
درختان مختومه میشوند
درختان را گور خر میکنند
نمی شود پیش پای تو فرشی را در کوچهها قربانی کرد
من خانه را در خودم میتکانم
اوراق پراکنده از متنهای تنِ هفت هزار سالهام را
پای هر چنار بازنشانده وطن میکنم
فردا که تو بهروز بشوی
تا گسترهی مرزهای بیآرش
هر درخت شاید رنگینکمانی
هر کمان شعور فروردین
ای فرهنگِ طراوتِ تیرههای تُنُک !
تو میآیی و در هیر و ویرِ خیرگی
بازوی تو بارویِ من است؛
سرشاخهها را میبینم که از جوانهها میجوشند
ماهیهای تنگهای بیرنگ
که ردِّ رودها را از دهانِ هم می بویند
مردمی که به یک دانه ی سنجد دل نمی بازند
و سفره ای که یارانه اش را قرنهاست بریده اند امّا
سین هایش هنوز هم سین می زند
وقتی که فصلها زیر هم گاو میزایند
تو شیر مادرِ مایی!
در فرخندگی هر لبخند،
سکوتِ تو فحوای رنگ رنگِ باغ های زیرْخاکی است
بهشتِ برین دریوزه می کند آن را
و من را همین فِعلن
که جمله های تو را در باد
جشنواره ی نمازی دیگر کنم.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه