شعری از ابوالقاسم مومنی

تاریخ ارسال : 4 اردیبهشت 04
بخش : شعر امروز ایران
من مسافرم
با شبنمی در هوا
و حکایتِ ابری شکاک
که می بارید در پاسخی طولانی
و ماه بود
که با تنهاییِ ما می رفت
و دریا
از شانه هایِ من
می ریخت
من قسم خورده ام
به آن کلاغ
تا که
در دست هایِ من بماند
امروز ساعت
هنوز غروب است
و چشم هایِ من
هنوز شب
خیس می شوم
خیس
با ته مانده ای
از بارانِ پارسال
ابری می گریست
در بازوانِ خویش
و در رگ هایم
هیجانی از کهنسالی
به دیدنم آمده است
می پذیرم این پاییز را
و غربتِ چشم هایم
که آرام آرام
دارند تمام می شوند
لینک کوتاه : |
