شعری از ابوالقاسم مومنی

تاریخ ارسال : 5 مرداد 04
بخش : شعر امروز ایران
سطحِ جزایرِ پوست
چهار فصلِ تنم
تمامِ عددهاست
از شمالِ خاک
تا جنوبِ دریاها
روبهرو به شکلِ منظم
از ندیدنِ همان که
در پرتگاهِ دودست
دعا به سمتِ باران و
پیشانیِ آسمان
به برکتِ چشم
و آخرین بعدی که بعد از آن
ما را حریفِ گرفتن
ما را حریفِ سایههایِ بینِ ما نکرد
ما از میانِ رگ
پاروزنان
به اسبها گریختیم
ما از میانِ پرنده
زمین را به شکلِ بازیِ اعداد
با هفت قَسَمی که دستِ آن
یک رود
از انگشتها میگذشت
در بوقِ سگ
این دست و پاست
که تکرار میشود
باید سفر کنم
و تمامِ این سالها را بروم
باید سفر کنم
از ارتفاع
به سطحِ جزایرِ پوست
از آبی
به هوشیاریِ آسمان
از آب
به آوندهایِ آن تکه از باران
که زمستان
نامِ دیگرِ آن بود
ما از کنارِ شب
ما از کنارِ آتش
ما از کنارِ اردیبهشتی
که پاییز میشود
ساعت میانِ شک
ساعت میانِ فردا
ساعت میانِ حملهی وقت
آهو به شکلِ فرار
صیاد به شکلِ دام
دنیا به شکلِ عاقبتِ حیوان
اینجا زمین
به شکلِ پینهی دست
اینجا فرار
به شکلِ عادت درآمده بود
پایانِ گُل
پایانِ آویشن
پایانِ تمامِ راههایی که
از انتها شروع شده بود
راه میرود
دیوانه در نفَسِ مار
در اندوهِ صبحی
که پهلو به پهلو پیر میشود
تبعیدِ قوس و قزح
به سینهی چاه
تبعیدِ چاه به حملهی آب
تبعیدِ آب به چشمهایِ بی حوصله
آبها بدونِ باران
آبها بدونِ دریا
آبها بدونِ گریهی چشم
دنیا به شکلِ جغد
با ملازمانِ دربارش
و تکلمِ آهستهی علف
به وقتِ رویشِ سبز
ما به شکلِ رفتنِ خود
آمده بودیم
ما با تولدِ آهو
دست میکشیم به سطح فرار
ما با تولدِ آفتاب
میرسیم به حوصلهی برگ
ما با تولد مرگ
خواهیم رفت
باور اگر توئی
راهها به شکلِ شمارشِ از یک
تا ابدیتی که قافله
لیلی را
تا کجاوهی چشم میبردند
در خواهشِ عمیقِ دو لب
شیارهایِ جنسیِ حیوان
و فراموشیِ بازوانی که
به وقتِ گرفتن
پیر میشود
در سراشیبیِ این گریه
بازویِ نقره میراند
در صحاریِ سوزان
و هندسه ی وقت
با بنادرِ دارچین و عسل
و شبنمی از ماتم
تمام میشود
تمام
دریایی که
در آخرین لبخندِ خود مانده است
لینک کوتاه : |
